💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# بابا و حسین آقا نگاهی به هم کردند و حسین آقا گفت -فکر بدی هم نیست، حاجی که از خودمونه شاید کاری ازش بر بیاد. بابا سری به تایید تکون داد و نگاهش رو به من داد -بابا جان گوشیم رو اپن آشپزخونه اس، بیار شماره ی حاجی رو پیدا کن. چشمی گفتم از جا بلند شدم. خدا کنه حاج عباس بتونه به زندایی کمک کنه. گوشی بابا رو برداشتم و تو قسمت مخاطبین شماره ی حاج عباس رو پیدا کردم و روی دکمه ی تماس زدم. گوشی رو سمت بابا گرفتم -بفرمایید -بزن رو بلند گو، گوشیم خرابه صدا نمیاد کاری که بابا خواست رو انجام دادم و گوشی رو به دستش دادم. چند تا بوق خورد و بعد صدای گرم حاج عباس رو شنیدم -به به، چشم و دل ما روشن. سلام آقا رحمان عزیز بابا لبخندی زد و جواب سلامش رو داد و چند دقیقه ای به حال و احوال گذشت. -ببخشید حاجی مزاحمت شدم، راستش یه زحمت داشتم -اختیار دارید، شما رحمتید.‌ بفرمایید خیره ان شاالله -زنده باشی حاجی جان، راستش برای یه نفر یه مشکلی پیش اومده گفتیم با شما صلاح مشورت کنیم شاید بشه یجوری کمکش کرد. -من در خدمتم، بفرمایید -این فامیل ما رو که می شناسید، همسفرتون بوده تو راه کربلا.‌ همین آذر خانم، زندایی ثمین -بله بله، میشناسمشون. چطور؟ -نمی دونم پسرش رو چقدر می شناسید، اونم تو سفر همراه مادرش بود. حاجی تک خنده ای کرد و گفت -آقا ماهان رو میگید؟ -بله، پس میشناسید. -مگه میشه اون جوونمرد رو نشناسم؟ خوب میشناسمش بابا که کمی از حرف حاج عباس تعجب کرده بود،خندید و گفت -انگار این آقا ماهان به دلت نشسته ها -بله، پس چی؟ شیر مردیه برای خودش. حتما دخترت برات گفته چه شاهکاری کرده کربلا بابا که از ماجرا خبر نداست،نیم نگاهی به من کرد و گفت -نه والا چیزی نگفته، چه شاهکاری کرده که اینجوری به دل شما نشسته صدای نفس عمیق حاج عباس رو شنیدم و گفت -ما کی باشیم که به دل ما بشینه؟ این پهلوون خودش رو تو دل قمر بنی هاشم جا کرده. کارش با اون بالایی هاست ابروهای بابا از،شنیدن این حرف بالا پرید و گفت -عجب، ماجرا جالب شد. حاجی بگو ما هم بدونیمن -والا جونم برات بگه تو این مسیر که خدا توفیق میده و هر ازگاهی ما میریم، اتفاقات عجیب زیاد می بینیم. اما این قصه ی آقا ماهان قصه ی غریبیه. اون یکی دو روز آخر این گل پسر ما نا خوش احوال شد. روز اخر دیدیم حالش خوب نیست گفتیم اذیتش نکنیم بمونه تو موکب استراحت کنه خودمون رفتیم سمت حرم. تازه رسیده بودیم که امیررحسین گفت ماهان و مادرش راه افتادند سمت حرم. با اون حال نزار و تو اون شلوغی روز اربعین. نزدیک ده کیلومتر فاصله داشتند تا حرم. من که خیلی دل آشوب بودم، گفتم این پسر اهل این سفرا نبوده. حال و روز خوشی هم نداشت. با مادر زمین گیرش افتادتد تو جاده اگه یکم سختی راه رو ببینه و خسته بشه یوقت اون زن بینوا را اذیت می کنه. ولی غافل از اینکه این آقا ماهان از اون مهمونای ویژه ی آقا بوده و تحت حمایت خود آقا داره میاد. انگار بین راه ویلچر مادرش خراب میشه، فقط اینقدر بهت بگم آقا رحمان یه وقت نگاه کردم دیدم تو جمعیت یه جوون رشید که از تشنگی رنگ به روش نمونده، مادرش رو رو دوشش گذاشته و رسید جلو حرم قمر بنی هاشم. مادرش رو گذاشت زمین و خودش اینقدر ناخوش احوال بود که دیگه طاقت نیورد و همونجا از حال رفت. از اون روز همش به این جوون فکر می کنم و از خودم و عمری که هدر دادم خجالت می کشم و حسرت می خورم. بابا این ماجرا رو شنید و چند لحظه مات و متحیر از حرفهای حاج عباس موتده بود. بابا هم باورش نمی شد پسر دایی منصور به اینجا رسیده باشه ناباور چند بار لب زد -عجب...عجب... شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫