🌷 با لبخند قدر شناسانه ای نگاهش کردم... .......... هواپیما تکونی خورد ...آقابزرگ از خواب پرید...نگاهی به شیشه هواپیما کردم... _میدونی از بچگی یک ترس عجیب همراهم هست. ..وقتی با برادرم و همسن سالام مسابقه شجاعت میبذاشتیم ،تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم از روی پل معلق رد بشم ...اون زمان پدرم تنها کسی بود که اتول داشت ..حتی یکبار هم راضی به سوار شدنش نبودم ...این ادامه داشت تا اینکه پدرخدابیامرزم که ارباب بود من و برادرم رو برای درس خوندن راهی فرنگستون کرد . حاضر نبودم سوار طیاره بشم .ترس از سوار شدن طیاره نذاشت منم مثل برادرم یک طبیب بشم. ..حتی وقتی برای قبولی دانشگاه شیراز برام اتول خرید ...همونطور دست نخورده تو اسطبل اسب ها نگه ش داشته بودم... آهی کشید و ادامه داد:. _راستش بخوای می ترسیدم ...از مرگی که قرار بود سرم بیاد... دستمو گرفت: _ولی درست در سن سی سالگی یک روز که خیلی عادی توی خیابان راه می رفتم ...انگاری پام شل شد افتادم زمین ...و خیلی ناخودآگاه سرم به جدول خورد ...بیست و پنج روز کما بودم ...وقتی بهوش امدم کل خانواده ازم قطع امید کرده بودن ...اونجا بود که یاد گرفتم ...برای زنده موندن باید بجنگم ، برای اینکه طعمش رو بهتر بفهمم باید ریسک کنم و.مثل بچگی هام باید از پل معلق چوبی رد بشم ...باید سوار اتول پدرم میشدم ...باید با طیاره سفر کنم تا یاد بگیرم. اگه بخواد بلایی سرت بیاد روی زمین صاف هم سرت میاد ...از اونجا بود که رفتم تصدیق رانندگی گرفتم ...سفرهای دور دنیام شروع شد تازه اونجا بود فهمیدم این ترسِ بی خود مانع دیدن چه چیزهایی شده بوده ...و لذت چه چیز هایی رو از دست دادم... تا به الان هر دفعه سوار طیاره میشم ...مرگ رو خیلی نزدیکتر میبینم و ترسی ازش ندارم... دوباره هواپیما تو دست انداز هوایی افتاد. وحشت زده دست آقابزرگ رو فشار دادم. خندید: _نترس دختر جون .از هرچی بترسی برات اتفاق می افتن. ..از هیچ چیز و هیچ کس نترس ...خلاف آب شنا کن ...حتی از حرفای مردم هم نترس ...ولی حس هایی رو که داری تجربه کن... حرف های عجیب بود... خیلی عجیب ...خیلی به دل می نشست ...من وارد دنیایی شده بودم که برام خیلی جالب بود ...یک خونه بزرگ قدیمی ...مردمی که صمیمیت عجیبی داشتن. ..بخاطر زبانشون نصف بیشتر حرف هاشون رو نمی فهمیدم ...ولی چشماشون گویای مهربونی شون بود. آقابزرگ از روز اول منو به دختری به اسم موژان سپرد....و خودش درگیر مردم این ده بود ... سرمای اینجا قابل وصف نبود ... گاهی مامان و سمانه زنگ میزدن، دایی طاهر هنوز هم از من دلخور بود،یک دفعه هم حاج خانم تلفنی احوالم رو پرسید ...وهر شب پیام تکراری امیر حسین: "و روح بزرگ تو آرامش قلب کوچک مرا تسکین می دهد" هر شب راس ساعت دوازده این پیام میومد... دستی روی متن گوشی کشیدم.. زیر لحاف تکه دوزی شده ی سنگین خزیدم و نگاهی به صورت موژان کردم دختری همسن و سال من که بخاطر شدت سرما و بیکاری شوهرش به این خونه پناه آورده و شوهرش به شهر رفته... شرایط سخت زندگی آدم هارو حسابی پخته و باتجربه میکنه. چشمم به چادر نماز تا شده ی روی صندلی افتاد. حس آرامش داشتم واز این تنهایی که باخدا شریکم لذت می برم... *** موژان کمی علوفه در آغل اسب ها ریخت.. امروز باز هم برف آمده... ولی آفتابی که سرسختانه از پشت ابر ها تیغ کشیده واقعا قشنگه. به دنبال موژان راه افتادم ، کاری از دستم بر نمی آمد..من نه بلدم شیر بدوشم نه اسب هارو تیمار کنم و نه حتی تخم مرغ از لونه ی مرغ ها بردارم... فقط از صبح کله سحر به دنبال موژان راه میفتم ، گاهی وسط روز آقابزرگ هم سری به ما میزد... بخاطر خرابی خطوط ، گوشی اینجا فقط شب ها آنتن میده... سبد تخم مرغ هارو ازش گرفتم... موژان به خورشید نگاهی کرد و گفت : _امروز هوا گرمتره ...بهتر درجه ی هیتر مرغدانی رو کم کنم.... سعی کرد فارسی حرف بزنه ...ولی ته لهجه اش واقعا شیرین و دلچسبه.. پیرمردی که رادیویی به گردنش اویزون بود نزدیک شد. ...صدای خواننده ترکی میاد... پیچ رادیو رو کم کرد به چوبدستی ش تکیه داد و با همان زبان ترکی با موژان شروع به صحبت کرد... انگاری احوال پرسی و خوش و بش میکنن.. موژان نگاهی به من کرد و دوباره حرف زدنش با پیرمرد رو ادامه داد.. _ماهرخ ...میگه مهمان داری ...؟ با بُهت به پیرمرد نگاه کردم که موژان ادامه داد: _از جاده مال رو آمده اند ...تا چند دقیقه دیگه میرسن ...بایرام دیده تشون...