💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مرضیه که طاقتش طاق شده بود، این حرفها رو با گریه گفت. چادرش رو روی سرش انداخت و داخل اتاق رفت. پسر غرق خوابش رو بغل کرد و خواست بیرون بره که سعید سد راهش شد. با اخم نگاهش کرد و گفت -چکار می کنی مرضیه؟ داریم حرف می زنیم. -نمی خوام دیگه حرف بزنیم. من هر لحظه دارم تصور می کنم اگه اون چک کوفتی برگشت بخوره و داییت با مامور بیاد سراغت من و این بچه چه خاکی به سرمون بریزیم. تو نشستی میگی داریم حرف می زنیم؟ سعید کلافه چشم بست و چنگی لای موهاش زد. -آروم باش مرضیه، قرار نیست چک من برگشت بخوره -چجوری قرار نیست؟ اینجوری که زندگیمونو به حراج بذاری؟ حق من بعد این همه همراهی با تو اینه سعید خان؟ دستت درد نکنه. برو کنار می خوام برم سعید با حرص لب زد -آخه کجا می خوای بری، صبر کن با هم میریم -نمی خوام، من دیگه تو اون خونه نمیام. میرم خونه ی مامانم سعید نفس سنگینی کشید و زیر لب ذکر گفت -لا اله الاالله، خیلی خب. بیا بریم خودم می رسونمت -لازم نکرده، خودم میرم مرضیه این رو گفت و رو به من کرد -ثمین میشه زنگ بزنی آژانس؟ من جلوی در منتظرم و خواست قدمی برداره که سعید دوباره روبروش ایستاد -مرضیه دارم بهت میگم... -داداش، ما می بریمش تو نمی خواد بیای و نهایتا با پا درمیونی سمیه، قائله ختم شد. مرضیه بدون خداحافظی از خونه بیرون زد . سمیه و صادق هم بچه ها رو بغل کردند و بعد از خداحافظی پشت سرش رفتند. طفلک سعید، درمونده و سردرگم وسط اتاق ایستاده بود و نمی دونست چکار کنه. -بیا بشین بابا. اینجوری اونجا واینسا سعید نگاه درمونده اش رو به بابا داد و با نگاه گرم پدرانه اش روبرو شد -مرضیه حق داره بابا جان، نگرانه. یه طرف تویی یه طرف تمام سرمایه زندگیتون که داره از دست میره. هر کس دیگه هم جای مرضیه بود ناراحت میشد. مکثی کرد و گفت -تو هم نمی خواد امشب بری خونه. مرضیه که رفت پیش مادرش، تو هم اینجا بمون ببینیم به کجا میرسیم. سعید بی حرف، سر به زیر انداخت و روبروی بابا نشست و با هم مشغول صحبت شدند. سینی چایی براشون اوردم و به اتاقم رفتم. من هم مثل مرضیه هر چی بیشتر درباره ی این موضوع می شنیدم بیشتر توی دلم خالی میشد. صحبتهای بابا و سعید به درازا کشید و دیر وقت بود که بالاخره خوابیدند و چراغهای سالن خاموش شد. من هم روی تختم دراز کشیدم و به حرفهایی که شنیده بودم فکر می کردم. تو فکر سعید بودم، فکر مرضیه فکر زندگیی که بعد از مدتها داشت ارامش می گرفت و حالا دوباره دستخوش یه اتفاق جدید شده بود. توی همین افکار بودم که متوجه صدای باز و بسته شدن در هال شدم. از جا بلند شدم و سمت پنجره رفتم. سعید بود که بی خواب شده بود و کمی توی حیاط قدم زد و بعد از چند دقیقه لب ایوون نشست. الان فرصت خوبی برای یه خلوت خواهر و برادری بود! از،وقتی مرضیه اومد و اون حرفها رو زد، مدام فکری توی سرم می چرخید. الان وقتش بود. در کمد رو باز کردم و از بین مدارکم، پاکتی که می خواستم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫