💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت
#هزارونهصدوسیودو
هر جور که بود بقیه ی لقمه رو خوردم و از اونجا بیرون زدیم.
به محض اینکه سوار ماشین شدیم، ماهان نگاهم کرد و خنده ی آرومی کرد
-چطور بود؟
نگاه چپی بهش انداختم
-کله پاچه رو میگم، خداییش بد نبود دیگه؟
چیزی نگفتم و نگاه دلخورم رو ازش گرفتم و رو به روبرو دادم.
تا خونه ماهان از سلایق غذاییش میگفت و من در سکوت گوش میدادم.
بالاخره رسیدیم. با استقبال اهل خونه مواجه شدیم.
چند دقیقه ای موندیم و آماده ی رفتن به بازار شدیم.
مرضیه که بخاطر امیر علی نمی تونست با ما بیاد.
بابا هم ترجیح داد خونه بمونه و مراقب بچه های سمیه باشه تا سمیه بتونه با ما بیاد.
نهایتا همراه زندایی و سمیه راهی بازار شدیم.
از همون اول، زندایی با ذوق و وسواس خاصی می خواست همه چیز بهترین باشه.
تو انتخاب هر چیزی هم اول نظر من رو می پرسید.
بعد از خرید آینه و شمعدون نوبت خرید حلقه شد.
ماهان از فروشنده خواست تا حلقه هایی پشت ویترین دیده بودیم رو بیاره.
بین همه، حلقه ی ظریف و زیبایی توجهم جلب کرد و توی انگشتم انداختم و با لبخند رضایت بخشی نگاهش میکردم
-این چیه؟ یه حلقه ی بهتر بردار.
با صدای آروم ماهان که کنارم ایستاده بود، سر چرخوندم.
اخمهاش در هم بود و دستش سمت سنگین ترین حلقه ی داخل قاب رفت و برداشت
-اینو دستت کن، اون خوب نیست.
نگاهی به حلقه ی درشت و پر از نگین کردم که هیچ تناسبی با اندازه انگشت های ظریف و لاغر من نداشت.
حلقه رو دستم کردم و نگاهی کردم و مثل خودش آروم گفتم
-این قشنگه ولی اصلا به دست من نمیاد،
دوباره حلقه ای که انتخاب خودم بود رو برداشتم و دستم کردم
-بنظرم این خیلی بهتره؟
-اون بهتره یا چون ارزونتره می خواب برداری؟
منظورش رو نفهمیدم و سوالی نگاهش کردم
از چی ناراحت بود؟!
طلبکار نگاهم کرد و گفت
-لازم نیست ملاحظه ی ما رو بکنی و همچین حلقه ای برداری، دیگه اندازه ی یه حلقه ازدواج برای خودم پول دارم.
با تعجب گفتم
-این چه حرفیه؟ مگه من گفتم پول ندارید؟
-لازم نبود بگی، این انتخابت همین معنی رو داشت.
-اصلا اینجوری نیست
-چرا دیگه می دونی من الان آس و پاس شدم مثلا می خوای ملاحظه کنی، ولی لازم نیست
اینجور حرف زدنش خیلی بهم برخورد و اخمی کردم و گفتم
- من از این طرح ظریف خوشم اومد ربطی هم به قیمتش نداره.
ولی شما دوست دارید اون یکی رو بردارید من حرفی ندارم.
ظاهرا قراره همیشه حرف، حرف شما باشه نظر منم اهمیتی نداره براتون.
این رو گفتم و دلخور از رفتارش از میز جلوم فاصله گرفتم تا هر کدوم رو دلش می خواد انتخاب کنه.
زندایی و سمیه که اون طرف مغازه مشغول دیدن گردنبند های طلا بودند متوجه ناراحتیم شدند.
با بغض نگاه ازشون گرفتم و از مغازه خارج شدم.
شرایط عضویت کانال Vip
#باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:
#ققنوس(ن.ق)
💖💫
@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫