💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بعد از شام کم کم سر صحبت باز شد. اما این وسط سر و صدای بچه ها زیاد شده بود و همه بی حوصله بودند. مجبور شدم چند دقیقه بچه ها رو به اتاقم ببرم و سرگرمشون کنم. اما همه ی حواسم بیرون از اتاق بود می خواستم بدونم سعید چرا این کار رو کرده. بعد از کلی کلنجار رفتن با بچه ها، بالاخره امیر علی و نورا خوابیدند و طاها روهم با اسباب بازی آروم کردم و از اتاق بیرون اومدم. مرضیه دوباره با بغض و گریه حرف می زد -دایی جون، من اصلا می خوام بدونم سعید چرا این کار رو کرد؟ بخاطر پسر داییش چک کشیده؟ اصلا اون آدم ارزشش رو داشت که اینجوری زندگی خودش رو خراب کنه؟ -مرضیه جان من به شما قول دادم... مرضیه که حسابی دلش پر بود، اصلا مهلت حرف زدن به سعید نداد -من قول و قرار ازت نمی خوام. سعید من با همه ی سختی های زندگیت کنار اومدم اما تحمل این یکی رو ندارم اصلا اگه خونه فروش نره چی؟ اگه چکت رو بذارن اجرا و بندازنت زندان چی؟ -وای خدا نکنه مرضیه جون، نگو اینجوری سمیه این رو گفت و پشت بندش صادق -سعید جان داداش، به نظرم برای فروش خونه عجله نکن. صبر کن شاید من بتونم یه وام جور کنم خودتم وام بگیر بالاخره یه جور پاسش میکنیم. سعید لبخند تلخی زد و گفت -دستت درد نکنه صادق جان، مگه تو چقدر می تونی وام بگیری آخه؟ با این پولا درست نمیشه بابا نفس عمیقی کشید و گفت -اصلا نیاز نیست کسی وام بگیره سعید هم خونه ش رو نمیفروشه. دو دانگ این خونه بنام مادرتونه، اگه همه تون راضی باشید اینجا رو میفروشیم هم چک سعید رو پاس می کنیم هم من یه جای کوچکیتر اجاره می کنم. سعید که به شدت مخالف بود، اخمی در هم کشید و گفت -چی میگید بابا؟ اینجا رو بفروشید و تازه برید اجاره نشینی؟ من اصلا نمیذارم این کار رو بکنید. من و مرضیه یه مدت اجاره نشین بودیم، الانم میتونیم یه مدت دیگه یه جا اجاره کنیم تا بتونیم دوباره خونه بخریم. با این حرف سعید، مرضیه پوزخند حرص داری زد و با غیظ نگاه ازش گرفت. -اصلا چرا اینجا یا خونه ی سعید رو بفروشید؟ من یه نظر دیگه دارم. -چی سمیه جان، بگو -ببینید باباجون، خونه ی عزیز خدا بیامرز که همینجور مونده. هیچ کدوممون بعد از فوتش اونجا نرفتیم. بجز من و سعید و ثمین هم که وارث دیگه ای نداره. خب اونجا رو می فروشیم. -من خودمم به اونجا فکر کردم آبجی. ولی نمیشه. برای فروش اون خونه باید بریم دنبال کارای انحصار وراثت که خیلی طول می کشه. من زیاد وقت ندارم. نمی تونم معطل این کارها بمونم. -من دیگه نمی دونم باید چکار کنم؟ هر کی هر راهی میذاره جلوی پات یه اگه و اما میاری. من دیگه تحمل این حرفها رو ندارم. الانم با بچم میرم، یه لحظه هم اینجا نمی مونم. مرضیه که طاقتش طاق شده بود، این حرفها رو با گریه گفت. چادرش رو روی سرش انداخت و داخل اتاق رفت. پسر غرق خوابش رو بغل کرد و خواست بیرون بره که سعید سد راهش شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫