eitaa logo
صالحین تنها مسیر
244 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷👈 *** از پس اون چادر نازک عرق کرده بودم .. حس خفگی داشتم .. پسره یک نگاهی بهم کرد و پوزخندی زد _خیلی خوشبحالتون شده نه ...زیادی خوشحالین . اولش بُهت زده نگاهش کردم که ادامه داد _لقمه دهن ما نیستین .... از حرص نفس نفس میزدم _اونکه پاشنه در رواز جا در آورده واسه سر گرفتن این وصلت مادر شماست .. یکوری نگاهم کرد .. چشمهای مشکی مرموز ..موهای سیاه براق و پوست سفید و ته ریشی که قیافش خشن کرده بود .. _نمیدونم مادرم چی تو جمال تو دیده که فکر میکنه تو خوشگلترین دختر شهری .. دندون هامو محکم روهم سابوندم .. چادرمو محکمتر گرفتم _حق با شماست من خیلی زشت و نحسم.. اگه حتی خوشگل هم بودم ولی جمال و صورت برای یک مرد زن زندگی نمیشه . پس همین الان به حاج خانم بگید... منم دقیقا همون حسی رو به شما دارم که شما به من دارید .. جلو اومد ..از حرص  وخشم پوست لبمو می کندم .. با همون خنده یوریش دست هاشو تو جیبش کرد _زبونت خیلی درازه ... ازش رو برگردوندم نیش خندی زد _هیچ کس به من نه نگفته .. همون موقع حاج خانم  وارد اتاق شد . _خوب حرف هاتون زدین .. ولی وقتی اخم های درهم پسرش و دید ساکت شد .. مامان هم اومد _حاج خانم اجازه میدید تدارک شام بچینیم .. حاج خانم با اخم به پسرش زل زده بود . من جرات کردم و دهان باز کردم تا بگم حقیقت رو . _حاج خانم پسرتون پسره یکدفعه با خشم به من خیره شد اینقدر نگاهش وحشتناک بود که زبونم لال شد حاج خانم لبخندی زد عمه صفی سرشو داخل اتاق کرد _سفره رو پهن کنم زن داداش؟ حاج خانم گفت؛ _آره آره ..و سریع به دنبال مامان از اتاق خارج شد . تا اومدم بیرون برم دستم کشیده شد به عقب با هول و ترس به سینه پسره خوردم ... سفیدی چشش سرخ سرخ بود _صدات در بیاد یک بلایی سرت میارم که صدبار به غلط کردن بیفتی ... مثل اینکه یادت رفته خواهرت قراره عروس خانواده ما بشه .. چادرم از سرم افتاده بود پایین .. همون نگاه عصبانی شو بهم دوخت .. پوزخندی زد از اتاق بیرون رفت . بیچاره وار روی زمین نشستم . 🌷
🌷👈 **** اون شب  یک انگشتر دستم کردن که چون تو انگشتم بزرگ بود و مدرسه می رفتم  مامان تو صندوقچه اش قایم کرد . دو روز بعدشم مامان و فریده رفتن زیارت قم .. عمه صفی خیلی اصرار کرد بریم خونشون ولی مدرسه رو بهانه کردم اونقدر حالم بد بود که حوصله هیچ کس نداشتم از یک طرف اسممون افتاده بود سر زبون ها همه مارو به اسم عروس حاجی می‌شناختن از یک طرف از اون آدم میترسیدم .. از مدرسه اومده بودم کنار بخاری کز کرده بودم . خانجون داشت بافتنی میبافت ... که تلفن زنگ خورد ..خانجون با صد تا هن هن تلفن برداشت . صداشو میشنیدم که داشت با حاج خانم حرف میزد . بی حوصله دفتر و کتاب هامو زیر بغلم زدم رفتم تو اتاق . خانجون بعد چند دقیقه اومد و گفت؛ _الان زن حاجی آش میاره .. بدون اینکه سر از روی کتابم بلند کنم گفتم _آش واسه چی .. خانجون از حرص سر تکون داد _اون ننه ات که هر رو  زنگ میزنه باهاش درد دل میکنه .. فکر میکنه من نفهمیدم گِله و شکایت کرده که خواهر شوهر و مادر شوهرم یک آش پشت پا نپختن .. اینقدر غُر زد و گفت و گفت که زنگ خونه رو زدن .. بعد همینجور که تو اتاق به تله لحافت ها تکیه زده بود گفت: _پاشو ننه در باز کن .. چادر سر کردم و به طرف حیاط رفتم .. کیه کیه های من رو کسی جواب نمیداد .. لنگه در آروم باز کردم .. که صورت پر اخم پسر حاجی رو دیدم . پوزخندی زد _مامانت فکر کرده زیادی دیگه با ما فامیل شده که سفارش آش پشت پا داده ... در کامل باز کردم بدون اینکه چیزی بگم قابلمه آش از دستش بیرون کشیدم . تا اومد حرف بزنه در خونه رو بستم .. صداشو شنیدم که میگفت _دختره احمق ...در باز کن ... پشت در نشستم .. قابلمه داغ آش روی پام بود . _توی سرتق من آدم میکنم .. هی زنگ میزد پشت سر هم ... دلم میخواست خفه اش کنم .. صدای زنگ می‌پیچد تو خونه. خانجون اومد تو ایون _کیه ننه زنگ میزنه .. بغضمو قورت دادم .. _پسر بدری خانم ...میخواد با قاسم بازی کنه .. خانجون برگشت تو خونه . صدای پسر حاجی رو شنیدم _بلاخره یک جا گیرت میارم .. و رفت ..صدای لاستیک های ماشینش شنیدم . قابلمه رو بردم روی بخاری گذاشتم ولی دلم میخواست میرفتم تو چاه دستشویی خالیش میکردم .. خانجون نشسته بود پاهاش می مالید . کرم ویکس  به طرفم گرفت _بیا ننه یکم ماساژ بده درد میکنه .. جوراب های سیاهش از روی پیژامه  چهار خونه اش در آورد .. پاچه های پیژامه رو بالا کشید .. اون کرم بد بو رو روی پاهاش کشیدم . _تو چته دختر جان ...حرف نمیزنی ؟ اشکم چکید چونه ام گرفت و بالا آورد _نمیخوایش ..؟ سر تکون دادم به معنای نه .. خودشو ننو وار تکون داد _تو رو پیش مرگ فریده کردن . اون شب بابا زود اومد ..شام هم همون آش بود که حاج خانم فرستاده بود من حتی یک قاشق هم نخوردم . صبح به طرف مدرسه رفتم . امتحان عربی داشتم . معلممون وقتی برگه امتحانی رو ازم گرفت لبخندی زد _شنیدم عروس حاج آقا   شدی .. لب گزیدم با چشای گرد نگاهش کردم خندید _چیزی نمیگم به مدیر ..عقد که نکردی اخراجت کنن .. برگه رو روی میز گذاشت _مبارکه.. مرسی گفتم و از کلاس بیرون رفتم . پشت درخت های  حیاط کنار آبخوری نشستم .. چندتا دختر هم نشسته بودن که یکشون داشت از پسر خاله اش که دوسش داره تعریف میکرد از اینکه اونو تو عروسی دیده و چقدر از دیدنش ذوق کرده .. و یواشکی خونشون زنگ زده .. چه با آب تاب و هیجانی میگفت بقیه هم با اشتیاق بهش زل زده بودن . چرا من هیچ حسی نداشتم .. هیچ ذوقی از دیدن پسر کوچیکه حاجی نداشتم .. صدای زنگ آخر  اومد از مدرسه بیرون  رفتم . از کوچه داشتم میگذشتم که صدایی شنیدم   _گفتم بلاخره دستم بهت میرسه ... 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۱۰۰ **** اون شب  یک انگشتر دستم کردن که چون تو انگشتم بزرگ بود و مدرسه می رفتم  مامان تو صند
🌷👈 *** پسر حاجی بود با اون ماشین خارجی اش .. و پوزخند روی لبش .. بی اعتنا بهش مسیرمو ادامه دادم .. آروم دنبالم میومد _بیا بالا کارت دارم . حرف نمیزدم و راه خودمو میرفتم . با عصبانیت گفت؛ _هنوز کسی به من نه نگفته که تو دختر یک لا غبا ناز میاری .. با حرص نفس میکشیدم ولی تند تند راه میرفتم .. ماشین رو تو پیچ کوچه جلوم نگه داشت _گفتم سوار شو .. دوباره بی اعتنا ازش راه افتادم .. یکدفعه دستم کشیده شد. با اخم های وحشتناک نگاهم میکرد _مگه من با تو نیستم ..حتما کاری دارم باهات .. تو صورتش غریدم _ازت متنفرم .. چشاش گشاد شد بعد مچ دستمو فشار داد _غلط میکنی .. اشکم چکید با التماس گفتم _ما هیچیمون بهم ربط نداره ... من نمیخوامت ...تو رو خدا تمومش کن .. اخم کرده بود لبش یکوری بالا رفت _تو در حد من نیستی ... اگه چیزی نگفتم فقط واسه دل مادرم بوده وگرنه من نگاهت هم نمیکنم ... الان هم بیا سوارشو کارت دارم . مچ دستمو از دستش بیرون کشیدم _من با شما کاری ندارم . چشم بست _بیا این قضیه رو دوستانه حل کنیم باشه ! بهش خیره شدم چجوری دوستانه میتونست باشه . _من یک دختر دیگه ای رو دوست دارم ... در حد خودمه ...تحصیلکرده ..اصلا قابل مقایسه با تو نیست .. پس نخواستن هاش و تحقیر هاش واسه همین بود غریدم _مبارکتون باشه ... پس تو رو خدا برو همون دختر بگیر ..دور من روخط بکش . اخمش بیشتر شد _ولی بیشتر از اون  دختر  مادرم دوست دارم... نمیخوام رو حرفش حرف بزنم ...تو زنم میشی ولی عشقم نیستی .. خندیدم _تو چقدر پُر رویی به خدا .. به عقب برگشتم که بازوم گرفت داد زدم _به من دست نزن عوضی .. اونم محکم بازوم فشار میداد _گفته باشم حرف از نخواستن ازت بشنوم که مادرم رنجیده خاطر کنی .. بیچارت میکنم .. باهاش گلاویز شدم و داد میزدم _ولم کن عوضی .. یکدفعه یک افسر  اومد جلو . _چه خبره .. من آروم شدم یعنی ترسیدم . پسر حاجی گفت؛ _هیچی چیزی نیست . افسره تو بیسیم ماشین خواست _اون تو کلانتری مشخص میشه .. تا به خودمون بیایم مارو بردن کلانتری .. از ترس داشتم سکته میکردم .. مسعود عصبانی بود هی فحاشی میکرد و داد میزد بیخودی آوردنش .. در اتاقی باز شد .. سربازی من و مسعود داخل اتاق برد .. یک مرد جون قد بلندی با لباس فرم نظامی پشتش به ما بود داشت گلدون های لب پنجره رو آب میداد . سرباز پاهاشو رو زمین کوبید  گفت؛ _جناب نزاع تو خیابون و فحاشی به کادر کلانتری .. پسر حاجی غرید _چرت نگو .‌دعوا چیه با زنم بحثم شد ..مارو خرکش کردین آوردین .. من ترسیده بودم رنگم سفید شده بود .. اون افسره برگشت ..به من خیره شد . . . یک حسی بهم دست داد ..حس اینکه چقدر این آدم می‌شناسم ... چقدرآشناست ..نگاهش ...صورتش ...حتی حرف زدنش با لهجه غلیظ تهرانی .. _با شمام خانم .. بُهت زده نگاهش کردم _بله ؟ اخم کرد _حواستون کجاست ...اون آقا همسر شماست .. من چقدر گیج بودم ..گیج این آدم غریبه آشنا ... پسر حاجی بلند شد _میخواین زنگ بزنیین به پدرم یا پدر خانمم ..! افسره به من خیره شده بود و من به اتیکت روی لباسش که نوشته بود "محمد رضا کامیابی" 🌷
🌷👈 *** _خانم با شما هستم .. سرمو پایین انداختم _بله ؟ دوباره پرسید _این آقا همسرتون هستن؟ به پسر حاجی نگاه کردم .. با استرس به من خیره شده بود چه خوبه بگم آره خیلی وقته مزاحم زندگیمه .. و قراره واسه همیشه مزاحم باشه .. چه خوبه بگم ازش بیزارم .. سر پایین انداختم _نامزدیم .. تلفن مقابلم گذاشت _باید پدرتون باشن و تایید کنن .. بلند شدم شماره بابا رو گرفتم . با بدبختی گفتم کجام .. بعد نیم ساعت بابا اومد آخ بمیرم براش با همون لباس روغنی و سیاه کثیفش .. پوزخند پسر حاجی رو دیدم ..نگاه تحقیر آمیزشو... توی راهرو نشسته بودیم .. با دیدنش خودمو تو بغلش انداختم بی مهابا گریه کردم . بابای بیچاره من .. وقتی وارد اتاق شدیم بابا از دیدن اون مرد لبخندی زد . _سلام جناب سروان .. اون افسره هم بلند شد خیلی با ادب و احترام احوال پرسی کرد . بعد بابا توضیح داد ما نامزدیم ... حاج خانم و حاج آقا هم اومدن .. بابا با چه ذوقی پز میداد _ افسر آگاهی مستاجر خواهرمه زود کارمون راه انداخته .. حاج آقا ناراحت شده بود و گفت؛ _باید یک تصمیم درست بگیریم ...اینجوری نمیشه .. حاج خانم چادرش محکم گرفت و گفت؛ _آره شب میایم حرف میزنیم ..اینجا تو کلانتری که نمیشه حاجی... حاج آقا نگاهی به پسرش کرد که سرش پایین بود . بعد به بابا گفت؛ _پس ما شب میایم منزل شما .. بابا هم نیشش باز شد _خوش میاین رحمتین .. بابا ذوق زده با همون موتورش سر راه کلی میوه و شیرینی خرید . خانجون از دیر اومدن من ترسیده بود بعد اینکه گفتم چی شده به صورتش کوبید _خدا مرگم بده ننه ..انگشت نمای خلق نشدیم ... که به لطف نامزد بازی شماها هم شدیم . بی حوصله راهی اتاق شدم . خانجون دنبالم اومد _پاشو پاشو ...از قدیم گفتن کاسه نمیخوام داغ تره .... نخواستن ات همینه که رفتی ور دل پسره که آژان گرفتنتون ... کی حرف مو باور میکرد . بابا زنگ زد عمه صفی هم اومد . تا شب خونه تمیز کردیم که حاج آقا و حاج خانم و دختر بزرگه و پسرش اومدن . حاج خانم خیلی خوش حال بود..بعد کلی مقدمه چینی گفت؛ _امشب میخوام که خانجون صیغه محرمیت بین این دوتا جون هول و دستپاچه بخونن که خدایی نکرده تو رفت و آمدها گناهی نباشه .. هول زده به مسعود خیره شدم . بابا گفت؛ _ولی لیلا نیست بزارید بیاد از سفر چشم . حاج خانم پره چادرش محکم گرفت _من بالیلا خانم صحبت کردم .. گفت ریش قیچی دست آقا روح الله است ... خودشون صاحب اختیارن. عمه صفی پوزخندی زد و آروم گفت؛ _حالا داداش بدبختمون شده همه کاره .. خانجون نگاهی به من کرد حاج خانم سریع گفت؛ _خانجون بخونین محرمیت رو که در کار خیر حاجت هیچ استخاره ای نیست .. بابا هم اروم سرش تکون داد. دلم میخواست زمان و زمین ثابت بمونه .. خانجون اون کلمه های عربی رو نخونه .‌ 🌷
🌷👈 *** حاج خانم روی من برای هزارمین بار بوسید . همه خوشحال بودن ..محکمتر چادرمو گرفتم رفتم تو آشپزخونه .. از پنجره آشپزخونه حیاط دیده میشد برف های که نرم نرم میریخت ...بغض ام شکست .. همون موقع عمه صفی اومد تو آشپزخونه تا من دید هول زده گفت؛ _چی شده فتان .. اشک هامو پاک کرد _دلت برای مامانت تنگ شده .. چی میتونستم بگم زن آدمی شدم که دلش یک جای دیگست من رو برای خوش آمد دل مادرش گرفته . عمه صفی بغلم کرد . _عمه فدات شه تو خوشبخت شدی خانواده خوبین ... دلم داشت میترکید مجبور شدم بگم _عمه پسره من نمیخواد ...به خدا خودش گفت عاشق یکی دیگست . عمه چشم درشت کرد _چی میگی تو ...درست حرف بزن ببینم .. نفس گرفتم _تو رو خدا کمک ام کن عمه نذار بدبخت بشم ... همون موقع صدای یالله یالله اومد و بلند شدن . عمه لب گزید _بیا بریم بدرقشون بعد درست و درمون تعریف کن ببینم چی شده . اشک هامو پاک کردم با عمه صفی وارد پذیرایی شدیم حاج آقا و حاج خانم ایستاده بودن .. حاج آقا جلو اومد وقتی دوتا دستش که یکیش همیشه از لای انگشت هاش تسبیح آویزون بود بازو های من گرفت _ان شالله خوشبخت بشین عروسم .. بعد پیشانیمو بوسید . خجالت کشیدم . حاج خانم کل کشید همه دست زدن . بعد دختر حاجی قری به گردنش داد .. والا خاطر زن داداش خیلی عزیز بود باباحاجی فقط سالی یکبار مارو میبوسن ... حاج خانم دوباره بغلم کرد و من بوسید . _از فردا با مسعود میری مدرسه ... نگاهم به مسعود افتاد با همون نیش خند نگام میکرد . وقتی رفتن خانجون و بابا و شوهر عمه داشتن باهم حرف میزدن و از این وصلت به به و چه چه میکردن .. بشقاب هارو جمع کردم آوردم تو آشپزخونه عمه با اخم نگام کرد _خوب تعریف کن ؟ ظرف هارو توی دستشور گذاشتم _عمه تو رو خدا نجاتم بده .. عمه با اخم بشقاب هارو دستمال میکشید جرینگ جرینگ النگو هاش صدا میداد _خودش گفت نمیخواد تو رو ؟ سر به معنای آره تکون دادم عمه لب گزید _خودش گفت یک دختر دیگه رو میخواد ؟ با غم گفتم آره نفس گرفتم با گریه گفتم _عمه امروز تو خیابون اینقدر محکم بازوم فشار داد و بد و بیراه گفت که مامور ها مارو گرفتن .. چشم درشت کرد _چی میگی دختر ! آستین لباسمو بالا دادم کبودی روی بازوم نشون دادم _ببین .. عمه روی صورتش سیلی زد _خدا مرگم بده ... چرا زبون به دهن گرفته بودی بچه حرف نزدی حداقل به مادرش میگفتی ... نفس گرفتم و با گریه گفتم _حالا که گوشتمون لای دندونشونه ... یادت رفته فریده هم عروسشونه اسمش سر زبون ها افتاده .. صدای شوهر عمه اومد که عمه صفی رو صدا میزد . عمه صفی سریع آستین منو پایین داد _به کسی چیزی نگو تا ببینم چی میشه ... خودم درستش میکنم .. و تند تند خداحافظی کرد و رفت . ته دلم امید داشتم که عمه صفی بتونه کمک ام بکنه 🌷
🌷👈 *** صبح لباس هامو پوشیدم اینقدر بی حس و حوصله بودم که فکر میکردم دنیا به آخر رسیده . مقنعه مو سر کردم خانجون لقمه نون پنیر مقابلم . _بیا ننه دو روز هیچی نخوردی ... خانواده حاجی فکر نکن عروس اونا شدی بابات نون تو قطع کرده که اینجور زار شدی .. کاش میتونستم اینقدر هیچی نخورم که بمیرم . لقمه رو گرفتم هنوز پام رو از در خونه نگذشته بودم بیرون که مسعود با ماشین دنبالم اومد صدای بوقش شنیدم. بی اعتنا بهش به راهم ادامه دادم . _بیا بشین ..من حوصله کلانتری ندارم . سوار ماشین شدم بدون حرف تا مدرسه روند بدون تشکر پیاده شدم . اونم چیزی نگفت حق داشت به چیزی که میخواست رسیده بود . سر کلاس اصلا حواسم به درس نبود ... نفهمیدم کی زنگ خورد و دوباره مسعود دیدم تکیه داده بود به درخت و دست هاش تو جیبش بود آستین بلوزش تا داده بود . چند تا از بچه های مدرسه عمدا از کنارش رد شدن خندیدن .. ولی حواسش نبود . دختره با صدای نازکی گفت؛ _ماشین شو .. سرش بلند کرد و پر اخم بهشون نگاه کرد و بعد به در مدرسه خیره شد نگاهش به من گره خورد . سوار ماشین شد منم بی حرف سوار شدم . دوباره استارت زد . _شبیه راننده شخصیت شدم. با بغض گفتم _زندگی منو خراب نکن تو رو خدا هنوز که هیچی نشده بزار منم برم پی زندگی خودم . پوزخندی زد _تموم شد همه چی دختر جون . رو برگردوندم _من به عمه ام گفتم .. یکدفعه رو ترمز زد . به جلو پرت شدم _تو چه غلطی کردی . به چشای برزخیش خیره شدم _فکر کردی میذارم بدبختم کنی ... حتی شده خودمو میکشم ولی داغ عروس به دل مادرت میذارم . سریع دستگیره در کشیدم ..تا خونه می دویدم و گریه میکردم . وقتی رسیدم خونه خانجون تو آشپزخونه در حال اِشکنه درست کردن بود منو دید هول زده گفت؛ _چیشده ننه .. خودمو تو بغلش انداختم تو رو خدا خانجون ... من نمیخوان زن این پسره بشم . خانجون من از خودش جدا کرد _اوه ذلیل مرده ...فکر کردم چی شده .. مقنعه امو از سرم بیرون کشیدم رو موکت ته اشپزخونه نشستم با بغض گفتم _به خدا خانجون منو نمیخواد .. خانجون اخم کرد _خیلی هم دلش بخواد دختر پنجه آفتابمون داریم میدیم دستش . دماغمو بالا کشیدم ‌ _منم دوسش ندارم .. همینطور که سیب زمینی رو ریز ریز میکرد چاقو رو به طرفم گرفت _چشم بابات روشن ..دوسش ندارم یعنی چی .. یک شب بری ور دلش بخوابی دوست داشتن ات هم خودش میاد . زانو هامو بغل کردم . خانجون زیر لب غر زد _چه غلط ها ..دوسش ندارم صدای جلز ولز روغنم و سیب زمینی ها بلند شد . کاش میتونستم فرار کنم ولی کجا برم اخه ..کاش میشد . 🌷
🌷👈 *** دو  روز به اومدن مامان نمونده بود ... مامان هر روز تلفنی زنگ میزد هی سفارش میکرد که مسعود میاد دنبالم مودب و با وقار باشم .. ولی خبر نداشت نه اون میاد دنبالم نه من چیزی میگم . خونه رو با خانجون تمیز کردیم که تلفن زنگ خورد حاج خانم بود که واسه اومدن مامان چند صندوق میوه فرستاده بود . با حرص به خانجون گفتم _ما که ندار نیستیم حالا حتما باس آبرومون بره . خانجون دستمال به آینه کشید _این از بخششونه ننه ... پا به زمین کوبیدم _چه بخششی آخه ... همون موقع صدای در اومد _برو برو مادر در باز کن حتما شوهرته .. از این کلمه متنفر بودم . چادرمو محکم دورم پیچیدم . خودش بود با همون اخم چند صندوق میوه رو از صندوق عقب ماشینش در می آورد . پوزخندی زد _رسما انگاری بانک زدین ... خدا درهای رحمت به روتون باز کرده . چشم ریز کردم _من رحمتی نمیبینم... بیشتر یک عذاب الهی که نمیدونم خدا پای کدوم گناه نکردم برام فرستاده .. اخم کرد _آخر اون زبون تند تو خودم میبرم .. صندوق گوشه حیاط گذاشت . _ببین اول دستت بهم میرسه ... آنی به طرفم برگشت .. وای زبونم گاز گرفتم ای لال شی فتانه . با اخم نزدیک اومد _میخوای واقعا رسیدن و نرسیدن حالیت کنم ... چیه دور ورت داشته فکر کردی خیلی تحفه ای که رسیدن بهت برام آرزو باشه ... دیدی که اراده کردم تو دستم افتادی .. گنجشکک اشی مشی .. از خشم نفسم بالا و پایین میشد به پوزخندش نگاهی کردم همون موقع خانجون اومد تو ایون ..‌ منم با حرص آروم گفتم _کور خوندی ... من حتی شده فرار میکنم اب میشم میرم تو زمین تا تو فرق رسیدن و نرسیدن ببینی .. برای یک لحظه مکث کرد . _فردا میام دنبالت باهات حرف دارم ... و رفت . خانجون از پله پایین اومد _میگفتی بیاد تو نامحرم نیست .. لگدی به صندوق های میوه زدم با خشم و گریه گفتم _اینقدر خار و ذلیلیم که اونا باس برای مهمونی مامان میوه بیارن ... رو پله نشستم _نداریم دیگه بدبختیم دختر میفروشیم به دوتا صندوق میوه .. خانجون به شونه ام زد و با تشر گفت؛ _کفر نگو ...خدارو شکر دستتون به دهنتون میرسه .. با پشت دست به دهنم کوبیدم _بیا لال میشم ...اصلا پسر حاج آقا باشه کوفت باشه... اونا خانزاده ان ما رعیت گور بابای ما ... با گریه گفتم _دختر از رعیت میگیرن واسه کلفتی ... وگرنه خونه زندگیشون نگاه ...کلی مبل و فرش دستباف و عتیقه دارن ... خانجون با تاسف نگاهم میکرد _چهارتا تیر تخته مادر آبرو نمیاره.. هق زدم _آره وقتی رو ملافه مخده میشستن هی باسن مبارکشون جا به جا میکردن با صد تا قر و قمیش میگفتن ما عادت به زمین نشستن نداریم .. خانجون با خنده به پشت دستش زد _عه بی حیا ... بعد نگاه مهربونش به من دوخت النگو دستش در آورد _بیان شب بابات راضی میکنم برین از همون مبل ها بخرید ... 🌷
🌷👈 *** دو  روز به اومدن مامان نمونده بود ... مامان هر روز تلفنی زنگ میزد هی سفارش میکرد که مسعود میاد دنبالم مودب و با وقار باشم .. ولی خبر نداشت نه اون میاد دنبالم نه من چیزی میگم . خونه رو با خانجون تمیز کردیم که تلفن زنگ خورد حاج خانم بود که واسه اومدن مامان چند صندوق میوه فرستاده بود . با حرص به خانجون گفتم _ما که ندار نیستیم حالا حتما باس آبرومون بره . خانجون دستمال به آینه کشید _این از بخششونه ننه ... پا به زمین کوبیدم _چه بخششی آخه ... همون موقع صدای در اومد _برو برو مادر در باز کن حتما شوهرته .. از این کلمه متنفر بودم . چادرمو محکم دورم پیچیدم . خودش بود با همون اخم چند صندوق میوه رو از صندوق عقب ماشینش در می آورد . پوزخندی زد _رسما انگاری بانک زدین ... خدا درهای رحمت به روتون باز کرده . چشم ریز کردم _من رحمتی نمیبینم... بیشتر یک عذاب الهی که نمیدونم خدا پای کدوم گناه نکردم برام فرستاده .. اخم کرد _آخر اون زبون تند تو خودم میبرم .. صندوق گوشه حیاط گذاشت . _ببین اول دستت بهم میرسه ... آنی به طرفم برگشت .. وای زبونم گاز گرفتم ای لال شی فتانه . با اخم نزدیک اومد _میخوای واقعا رسیدن و نرسیدن حالیت کنم ... چیه دور ورت داشته فکر کردی خیلی تحفه ای که رسیدن بهت برام آرزو باشه ... دیدی که اراده کردم تو دستم افتادی .. گنجشکک اشی مشی .. از خشم نفسم بالا و پایین میشد به پوزخندش نگاهی کردم همون موقع خانجون اومد تو ایون ..‌ منم با حرص آروم گفتم _کور خوندی ... من حتی شده فرار میکنم اب میشم میرم تو زمین تا تو فرق رسیدن و نرسیدن ببینی .. برای یک لحظه مکث کرد . _فردا میام دنبالت باهات حرف دارم ... و رفت . خانجون از پله پایین اومد _میگفتی بیاد تو نامحرم نیست .. لگدی به صندوق های میوه زدم با خشم و گریه گفتم _اینقدر خار و ذلیلیم که اونا باس برای مهمونی مامان میوه بیارن ... رو پله نشستم _نداریم دیگه بدبختیم دختر میفروشیم به دوتا صندوق میوه .. خانجون به شونه ام زد و با تشر گفت؛ _کفر نگو ...خدارو شکر دستتون به دهنتون میرسه .. با پشت دست به دهنم کوبیدم _بیا لال میشم ...اصلا پسر حاج آقا باشه کوفت باشه... اونا خانزاده ان ما رعیت گور بابای ما ... با گریه گفتم _دختر از رعیت میگیرن واسه کلفتی ... وگرنه خونه زندگیشون نگاه ...کلی مبل و فرش دستباف و عتیقه دارن ... خانجون با تاسف نگاهم میکرد _چهارتا تیر تخته مادر آبرو نمیاره.. هق زدم _آره وقتی رو ملافه مخده میشستن هی باسن مبارکشون جا به جا میکردن با صد تا قر و قمیش میگفتن ما عادت به زمین نشستن نداریم .. خانجون با خنده به پشت دستش زد _عه بی حیا ... بعد نگاه مهربونش به من دوخت النگو دستش در آورد _بیان شب بابات راضی میکنم برین از همون مبل ها بخرید ... 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۱۰۵ *** دو  روز به اومدن مامان نمونده بود ... مامان هر روز تلفنی زنگ میزد هی سفارش میکرد که
🌷👈 *** خانجون بابا رو راضی کرد و شب یک   دست مبل مخمل قرمز تو خونه بود ولی این فقط صورت قضیه بود...و هیچ چیز از درد من عوض نمیکرد . صبح دلم نمیخواست برم مدرسه خانجون داشت آماده میشد تا عمه و شوهرش برن مامان رو از ترمینال بیارن .. میدونستم با اومدن مامان کلی مهمون از در و همسایه میاد واسه همون سریع لباس پوشیدم برای فرار از شر کارها راهی مدرسه شدم . یک کوچه بالاتر مسعود دیدم ..اصلا یادم رفته بود از دیروز . کنار ماشین ایستاده بود ..بعد با سر به ماشین اشاره کرد بدون سلام سوار شدم .. کیفمو بغل گرفتم. با سرعت رانندگی میکرد _دیروز که خوب بلبل زبونی میکردی . این واقعا مریض بود خوشش میومد هی با من کلنجار بره . _هنوزم میخوای فرار کنی . تو دلم گفتم کاش میتونستم آرزوم بود از شر توو خانواده ات خلاص بشم ولی سکوت کردم . دوباره با عصبانیت پاش رو گاز گذاشت _چرا چیزی که دوستانه است داری خرابش میکنی ... با اخم نگاش کردم _منظورت چیه از دوستانه ..؟.. که من تا آخر عمرم بشم کنیز مطبخی زندگی تو کور خوندی .. نگام کرد .یک نگاه عجیب انحنای لب هاش شبیه لبخند بود . _همه چی تموم شده ..دیگه کاری نمیشه کرد . چشم ریز کردم _من بمیرم دستت بهم نمیرسه . دوباره همون نگاه و لب های کش اومد چیزی نگفت . سرمو به شیشه ماشین چسبوندم .. از عصبانیت انگار خیابون هارو نمیدیدم . وقتی به خودم اومدم کلی از مدرسه دور بودیم . _کجا داریم میریم ؟ بدون اعتنا به من هنوز با سرعت میرفت. ترسیده بودم . _تو رو خدا من مدرسه ام دیر شده . بدون نگاه کردن به یک کوچه پیچید . مقابل یک خونه دو طبقه نگه داشت . _پیاده شو . ترسیده محکم به صندلی چسبیده بودم _منو کجا آوردی .. با غرور نگام کرد _پیاده شو میفهمی .. زنگ در زد . صدای یک زن پیچید _کیه؟ _نسرین مهمون داریم .. با بُهت به مسعود خیره شدم .. انگار اون صدای زن من راغب کرد پیاده بشم . _این جا کجاست؟ منو آروم به طرف راهروی باریکی هدایت کرد . _برو تو میفهمی . یک زن حدودا بیست و پنج ساله با چادر گلدار تو درگاه در طبقه بالا ایستاده بود. صورت سبزه و چشمهای سرمه کشیده  ریزی داشت به عقب عقب برگشتم مسعود پشت سرم بود . _برو بالا ... با تردید گفتم _این زن کیه؟..همون دختره است که دوسش داری . خندید _برو بالا میفهمی .. دختره پر اخم نگاهم میکرد . آروم سلام کردم . به مسعود خیره شد و پوزخندی زد _از مدرسه آوردیش ... با غم گفتم _من نمیدونستم قرار بیام اینجا .. به خدا به مسعود گفته بودم من از زندگیش میرم بیرون ... بی اعتنا به حرف هام در باز کرد و خودش داخل شد . از توی خونه یک بوی تند وحشتناکی میومد 🌷
🌷👈 *** انگار غذا سوخته بود . یک خونه که فقط یک فرش داشت یک مبل یک تلوزیون هم گوشه خونه بود . دختره به طرف اتاق رفت . با بغض به مسعود گفتم _این کارهاچیه واسه چی من آوردی عشق تو نشونم بدی ... من که گفتم از زندگیت میرم بیرون . دست هاش تو جیبش بود بدون حرف نگام میکرد . با مجسمه اسب  گچی روی تاقچه بازی میکرد و هی اونو مثل دویدن اسب تاب میداد . کلافه بودم انگاری صدتا سئوال تو سرم بود . دختر لباس پوشیده بیرون اومد یک پالتو کوتاه با یک شال که ول رو سرش بود . این میخواست عروس حاج آقا بشه زیادی معلوم الحال بود ... ولی خوب چه حرصی میخورد حاج خانم و دختراش .. زن تو کیفش دنبال چیزی میگشت بدون اینکه نگاه کنه به مسعود گفت؛ _حواست باشه صابخونه نیاد .. یک دسته کلید بیرون کشید به طرف مسعود پرت کرد _بیا ...عصر بیار کافه شاپور .. به طرف در رفت هاج واج نگاهش میکردم .. کجا داشت میرفت این . لحظه آخر برگشت و با پوزخند گفت _زیاد گرد و خاک نکنی شب مهمون دارم ... صدای بسته شدن در منو به خودم آورد . من این جا چه غلطی میکردم آخه .. خدای من . انگار مسعود ترسو از نگاهم خوند .. آروم آروم به انتهای کاناپه خزیدم . چیزی نمیگفتم .. اونم فقط زل زده نگاهم میکرد . _میشه منو ببری مدرسه تو رو خدا ..الانم زنگ مون میخوره . هیچی نمیگفت جوری نگاهم میکرد که می‌فهمیدم با پای خودم به مسلخ گاه  اومدم . تو یک حرکت به طرف در رفتم که اون از من سریعتر بود و موهامو چنگ زد . سوزش و کَنده شدن موهامورو حس کردم . _تو فکر میکنی من وایمیستم تا تو هرغلطی دلت خواست بکنی ... خانواده ام و مادرم بندازی به جون من .. من روروی کاناپه پرت کرد .. گریه میکردم جیغ می‌کشیدم ..ولی انگار هیچ کس تو خونه نبود . با پشت دست به دهنم کوبید _خفه شو ... مانتوی مدرسه رو کشید دکمه هاش به هر طرف پرید _کار خلاف شرع نمیکنم ..فقط میخوام زبون تو رو کوتاه کنم که دیگه دم از رفتن نزنی .. 🌷
🌷👈 *** ساعت از ده هم گذشته بود الان حتما زنگ سوم خورده بود ریاضی داشتیم .. صدای تیک تیک ساعت میومد و بوی سیگار .. پنجره باز بود تنم یخ زده بود مغزم یخ زده بود .. نگاهم به پاندول ساعت یخ زده بود . این شعری که معلم ادبیاتمون با عشق میخوند توی ذهنم میچرخید گفتی که مستت میکنم پر زآانچه هــستت میکنم گـــفتم چـــگونه از کجا؟ گفتی که تا گـفتی خودآ گفتی که درمــانت دهم بر هـــــجر پـایـانت دهم گفتم کجا،کی خواهد این؟ گفتی صـــبوری باید این صبوری ...آخ خدایا با من چه کردی ... انگار ذهن یخ زده ام  فقط همین کلمات رو هجی میکرد . صدای برخورد آب توی دستشور باعث شد پلکم بپره .. بعد چرخش قاشق توی لیوان _پاشو اینو بخور .. بهم خیره شد _فتانه .. ترسیده بودم دوباره تو کاناپه زوار دررفته که بوی گند عرق میداد  فرو رفتم . نگاهم به ذرات قند بود که توی لیوان آب میچرخید .. لیوان نزدیک لبم‌کرد مایع شیرین وارد دهنم شد . چنگی به موهاش زد با صدای آرومی گفت؛ _تو نخواستی دوستانه حلش کنیم . از جاش بلند شد منو بلند کرد درد تمام وجودمو گرفت بیحال خم شدم .. مانتو و کاپشن مو تنم کرد . زیر بغلمو گرفت دنبالش خودش کشوند . سوار ماشین کرد ولی من نگاهم به اون خونه جهنمی بود . آروم گفت؛ _میبرمت خونه حالت خوب نیست . همه جیغ های نزده ام مثل توپ تو گلوم بود . یکدفعه با مشت به فرمون کوبید _اه ..اه ..لعنت به تو و من و این زندگی کوفتی ... لبهام می لرزید ...کیفمو محکم تو بغلم گرفته بودم . یک گوشه نگه داشت .بازوم کشید _برای من ادای دخترای مظلوم و ستم دیده رو در نیار ..حقم بودی زنم بودی ... چشاش سرخ بود. _اصلا برام مهم نیست بری جار بزنی چی شده ... فقط مهم این بود روی تو رو کم کردم زبون تو کوتاه .. دیگه غلط میکنی بگی میخوام فرار کنم .. جای نداری غیر از من ..... فهمیدی که امروز چی شد ..من شدم همه زندگیت . انگار حرف هاش تموم شده بود ولی هنوز با حرص رانندگی میکرد .. من لال شده بودم .. دلم میخواست زیر لحاف برم کنار بخاری بخوابم میل اون خواب های پنجشنبه که فرداش جمعه بود صبحش با آهنگ شاد صبح جمعه با شمایی که از رادیو پخش میشد بیدار میشدم .   نزدیک خونه رسیدیم .. حتما مامان اومده الان ساعت از دو هم گذشته  بود... حتما منتظر باباست که نهار بخورن .. من الان باید چی میگفتم ...اینکه تا الان کجا بودم ....کاش میمردم .. ماشین تو کوچه پیچید .. با تعجب به انتهای کوچه که یک آمبولانس ایستاده بود خیره شدم .. صدای جیغ های عمه صفی رو می‌شنویدم و دیدنش با پای برهنه دنبال آمبولانس.. مسعود ماشین نگه داشت .. عمه صفی تو سرو صورتش میزد و میگفت مادرم مرد ..داداشم سوخت ..اخ خدا ..... 🌷
🌷👈 *** صدای قرآن خوندن تو خونه میومد این پنجمین شب جمعه است که مجلس ختم قرآن خانجون بود . گریه ها کمتر شده بود عمه صفی دیگه خودش نمیزد و غش و ضعف نمیکرد تو کل مهمونی رو همون مبل قرمز رنگ مخمل می‌نشست با اون بلوز مشکی پولک دوزی شده خودش نَنو وار تکون میداد . مامان هم بیشتر وقتش تو بیمارستان بود فاجعه آتش سوزی و سوختگی هفتاد درصد بابا چقدر بد بود چه روزهای وحشتناکی ... و سکوت و گوشه گیری من ربط میدادن به این احوالات .. هنوزم گاهی کابوس میبینم حتی وقتی سر کلاس درس نشستم فکرم میره سراغ اون اتفاق ... _فتان ... نگاهمو از قاب عکس خانجون با اون چادر مشکی که محکم گرفته بود روبان سیاهی داشت به مهلا دادم . مهلا آروم گفت؛ _حاج خانم میگه بیایی پیشش بشینی .. به حاج خانم که کنار عمه صفی بالای مجلس نشسته بود نگاه کردم . لبخندی زد . بعد عمه صفی سر تکون داد که بیام اونجا . بلند شدم ..حالم بد بود ...حس رخوت داشتم . حاج خانم تا من دید گل از گلش شکفت _الهی بمیرم برات مادر بیا اینجا ... نگاهی به صورتم کرد _چقدر زرد و زار شدی اینجوری که خودتو داری میکشی .. والا به خدا اون خدابیامرز هم راضی به این نیست که خودتو داری به کشتن میدی .. عمه صفی اشکش پاک کرد _ان شالله به وقتش راه  عروسی هم باز میشه ... حالم بد بود انگار هر بار دیدن حتی حاج خانم و خانواده اش یاد اون روز نحس میفتادم .. فقط خوبی این روزهای شلوغ این بود که دیگه ندیدمش ... مهمون ها کم کم خداحافظی کردن . این آخرین شب جمعه بود فردا مراسم چهلم .. پس فردادهم بابا رو میارن خونه .. چند روز دیگه عید بود و هوا هم گرم تر شده بود ولی دل من هنوز یخ زده بود . حاج خانم دختراش از همه آخر تر رفتن و من تو اشپزخونه بودم .. موقع خداحافظی عمه صفی صدام زد . حاج خانم رو تخت توی ایون نشسته بود  داشت با مامان که تازه ا مده بود حرف میزد . عمه صفی یک سینی تو دستم داد . _بیا این ببر دم در ... به محتوی تو سینی نگاه کردم تو نعلبکی حلوا بود یک ظرف میوه و کنارش خرما شیرینی .. بُهت زده به عمه خیره شدم . چادرش به دندون گرفت .. روسری سرم درست کرد _برو عمه شوهرت دم در زشته .. تنم به رعشه افتاد ...دهنم خشک شد .. مایع تلخی تا ته گلوم بالا اومد . چادر مشکی رو به سرم کشیدم . دیدمش دقیقا بعد چهل روز از اون روز نحس ... 🌷