•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 نفسم رو کلافه‌بار بیرون میدم و بعد از چند دقیقه از اون اتاق تنگی که نفس کشیدن رو برام سخت کرده، بیرون میاییم. به محض خروجمون، با مجتبی و سپهر چشم توی چشم میشم. نگاه سپهر برام عجیبه، یک نگاه پیروزمندانه و پر از تمسخر. با حس دست آقای علوی رو شونه‌م، نگاهم رو ازشون می‌گیرم. - من واقعا متأسفم! دعا کن زودتر همه چیز مشخص بشه. بقیه حرفش رو به سربازی که روبه‌رو ایستاده میگه و چاره‌ای جز تسلیم شدن برام نمی‌زاره. - ببرش بازداشتگاه. تا دستبند رو بالا میاره، با حرف آقای علوی دوباره برش می‌گردونه به محل قبلیش. - دستبند لازم نیست! به سرباز روبه‌روم می‌سپرتم و می‌ریم سمت بازداشتگاه. یک اتاق کوچیکی که هیچ کسی داخلش نیست و سرمای عجیبی از داخلش بیرون میاد. با فشاری که اون سرباز به کمرم وارد می‌کنه، مجبور میشم برم داخل و در رو قفل می‌کنه، تنها یک نور کمی از درچه‌ی روی در میاد. نگاهی به پتوی گوشه‌ی اتاق می‌ندازم و میرم به سمتش. اما سرمای اتاق بیشتر از اونیه که با اون پتوی نازک گرم بشم. بعد از مدت کمی، همون سرباز در رو باز می‌کنه و یک سینی غذا می‌ذاره توی سلولم و میره. نه از ساعت خبر دارم و نه می‌دونم که الآن ظهره یا شب. اونقدر از زمین و آسمون عصبانی‌م که لب به غذا نمی‌زنم، مدام اتفاقات اون روز رو مرور می‌کنم و یک لحظه‌هم خواب به چشم‌‌هام نمیاد. ندونستن زمان به شدت کلافه‌م می‌کنه. - کسی اونجا هست؟ - چی می‌خوای؟ - ساعت چنده؟ - چهار صبح. - می‌خوام وضو بگیرم. بعد از اینکه وضو می‌گیرم، دوباره برم می‌گردونه؛ حتی سردی آب هم نمی‌تونه حالم رو خوب کنه! به نماز می‌ایستم، در انتها به سجده میرم و با خدای خودم راز و نیاز می‌کنم. - خدایا! چه خطایی ازم سر زده؟ چرا این طور حبسم کردی؟ خدایا! خودت شاهدی که هرکاری می‌کنم بخاطر رضای توست. خدایا! خودت می‌دونی که من بی‌گناهم، پس امیدم به خودته. جز تو کسی رو ندارم که کمکم کنه. خدایا! هوایِ این بنده‌ت رو داشته باش. توی این امتحان بزرگ سربلندم کن. الآن دو روزه به اتهام هم‌دستی با داعش اینجا نگه‌م داشتن. خدایا! تو بزرگی، عادلی، نزار متهم بشم به کار نکرده. سرم رو که از روی مهر برمی‌دارم، شروع می‌کنم به خوندن زیارت عاشورا از حفظ، تنها چیزی که اون لحظه از این همه فشار و بی‌قراری نجاتم میده. دوباره برمی‌گردم سر جای قبلم و توی خودم جمع میشم، سرم رو به دیوار سرد تکیه میدم و چشم‌هام از فرط خستگی کم‌کم گرم میشه و به‌ خواب میرم. کمی بعد از اینکه خوابم می‌بره، با صدای مأمور بازداشتگاه چشم‌هام رو به سختی باز می‌کنم. سرم رو که بلند می‌کنم، حس بدی بهم دست میده انگار یک وزنه‌ی صد کیلویی توی سرم گذاشتن. در سلول که باز میشه، به سختی از جام بلند میشم، بدنم اونقدر خشک شده که هر لحظه احساس می‌کنم بشکنه. سرم رو به نشونه‌ی تأسف برای حال اسف بارم تکون میدم و همراه همون سرباز دیروز، به سمت اتاق بازجویی میرم. آقای علوی تا چشم‌های توی گود رفته‌ و رنگ سرخ صورتم که نشون میده بدجوری تب دارم رو می‌بینه با نگرانی میاد سمتم و میگه: - خوبی پسر؟! چیکار کردی با خودت؟! این چه قیافه‌ایه واسه‌ی خودت درست کردی؟! دستم رو بالا میارم و در جواب میگم: - چیزی نیست، خوبم! به‌ سختی خودم رو به صندلی می‌رسونم و می‌شینم. آقای علوی نفسی از روی کلافگی می‌کشه و روبه‌روم می‌شینه. - خوبی؟