eitaa logo
صالحین تنها مسیر
220 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچ غریبانه💔 انگار مسعود هم تحت تاثیر قرار گرفت.متوجه رنگین شدن قیافه اش شدم.بلافاصله سرش را به زیر انداخت. مادر لاله که کمی لهجۀ ترکی داشت با خندۀ سرخوشی گفت: حالا حالا ها مونده که لاله از همه چیز سررشته پیدا کنه. آهسته به سحر گفتم: -شربتت رو بخور که زودتر راه بیفتم. صدای اعتراضش بلند شد: -مگه نگفتی من پیش عمو مسعود بمونم؟ -نه،امروز می خوام ببرمت بابا رو ببینی.یه روز دیگه بیا پیش عمو. مسعود متوجۀ ما شد: -سحرو می خوای کجا ببری؟ بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم: -باید بریم بیمارستان. عمه گفت: -تو که تازه اومدی عمه جون!حالا چه عجله ایه؟ -دلم شور می زنه عمه،بهتره یه سر برم ببینم چه خبره. متوجۀ پوزخند آرام مسعود و جمله ای که زیر لب ادا کرد شدم: -خدا شانس بده... به همان آهستگی گفتم: -فعلا که داده مادر لاله پرسید: -می خواد بره دیدن شوهرش؟ عمه گفت: -آره،مدتیه تو بیمارستان بستری شده.می گن مریضی بدی گرفته. -وای خدا به دور...بیچاره،پس واسه همین که دلش شور می زنه...ان‌شاالله خدا شفا بده. -خیلی ممنون.خوب عمه جون ببخش که این جوری دارم می رم.دلم می خواست بیشتر بمونم،اما باید برم،حالا ان‌شاالله تو یه فرصت دیگه. -باشه مادر جون منتظرتم.حتما بیا بهمون سر بزن. -چشم حتما.راستش تا به حال دلم شور تنهایی شما رو می زد،ولی حالا که می بینم یه همسایۀ خوب و صمیمی نصیب  تون شده دیگه خیالم راحته. به جای عمه،لاله و مادرش شروع به تعارف کردند: -خیلی ممنون،شما لطف دارین.آمادۀ حرکت بودم که مسعود تروفرز از جا بلند شد : -صبر کن لباسمو عوض کنم برسونمت. -دستت درد نکنه،با تاکسی میریم. بدون توجه به مخالفت من به طرف اتاقش رفت.بعد از جابجایی محمد و شهلا،مسعود دیگر در زیر زمین زندگی نمی  کردو یکی از دلبازترین اتاق ها را به خودش اختصاص داده بود. مراسم خداحافظی را با عجله تمام کردم و به راه افتادم.سحر که ظاهرا از تغییر عقیدۀ من دلخور به نظر می رسید  قدم هایش را سست بر می داشت و غر غر کنان گفت: -حالا این بچه گربه رو چی کار کنم؟ -بذارش تو باغچه.اون باید پیش مادرش باشه،اگه پیش تو باشه می میره. حیوان را با بی میلی گوشه ای گذاشت و دنبالم راه افتاد.عمه صدا کرد: -مانی جون وایسا تا مسعود حاضر بشه. قدم هایم را تندتر کردم: -نه عمه جون،ما داریم میریم بهش بگین زحمت نکشه.در حیاط را روی هم گذاشتم و شتابان راه افتادم. هنوز به انتهای کوچه نرسیده بودیم که صدای بوق اتومبیلش را شنیدم.سحر دستم را به عقب کشید: -مامان عمو مسعوده...داره بوق می زنه. ناچار به عقب برگشتم و سوار شدم.ظاهرا با وجود سحر چارۀ دیگری نبود.انگار نه انگار که از دستش دلخور بودم،به  محض اینکه دوباره راه افتاد به سحر که روی صندلی عقب نشسته بود نگاهی انداخت و پرسید: -خب حالا کجا بریم؟ سحر شوق کنان و با خوشحالی گفت: -پارک...بریم پارک عمو جون. پدال گاز را بیشتر فشرد: -پس بزن بریم