کوچ غریبانه💔 انگار مسعود هم تحت تاثیر قرار گرفت.متوجه رنگین شدن قیافه اش شدم.بلافاصله سرش را به زیر انداخت. مادر لاله که کمی لهجۀ ترکی داشت با خندۀ سرخوشی گفت: حالا حالا ها مونده که لاله از همه چیز سررشته پیدا کنه. آهسته به سحر گفتم: -شربتت رو بخور که زودتر راه بیفتم. صدای اعتراضش بلند شد: -مگه نگفتی من پیش عمو مسعود بمونم؟ -نه،امروز می خوام ببرمت بابا رو ببینی.یه روز دیگه بیا پیش عمو. مسعود متوجۀ ما شد: -سحرو می خوای کجا ببری؟ بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم: -باید بریم بیمارستان. عمه گفت: -تو که تازه اومدی عمه جون!حالا چه عجله ایه؟ -دلم شور می زنه عمه،بهتره یه سر برم ببینم چه خبره. متوجۀ پوزخند آرام مسعود و جمله ای که زیر لب ادا کرد شدم: -خدا شانس بده... به همان آهستگی گفتم: -فعلا که داده مادر لاله پرسید: -می خواد بره دیدن شوهرش؟ عمه گفت: -آره،مدتیه تو بیمارستان بستری شده.می گن مریضی بدی گرفته. -وای خدا به دور...بیچاره،پس واسه همین که دلش شور می زنه...ان‌شاالله خدا شفا بده. -خیلی ممنون.خوب عمه جون ببخش که این جوری دارم می رم.دلم می خواست بیشتر بمونم،اما باید برم،حالا ان‌شاالله تو یه فرصت دیگه. -باشه مادر جون منتظرتم.حتما بیا بهمون سر بزن. -چشم حتما.راستش تا به حال دلم شور تنهایی شما رو می زد،ولی حالا که می بینم یه همسایۀ خوب و صمیمی نصیب  تون شده دیگه خیالم راحته. به جای عمه،لاله و مادرش شروع به تعارف کردند: -خیلی ممنون،شما لطف دارین.آمادۀ حرکت بودم که مسعود تروفرز از جا بلند شد : -صبر کن لباسمو عوض کنم برسونمت. -دستت درد نکنه،با تاکسی میریم. بدون توجه به مخالفت من به طرف اتاقش رفت.بعد از جابجایی محمد و شهلا،مسعود دیگر در زیر زمین زندگی نمی  کردو یکی از دلبازترین اتاق ها را به خودش اختصاص داده بود. مراسم خداحافظی را با عجله تمام کردم و به راه افتادم.سحر که ظاهرا از تغییر عقیدۀ من دلخور به نظر می رسید  قدم هایش را سست بر می داشت و غر غر کنان گفت: -حالا این بچه گربه رو چی کار کنم؟ -بذارش تو باغچه.اون باید پیش مادرش باشه،اگه پیش تو باشه می میره. حیوان را با بی میلی گوشه ای گذاشت و دنبالم راه افتاد.عمه صدا کرد: -مانی جون وایسا تا مسعود حاضر بشه. قدم هایم را تندتر کردم: -نه عمه جون،ما داریم میریم بهش بگین زحمت نکشه.در حیاط را روی هم گذاشتم و شتابان راه افتادم. هنوز به انتهای کوچه نرسیده بودیم که صدای بوق اتومبیلش را شنیدم.سحر دستم را به عقب کشید: -مامان عمو مسعوده...داره بوق می زنه. ناچار به عقب برگشتم و سوار شدم.ظاهرا با وجود سحر چارۀ دیگری نبود.انگار نه انگار که از دستش دلخور بودم،به  محض اینکه دوباره راه افتاد به سحر که روی صندلی عقب نشسته بود نگاهی انداخت و پرسید: -خب حالا کجا بریم؟ سحر شوق کنان و با خوشحالی گفت: -پارک...بریم پارک عمو جون. پدال گاز را بیشتر فشرد: -پس بزن بریم