صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_66🌹 #محراب_آرزوهایم💫 لبخند تصنعیای میزنم و حرفشون رو رد میکن
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_67🌹
#محراب_آرزوهایم💫
حدود یک ربع بدون یک کلمه در سکوت با مهربونی و صبوری به حرفهام گوش میده، در آخر لبخند قشنگی میزنه و دستم رو بین دستهاش میگیره.
- عزیزم اگه بخوای چادرت رو داشته باشی این سختیها رو هم باید تحمل کنی. مثل حضرت زینب(س) باید محکم و قوی باشی. ایشون با وجود اون همه اتفاق و سختی یک لحظههم حجابشون خدشه دار نشد. توی راه دین باید محکم باشی گلم. نگران دوستت هم نباش، خدای بالای سرمون انقدر مهربون هست که یک رفیق بهتر جلوی راهت بزاره.
چیزی نمیگم، سرم رو به زیر میندازم که صدای تقهای به در نظر جفتمون رو جلب میکنه و صدای امیرعلی از پشت در چوبی اتاق به گوش میرسه.
- اگه مشکلی ندارین بریم خونه، همه منتظر شمان.
با بیمیلی از جام بلند میشم، رو به هدی ازش تشکر میکنم و به سمت خونه میریم.
روی صندلی عقب میشینم و سرم رو روی شیشه میزارم، مدام با یادآوری چند روز پیش چشمهام پر اشک میشن و از همه مهم تر از عکس العمل خانواده به شدت ترس و هراس دارم. چی باید بگم؟
با توقف ماشین سرم رو بلند میکنم که با گنبد طلایی امام رضا (ع) روبهرو میشم. اشکهام سرازیر میشن اما برای دور موندن از چشمهای امیرعلی سریع صورتم رو پاک میکنم.
- نرگس خانم من آوردمتون پیش امام رضا تا ازتون قول بگیرم.
متعجب بهش نگاه میکنم که ادامه میده:
- ببخشید اما به بزرگی همین آقا قسم بخورین که هیچ حرفی از این ماجراها نزنین. میدونم خیلی سخته ولی...
مگه اصل ماجرا چیه؟ چرا همه چیز رو بهم نمیگه؟ اصلا شغل اصلیش چیه؟ با تمام سوالاتی که توی ذهنم هست حرفش رو قطع میکنم و با قاطعیت تمام میگم:
- باشه، چیزی به کسی نمیگم.
خیالش که راحت میشه نفسی از سر آسودگی میکشه و راه میافته به سمت خونه اما اینبار ذهن متشنجم مدام دنبال جواب سوالهام میگرده. اون کیه که بهخاطرش من رو گروگان گرفتن؟ واقعا فرماندهست؟ نکنه پلیسه؟پس چرا به همه گفته توی سپاه کار میکنه؟ قبل از اینکه ذهنم از بمب بارون سوالاتم نابود بشه به خونه میرسیم. نفس عمیقی میکشم و چشمهام رو میبندم. کلید که میندازه منظرهی سر سبز حیاط جلوی چشمهام خودنمایی میکنه. چقدر دلم برای این درختهای چند ساله و بوی خاکهای نمناک توی باغچه تنگ شده. میترسیدم امسال از دیدن ترنجهای حیاط بینصیب بمونم اما الآن دوباره اینجام و به آغوش گرم خانوادهم برگشتم.
به داخل قدمی برمیدارم، مامان رو میبینم که وسط حیاط مردد وایستاده و منتظره اینه ببینه صدای کلید در مال کیه؟ کسی از بچهی گمشدهش خبر آورده؟
به محض دیدنم سمتم پا تند میکنه و محکم توی آغوش پر مهرش بغلم میکنه.
- کجا بودی عزیز دلم؟ خدا میدونه که هزار بار مردم و زنده شدم!
محکم تر از همیشه بغلش میکنم، هیچ وقت فکرش رو نمیکردم انقدر برای آغوش مادرم دلم تنگ بشه. واقعا کی قدر آغوش مادر و نگاه پر محبتش رو میدونه؟!
تابحال توی زندگیم فکرش رو هم نمیکردم شاید یک روزی این نعمت بزرگ الهی رو از دست بدم!
با صدای مامان بقیه هم به استقبالم میان و با نگاههای نگرانشون سر تا پام رو برانداز میکنن.
ازش جدا میشم، نگاهی اجمالی بهم میندازه و با چشمهای گریونش میگه:
- این چند روز کجا بودی؟
امیرعلی که توی این مدت دم در وایستاده پیش قدم میشه و نمیزاره حرفی بزنم.
- حاج خانم بزارین بریم بالا، حالشون مساعد بشه...
قبل از اینکه جملهش تموم بشه مامان با نگرانی حرفش رو قطع میکنه.
- خدا مرگم بده مادر، چیزیت شده؟
کش چادر مشکی رنگم رو کمی جلو میکشم و با لحن آرومی زمزمه میکنم.
- خوبم مامان! چیزیم نشده.
نفس عمیقی میکشه و سرش رو به سمت آسمون بلند میکنه.
- خدایا شکرت!
حاجی که از اون موقع پشت سر مامان واستاده و حرفی نمیزنه وارد عمل میشه.
- بریم داخل هوا سرده، بچهها سرما میخورن...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_68🌹
#محراب_آرزوهایم💫
با تأیید مامان به سمت پلهها میریم. هانیه با نگرانی خاصی که توی چشمهاش حلقه زده از شدت شوک روی یکی از پلهها وایستاده، به محض اینکه بهش میرسم محکم بغلم میکنه، گریهش میگیره و شروع میکنه به سرزنش کردنم.
- کجا بودی تو؟ چرا هیچ خبری ازت نبود؟ نمیگی ما نصف عمر میشیم؟
کمی که آروم میشه ازم جدا میشه و با هم به داخل خونه میریم. به محض ورودم بوی دمنوشهای خاله به مشامم میرسه و نفس عمیقی میکشم که ریههام از عطر خوشش پر میشه...
☞☞☞
درست مثل اون زمان بازداشت شدن من، همه دور هم جمع شدن و سکوت سنگینی حاکم شده، همه منتظرن تا دایی مهدی بیاد. تنها کسی که در اون موقعیت حس و حال نرگس خانم رو درک میکنه خود منم. از تمام رفتارها و حرکاتشون مشخصه که ترس تا مغز استخونشون رسوخ کرده! از حالت تدافعانه نشستنشون تا مردمکها لرزون و نگران.
دایی بدون هیچ خبری در رو باز میکنه، با حول و حواس پرتی سلام میکنه و بلافاصله به سمت نرگس خانم میره. با ترس روبهروی مبل نرگس خانم میشینه و میگه:
- حالت خوبه دایی جان؟
تنها با لبخند مهربونی سر تکون میدن، دایی که خیالش راحت میشه لبخند متقابلی میزنه. روی مبل تک نفره روبهروشون میشینه
و کلافه و بیصبرانه شروع میکنه.
- خب دایی جان توضیح بده که چی شده؟ کجا بودی؟ چرا نه زنگ میزدی، نه جواب میدادی؟ الآن همه منتظرن که بدونن چه اتفاقی افتاده.
سرشون رو به زیر میندازن و آروم زیر لب میگن:
- نمیتونم!
- نرگس داری خیلی نگرانم میکنی!
با صدای پر از بغضی که مشخصه جلوی اشکشون رو گرفتن تا سرازیر نشه میگن:
- دیگه نمیخوام برم دانشگاه.
هانیه خانم با تعجب کمی تن صداشون رو بالا میبرن و میگن:
- نرگس چی میگی؟ تو این همه زحمت کشیدی تا بتونی بری دانشگاه، اونم رشته مورد علاقهت، معماری!
- با چه رویی برم؟ زیر نگاه سنگین بقیه!
دایی عصبی تر از قبل صداش بلند میشه.
- درست توضیح بده نرگس!
بغضشون رو قورت میدن، محکم حرفشون رو میزنن و تمام ماجرای دانشگاه رو موبهمو تعریف میکنن. لحظه به لحظه دایی عصبی تر میشه، مشخصه کارد بزنی خونش در نمیاد. حرفشون که تموم میشه دایی سکوت نمیکنه و از کوره در میره.
- فردا میریم دانشگاه به حراست دانشگاه میگیم تا حسابشو بزارن کف دستش. الکی که نیست هرکی دلش خواست هر...لا اله الا ﷲ.
نرگس خانم با قاطعیت حرف دایی رو رد میکنن.
- نه!
همگی از جوابشون تعجب میکنیم و منتظر نگاه میکنیم تا ادامه بدن.
- آبروی ریخته شده که جمع نمیشه. من و نازنین پنج سال با هم دوست بودیم که به حرمت اون پنج سال بخشیدمش، بعدم من تصمیم گرفته بودم که از دانشگاه بیرون بیام. به دلیل اینکه رشته من بیشتر سر و کارش با مردهاست، نمیخوام حیا و عفتم زیر سوال بره!
با اینکه برای ماجرای دانشگاه دومین بار خونم به جوش میاد اما با شنیدن این حرف تحسینشون میکنم، انگار دایی هم مثل من فکر میکنه، بهخاطر همین مخالفتیم نمیکنه.
با اجازه مجلس رو ترک میکنن و به سمت اتاقشون میرن که ملیحه خانمم دنبالشون میرن.
دایی از جاش بلند میشه که به احترامش بلند میشم، دستش رو روی شونهم میزاره و میگه:
- ممنون که پیداش کردی.
از واقعیت شرمنده میشم، سرم رو به زیر میندازم و زیر لب میگم:
- کاری نکردم.
خاله خانم خیلی اصرار میکنن شب وایستیم اما با حاجی میریم پایین و ملیحه خانم هم چند دقیقه بعد از ما میان...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_69🌹
#محراب_آرزوهایم💫
بعد از رفتن مامان، آهی از ته دل میکشم و روی تختم میشینم، دستم رو روی پتوی گرم و نرم پهن شدهی روش میکشم و با خودم میگم:
- معنی تخت رو وقتی میفهمی که روی زمین سرد و خاکی سر بزاری، معنی آزادی رو وقتی میفهمی که توی بند باشی و معنی آرامش رو وقتی میفهمی که تمام قشنگیهای زندگیت رو از دست بدی، ترس رو با تکتک سلولهات حس کنی و همدم و همراه همیشه زندگیت بشه. همه چیز دوباره بهم برگشت اما با این قلب هراسونم چیکار کنم؟
تا در اتاق باز میشه و قامت دایی جلوی چشمهام خودنمایی میکنه مرواریدهای اشک از کنارهی چشمهام شروع میکنن به ریختن، کنارم میشینه و سرم رو توی آغوشش میگیره تا هر چقدر دلم میخواد گریه کنم اما چیزی که در سر اون میگذره کجا و راه فکر من کجا؟!
چند دقیقهای که میگذره با لبخند رضایت بخشی میگه:
- دختر با حیایه دایی چطوره؟
حرفش به دلم میشینه و لبخندی مهمون لبهای خشکیدهم میشه. روی تخت قد علم میکنم، کمی خودم رو به عقب میکشم و به دیوار تکیه میدم.
- دایی!
- جان دایی؟
به دیوار روبهروم خیره میشم و به سختی زیر لب میگم:
- دلم میخواد همش گریه کنم.
- عیبی نداره دایی جان اما بدون روضه گریه کردن فایدهای نداره، با روضه که گریه کنی اهل بیت غم رو از دلت برمیدارن.
- ندارم.
- دایی مهدی که داری، خودم برات میفرستم.
لبخندی میزنم و ازش تشکر میکنم. با حالت شوخ همیشگیش سعی میکنه حالم رو عوض کنه.
- اگه امری ندارین من برم.
حرفی نمیزنم که از جاش بلند میشه و ادامه میده.
- هر موقع خواستی زنگ بزن یا پیام بده، نمیخواد مراعات من رو بکنی. فعلا مشهد یکم کار دارم هر وقت بخوای هستم.
با تکون سر حرفش رو تأیید میکنم که از اتاق خارج میشه و در رو هم میبنده اما مکالمهش رو با هانیه از پشت در میشنوم.
- عه دایی! چرا در رو میبندین؟ الآن نوبت مامانم بود بعد من، نوبت گرفتیم بریم پیشش.
- انقدر نمک نریز دختر، بزارین یکم استراحت کنه از نظر روحی خیلی متزلزل شده.
این حرف رو که میزنه دوباره اشکهام جاری میشن. بدون اینکه لباسهام رو عوض کنم روی تخت دراز میکشم، چادرم رو روی سر میکشم و فقط اشک میریزم.
ساعتهای یازده شب سر روی بالشت میزارم اما فکر و خیالات دست از سرم برنمیدارن، نگاهی به ساعت تلفنم میندازم. ساعت دو شده و هنوز نخوابیدم!
با صدای ویبرهی گوشی سر برمیدارم که اسم دایی روی صفحهی گوشی به چشم میاد. بدون تعلل پیامش رو باز میکنم.
"سلام دایی جان، صبح که بیدار شدی دستت رو بزار روی سینهت و هفت مرتبه سورهی شرح رو بخون، سفارشتون رو هم فرستادم."
***
آخرهای بهاره هست و همه به جز نرگس خانم توی حیاط جمع شدیم تا این هوای لذت بخش رو از دست ندیم. طبق معمول با مهدیار نشستیم و داریم بحث سیاسی میکنیم که ملیحه خانم چایی میارن. وقتی که به جمعمون میپیوندن حرفهای هانیه خانم نظرم رو جلب میکنه.
- خاله جون باید یک فکری بکنیم، الآن یک هفتهست غذا کم میخوره، همهش تو اتاقشه و خیلی کم پیش میاد که بیاد بیرون، دیگه اون شور و شوق قبلش رو نداره؛ باید برش گردونیم به همون نرگس قبلی، نمیشه که همینجوری بمونه. خودتون دیدین که چقدر غمگینه!
- چی بگم عزیز دلم، دل خودمم براش خونه نمیدونم چه بلایی سر بچهم آوردن. اونم دختریی که تا بحال کسی از گل نازک تر بهش نگفته.
- خاله بزارین فردا با من بیاد پایگاه اونجا بچهها هستن، کارهای فرهنگی میکنیم یکم روحیهش عوض میشه...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_70🌹
#محراب_آرزوهایم💫
راست میگن، درست یک هفتهست منم ندیدمشون تا به خواستهی آقای علوی دربارهی پروندهی اون قاچاقچیها باهاشون حرف بزنم.
خاله خانم با خوشحالی حرف هانیه خانم رو تأیید میکنن.
- ملیحه جان فکر خوبیهها.
بابا که چهرهی مردد و ناراحت ملیحه خانم رو میبینه میگه:
- انشاءالله که خیره خانم، پایگاه مسجدم مطمئنه.
هانیه خانم با ذوق از جاشون بلند میشن و به سمت پلهها میرن.
- پشیمون نمیشین!
☞☞☞
پشت میز مطالعهم نشستهم و حسابی غرق کتاب جدیدی که دایی بهم داده شدم«سه دقیقه در قیامت» لحظهای نگاهم رو به پنجرهی اتاق میدم و توی فکر میرم. واقعا چیزی دارم که با خودم ببرم؟
در اتاق که باز میشه با ترس، جیغ خفهای میکشم و دستم رو روی قلبم میزارم که مثل قلب یک گنجشک داره میزنه. درحالی که دارم از شدت ترس نفس نفس میزنم بهش میگم:
- هانیه ازت خواهش میکنم توی اتاق من آروم بیا.
- ببخشید فکر نمیکردم بترسی.
کتابم رو میبندم و با صندلی چرخدارم به سمتش برمیگردم.
- چیکار داشتی؟
حرفش که یادش میاد با ذوق روی تختم میشینه و میگه:
- نرگسی فردا باهام میای پایگاه؟!
بیتوجه به تمام ذوقهاش خیلی سرد میگم:
- مگه چه خبره؟
بیتوجهی و سردی رو که از چهره و صدام حس میکنه شور و ذوقش کور میشه و کمی جدی میشه.
- خبر خاصی نیست، یکم کمک لازم دارم. راستی نگرانم نباش با ماشین مهدیار میریم.
لحظهای فکر میکنم و سعی میکنم جوانب کار رو بررسی کنم. دیگه از این اوضاع خسته شدم، از خستگیها و محرور کردن خودم از زندگی، دوری کردن از همه چیز. نه میلی به ادامه دادن این روند دارم و نه میلی به رفتن، از همه مهم تر دلم نمیخواد ذوقش رو از بین ببرم. بدون رغبت حرفش رو قبول میکنم و با خوشحالی میره...
***
همینطور که به سمت پایگاه میریم با چشمهام مسیر رو دنبال میکنم، تمام درختها شکوفههاشون ریخته و جاشون رو به میوههای کوچیک و بزرگ جوونه زده داده. همینطور که محو منظرهی اطراف شدم به مسجد محل میرسیم.
از مهدیار خداحافظی میکنیم و به سمت مسجد میریم، کنار در مسجد راه پلهای وجود داره که به طبقهی بالا میره. پلههای سنگی زیر پام رو دونه دونه طی میکنم تا به یک در چوبی کرم رنگ میرسم، تقهای بهش میزنم و در رو هل میدم که باز میشه، فضایی بزرگ به چشم میخوره که در گوشهای چند نفر حلقه زدن و یک نفر صحبت میکنه. در این سمت اتاق خانمی پشت میز نشسته و به همراه خانم دیگهای درحال برنامه ریزی و صحبتن. هانیه که میاد فشاری به پشم میده و میگه:
- برو دیگه.
اون دو خانم به محض دیدن هانیه با لبخند مهربونی به سمتمون برمیگردن و سلام و احوال پرسی گرمی صورت میگیره. خانم پشت میز بهم اشاره میکنه و میگه:
- هانیه جان، معرفی نمیکنی؟
- ببخشید انقدر که خوشحالم فراموش کردم. ایشون دختر خالهی بنده، نرگس خانم هستن که خیلی ازش تعریف کردم.
از پشت میزش کنار میاد و دستش رو به سمتم دراز میکنه که سعی میکنم با گرمی ازش استقبال کنم.
- ایشون خانم مهشوری، فرماندهی پایگاه هستن.
لبخندی میزنم و زیر لب اظهار خوشحالی میکنم. هانیه دستم رو میکشه و میگه.
- بیا بریم که باهات کلی کار دارم.
دستم رو میکشه، به سمت اتاقی میریم که ستا سیستم کنار هم گذاشته شدن. با اشاره به یکی از صندلیها میشینم و چندتا برگهی نقاشی شده به سمتم میگیره.
- تو که تو کار فتوشاپ واردی بیزحمت طبق این چیزی که بچهها کشیدن اینا رو درست کن. تا چند دقیقه دیگه میام ببینم چیکار کردی...
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_69🌹 #محراب_آرزوهایم💫 بعد از رفتن مامان، آهی از ته دل میکشم و ر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_70🌹
#محراب_آرزوهایم💫
راست میگن، درست یک هفتهست منم ندیدمشون تا به خواستهی آقای علوی دربارهی پروندهی اون قاچاقچیها باهاشون حرف بزنم.
خاله خانم با خوشحالی حرف هانیه خانم رو تأیید میکنن.
- ملیحه جان فکر خوبیهها.
بابا که چهرهی مردد و ناراحت ملیحه خانم رو میبینه میگه:
- انشاءالله که خیره خانم، پایگاه مسجدم مطمئنه.
هانیه خانم با ذوق از جاشون بلند میشن و به سمت پلهها میرن.
- پشیمون نمیشین!
☞☞☞
پشت میز مطالعهم نشستهم و حسابی غرق کتاب جدیدی که دایی بهم داده شدم«سه دقیقه در قیامت» لحظهای نگاهم رو به پنجرهی اتاق میدم و توی فکر میرم. واقعا چیزی دارم که با خودم ببرم؟
در اتاق که باز میشه با ترس، جیغ خفهای میکشم و دستم رو روی قلبم میزارم که مثل قلب یک گنجشک داره میزنه. درحالی که دارم از شدت ترس نفس نفس میزنم بهش میگم:
- هانیه ازت خواهش میکنم توی اتاق من آروم بیا.
- ببخشید فکر نمیکردم بترسی.
کتابم رو میبندم و با صندلی چرخدارم به سمتش برمیگردم.
- چیکار داشتی؟
حرفش که یادش میاد با ذوق روی تختم میشینه و میگه:
- نرگسی فردا باهام میای پایگاه؟!
بیتوجه به تمام ذوقهاش خیلی سرد میگم:
- مگه چه خبره؟
بیتوجهی و سردی رو که از چهره و صدام حس میکنه شور و ذوقش کور میشه و کمی جدی میشه.
- خبر خاصی نیست، یکم کمک لازم دارم. راستی نگرانم نباش با ماشین مهدیار میریم.
لحظهای فکر میکنم و سعی میکنم جوانب کار رو بررسی کنم. دیگه از این اوضاع خسته شدم، از خستگیها و محرور کردن خودم از زندگی، دوری کردن از همه چیز. نه میلی به ادامه دادن این روند دارم و نه میلی به رفتن، از همه مهم تر دلم نمیخواد ذوقش رو از بین ببرم. بدون رغبت حرفش رو قبول میکنم و با خوشحالی میره...
***
همینطور که به سمت پایگاه میریم با چشمهام مسیر رو دنبال میکنم، تمام درختها شکوفههاشون ریخته و جاشون رو به میوههای کوچیک و بزرگ جوونه زده داده. همینطور که محو منظرهی اطراف شدم به مسجد محل میرسیم.
از مهدیار خداحافظی میکنیم و به سمت مسجد میریم، کنار در مسجد راه پلهای وجود داره که به طبقهی بالا میره. پلههای سنگی زیر پام رو دونه دونه طی میکنم تا به یک در چوبی کرم رنگ میرسم، تقهای بهش میزنم و در رو هل میدم که باز میشه، فضایی بزرگ به چشم میخوره که در گوشهای چند نفر حلقه زدن و یک نفر صحبت میکنه. در این سمت اتاق خانمی پشت میز نشسته و به همراه خانم دیگهای درحال برنامه ریزی و صحبتن. هانیه که میاد فشاری به پشم میده و میگه:
- برو دیگه.
اون دو خانم به محض دیدن هانیه با لبخند مهربونی به سمتمون برمیگردن و سلام و احوال پرسی گرمی صورت میگیره. خانم پشت میز بهم اشاره میکنه و میگه:
- هانیه جان، معرفی نمیکنی؟
- ببخشید انقدر که خوشحالم فراموش کردم. ایشون دختر خالهی بنده، نرگس خانم هستن که خیلی ازش تعریف کردم.
از پشت میزش کنار میاد و دستش رو به سمتم دراز میکنه که سعی میکنم با گرمی ازش استقبال کنم.
- ایشون خانم مهشوری، فرماندهی پایگاه هستن.
لبخندی میزنم و زیر لب اظهار خوشحالی میکنم. هانیه دستم رو میکشه و میگه.
- بیا بریم که باهات کلی کار دارم.
دستم رو میکشه، به سمت اتاقی میریم که ستا سیستم کنار هم گذاشته شدن. با اشاره به یکی از صندلیها میشینم و چندتا برگهی نقاشی شده به سمتم میگیره.
- تو که تو کار فتوشاپ واردی بیزحمت طبق این چیزی که بچهها کشیدن اینا رو درست کن. تا چند دقیقه دیگه میام ببینم چیکار کردی...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_71🌹
#محراب_آرزوهایم💫
اتاق رو ترک میکنه و با چند نفر شروع میکنه به حرف زدن، سعی میکنم تمرکزم رو روی کار خودم بزارم. چندتا پوستر که درست میکنم کش و قوصی به بدنم میدم و لبخند رضایتی رو لبهام میشینه، همینطور که داخل پرینتر میزارم هانیه از راه میرسه و نگاهی به کارهام میندازه.
- دمت گرم چقدر خوب شد!
با ذوق میبره به همه نشون میده و بقیه هم تأیید میکنن.
بیقراری خاصی توی دلم بیداد میکنه، انگار دلم برای اتاق و خلوت خودم تنگ میشه. عادت کردم به تنهایی و گوشه نشینی. زمان میخوام تا دوباره بشم همون نرگس گذشته. هانیه رو یک گوشه میکشم و به بهانهی خستگی ازش میخوام که برگردیم خونه اما، پیشنهاد میکنه بریم نماز که حرفش رو رد نمیکنم، بلکه با استقبال حرفش رو قبول میکنم...
***
تقریبا یک هفتهای میگذره، حسابی درگیر کارهای مختلف بسیج میشم و با محیط و افراد گرم و صمیمش خو میگیرم. به لطف هانیه باعث شده کمتر به یاد گذشته بیاوفتم و بتونم دوباره به زندگی عادیم برگردم.
هفته دوم از اومدنم به بسیج میگذره و مثل همیشه پشت سیسم مشغول درست کردن بنر و پوسترم، هانیه هم بالای سرم وایستاده تا شاید بتونه چیزی یاد بگیره که خانم ناصری میاد داخل اتاق و هانیه رو مورد خطاب قرار میده.
- هانیه جان شوهرت دم در کارت داره.
چند دقیقهای طول میکشه که با شور و شوقی مضاعف حال همیشگیش برمیگرده. با شنیدن همهمه نظرم جلب میشه و به جمعشون اضافه میشم که میبینم وسط پایگاه معرکه گرفته.
- حدس بزنین چی شده.
بچهها که دورش جمع شدن دونه دونه شروع میکنن به حدس زدن.
- مربوط به پایگاهه؟
با لبخند سری تکون میده و میگه:
- بله.
- کسی قراره بیاد؟
اینبار دست به کمر میشه و سرش رو به دث طرف تکون میده.
- خیر.
- قراره ما جایی بریم؟
- آره.
یکی از بچهها با ذوق از بین جمعیت میگه:
- راهیان درست شد؟
هانیه با خوشحالی جیغ خفهای میکشه و میگه:
- آره، همه چیش حاضر شد.
همدیگه رو محکم بغل میکنن که گنک تر از قبل بهشون خیره میشم.
خانم مهشوری با حالت مهربون همیشگیش میگه:
- شماهم میای؟
با گیجی به سمتش سر میچرخونم و میگم:
- کجا؟ من هنوز نفهمیدم چی شده!
هانیه که تازه متوجهم میشه با خنده میگه:
- عیبی نداره میریم خونه برات توضیح میدم.
نگاهش رو ازم میگیره و ادامه حرفش رو به خانم مهشوری میزنه.
- این نرگس خانم ما عزیز دردونهست؛ همه باید رضایت بدن تا خانم بتونه بیاد.
اما حرفش رو رد میکنه و از من دفاع میکنه.
- ببخشید هانیه خانم، خودتونم تا دیروز که مجرد بودین وضعت همین بود.
همه علیهش بلند میشن که سعی میکنه عقب بکشه و مثل همیشه نمیتونه اذیتم کنه.
توی راه برگشت شروع میکنم تا ازش اطلاعات بگیرم.
- قراره کجا برین؟
لبخندی میزنه و میگه:
- شاید دوست نداشته باشی اما ما بهش میگیم راهیان نور، مناطق جنگی جنوبه.
سری تکون میدم و توی فکر میرم، شاید فرصت خوبی باشه تا بتونم با کسایی که جونشون رو برای کشورم دادن بیشتر آشنا بشم...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_72🌹
#محراب_آرزوهایم💫
سفرهی ناهار رو که جمع میکنیم، با هانیه ظرفها رو میشوریم. انقدر شوق و ذوقش برای رفتن بالاست که کنجکاو میشم اونجا کجاست و چرا انقدر خوشحاله.
آخرین ظرف رو که داخل جا ظرفی میزاره به سمتم سر میچرخونه و میگه:
- من برم درسهام رو بخونم که برای رفتن عقب نیوفتم.
با صدای دایی به سمت پذیرایی راه کج میکنم.
- نرگس جان یک بالشت و پتو بیار بخوابم که باید زود برم.
- چشم دایی جان.
گوشهی پذیرایی جاش رو میندازه، خیلی دلم میخواد از اونجا ازش سوال کنم اما چشمهای خسته و وقت تنگ مانعم میشه. چهرهی ناراحتم رو که میبینه خودش سر بحث رو باز میکنه
- خوش میگذره دانشگاه نمیری؟
خندهای میکنم و حرفش رو تأیید میکنم.
- پس فقط منتظر بودی که بهانه جور بشه نه؟
تا یاد اتفاق توی دانشگاه میاوفته قبل از اینکه بخوام جوابی بدم مسیر صحبت رو تغییر میده.
- از پایگاه چه خبر؟ خوبه؟ راضی هستی؟
- آره، جَوِش رو دوست دارم.
سرش رو روی بالشت میزاره و میگه:
- خدایا شکرت.
پتو رو که روش میکشه و قصد خواب میکنه، اما دلم رو به دریا میزنم و حرفش رو پیش میکشم.
- راستی دایی هانیه گفت میخوان برن راهیان نور.
چند لحظهای به فکر میره و حرفم رو تأیید میکنه.
- آره، امیرعلی بهم گفته بود. دوست داری بری؟
- بدم نمیاد برم ولی چون مسافرته یکم دست و دلم میلرزه.
با کلافگی سر جاش میشینه و میگه:
- نمیدونم این ترس تو یهویی از کجا سر و کلهش پیدا شد.
سکوت میکنم و مسیر نگاهم رو تغییر میدم تا نتونه حس و حالم رو از چشمهای ترسیدم بفهمه.
- بهنظر من برو دایی جان. هیچ کسی نمیتونه کمکت کنه ولی شهدا چرا، اصلا ترس به دلت راه نده. تنها که نیستی، هم مهدیار و هانیه هستن هم امیرعلی.
- شما نمیاین؟
- نه دایی جان کارم تموم شد باید برگردم پیش زنداییت تنها نباشه.
با لبخند محوی سرم رو تکون میدم و میگم:
- من میرم پیش مامان شماهم خستگی در کنین.
دوباره میخوابه و پتو رو روی سرش میکنه.
- دستت درد نکنه دایی جان.
پیش مامان هم قضیه رو بازگو میکنم. مخالفت که نمیکنه هیچ خیلی هم ازم استقبال میکنه و برای عوض شدن حال و هوام تشویقم میکنه به رفتن.
اذون رو که میگن سجاده ترمه دوزی شدهم رو پهن میکنم و عطر داخلش رو به لباسهام میزنم، چادر گلدار رنگیم رو به سر میکنم و به نماز میایستم.
-ﷲ اکبر.
وسط نماز هانیه توی اتاقم میاد و روی تختم منتظر میشینه تا نمازم رو تموم کنم.
سلام که میدم سجده شکری بجا میارم و سرم رو به طرف هانیه میچرخونم که با لبخند مهربونش دستش رو روی شونهم میزاره و میگه:
- قبول باشه نرگس خانم.
- قبول حق باشه.
همینطور که سجادهم رو جمع میکنم میپرسه.
- توام میای؟
- آره، کی قراره بریم؟
با خوشحالی از جاش میپره و میگه:
- انشاءﷲ تا یکی دو روز دیگه میریم، آقایون باید خبر قطعیش رو بدن.
سجادهم رو که روی طبقهی کمد میزارم چشمم به لباسهام میافته و با حالت گنگی میگم:
- راستی هانیه من نمیدونم چه چیزهایی باید بردارم.
به طرفم میاد و همینطور که توی کمدم نگاهی میندازه میگه:
- چیز خاصی لازم نیست برداری، خیلی سبک، در حد وسایل ضروریت و دو دست لباس مناسب آخه شبا یکم سرده ولی روزها هوا تقریبا مناسبه.
سرم رو به نشونهی اینکه متوجه شدم تکون میدم و بعد از اینکه کمی درباره سفر توضیح میده از اتاق خارج میشه...
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_72🌹 #محراب_آرزوهایم💫 سفرهی ناهار رو که جمع میکنیم، با هانیه ظ
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_73🌹
#محراب_آرزوهایم💫
نماز صبح رو که میخونم در اتاقم به صدا در میاد و هانیه میگه زودتر حاضرشم تا بریم پایگاه.
با ذوق یک دست لباس ساده تنم میکنم و در آخر کش چادرم رو روی مقنه سیاه رنگم میندازم. برای آخرین بار نگاهی به داخل ساکم میندازم تا کم و کسری نداشته باشه. زیپش رو میبندم و روی شونهم میندازم.
با هانیه توی حیاط میریم، همیشه طرفدار هوای گرگ و میشِ صبحم.
"قبلا همیشه این موقع میاومدم و روی همین تخت میشستم به درس خوندن."
تا میخوام بشینم نگاهم به در قدیمی زیر زمین میافته؛ پاتوق همیشگی بابا.
با قدمهای آهسته به سمتش قدم میدارم تا قبل از رفتن تجدید خاطره کنم.
- کجا میری نرگس؟
- زود میام.
کلیدش همیشه بین کلیدهام هست. خیلی وقتها شده میام اینجا و به خاطرات گذشته فکر میکنم اما چند ماهی هست به کل فراموشش کردم.
قفل زنگ زدهش رو بین دست میگیرهم که دستهام به رنگ مس در میاد. به سختی بازش میکنم و در رو هل میدم تا باز شه اما با صدای قیژقیژش خبرچینی میکنه، لبخند میزنم و چراغ کنار در رو میزنم که دل دلکنان روشن میشه. نفس عمیقی میکشم که بوی دیوارهای نم خورده به مشامم میرسه. به سمت قفسهی کتاب میرم، دستی روی جلدهای خاک گرفتهشون میکشم و به یاد قدیمها لبخند تلخی روی لبهام نقش میبنده.
"تمام این کتابها رو با اون لحن شیرینش میخوند، بعضی وقتها انقدر توی دنیای کتابهاش غرق میشدم که زمان رو به کل از دست میدادم، مامان با عصبانیت میاومد و ازش گله میکرد که فردا کلاس دارم و باید بخوابم اما انقدر عاشق کتابهاش بودم که نمیخواستم لحظهای ازشون جدا شم"
همینطور که نگاهشون میکنم چشمم به یک کتاب میافته که روش نوشته «نهج البلاغه» هانیه و دایی همیشه ازش تعریف میکنن که کتاب جذاب و عمیقه هست اما خیلی دلم میخواد بیشتر باهاش آشنا بشم. در همین بین یاد دایی میافتم، از الآن دلم براش تنگ میشه و لبهام آویزون میشن.
- حیف که دیشب خداحافظی کرد و برگشت پیش فرزانه جون.
سعی میکنم از فکرش بیرون بیام و نگاهی به کتاب مورد توجهم بندازم. از جای تنگش بیرون میکشمش که صدای قفسه بلند میشه. دستی بهش میکشم و با پوزخندی میگم:
- توام پیر و فرسوده شدی؟ یا مثل من دلت برای بابا تنگ شده؟
دوباره توجهم به کتاب جلب میشه، یک لایهی نازکی از غبار روش نشسته. فوتی به سمتش میکنم که غبارهاش توی هوا پخش میشن، راهشون رو به سمت بینیم کج میکنن و باعث عطسهم میشن. با لبخندی لاش رو باز میکنم. با اینکه خیلی وقت گذشته اما بابا جوری ازشون مراقب میکرد که هنوزهم بوی نویی رو میشه از تاروپودش تشخص داد. صفحهای رو که باز کردم آروم توی دلم میخونم.
"بهشتیها چهار نشانه دارند: روی گشاده، زبان نرم، دل مهربان و دست دهنده."
جملهی جذابیه برام که سر صبحی حسابی به دلم میشینه و حالم رو سر جاش میاره.
با صدای مامان سریع توی ساکم میزارمش و با روی گشاده به استقبال بدرقه کنندههام میرم. مامان به محض دیدنم محکم بغلم میکنه و کنار گوشم کلی سفارش میکنه که مراقب خودم باشم. با لبخندی صورتش رو میبوسم و میگم.
- چشم.
- چشمت بیبلا.
نگاهم به هانیه میافته که بیرون در منتظر وایستاده و کم کم داره کلافه میشه. به سمت در قدم برمیدارم که خاله قرآن توی دست رو بالا میگیره تا رد شم. سه بار رد میشم و هر بار بوسهای به جلد معطرش میزنم، در همین بین صدای مامان و حاجی به گوشم میرسه.
- نگران نباش، اتفاقی براش نمیافته، به امیرعلی سپردم حسابی حواسش به خواهرش باشه.
لحظهای با یادآوری گذشته، توی دلم میگم:
- نیازی به سفارش نبود، اون آدم با نیت و کردار پاکش بارها بدون هیچ چشمداشتی مثل یک برادر مراقبم بوده.
با صدای هانیه از فکر و خیالم خارج میشم و سوار ماشین مهدیار میشیم. دستگیرهی روی در رو میچرخونم و شیشه، راه خودش رو به سمت پایین طی میکنه، سرم رو به بیرون پنجره میفرستم و براشون دست تکون میدم...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_74🌹
#محراب_آرزوهایم💫
نگاهی به خونههای قدیمی و جوی وسط کوچه میندازم، دو هفته دوری برای کسی که با ذره ذرهی این محله یکی شده یکم سخته! برای کسی که نصف بیشتر عمرش رو توی این کوچهها و بین این درختهای چند ساله گذرونده. صدای کلاغهای سر صبح، حرفهمیشگی مامان رو توی ذهنم میاره که مثل قدیمیها، که شنیدن صدای کلاغ رو خوش یمن میدونن.
"خبر خوبی میرسه انشاءﷲ"
با یاد این حرف بغض گلوم رو میگیره، جدایی از مامانم برام سخته. بعد از مرگ بابا محسن همیشه و همهجا همدم و هم یار هم بودیم و هستیم، شاید وقتشه با کمی دوری قدر تمام این محله و آدمهاش رو درک کنم.
به در پایگاه که میرسیم اولین چیزی که به چشممون میاد امیرعلیه که با عجله برگهای رو که توی دستشه چک میکنه. به سمتش میریم، سلام سرسرکی میکنه و رو به مهدیار میگه:
- شما وخانمت راه ارتباطی برادرها و خواهرها هستین.
مهدیار دستش رو روی پشت امیرعلی میزاره و اوکی کار رو میده.
- حله، راستی کیا قراره بیان؟
با خودکار توی دستش به لیست اشاره میکنه و میگه:
- بچههای مسجد و یک مؤسسهی فرهنگی که جمعا سه تا اتوبوس شده.
در همون بین پسر جوونی از در پایگاه بیرون میاد و رو به امیرعلی میگه:
- علی آقا حاج آقا اومدن.
تا میخواد سرش رو به سمت ما بهچرخونه مسیر نگاهش به سمت زمین تغییر میکنه.
- لطفا شما برین داخل، حواستون به خواهرها باشه. تا چند دقیقهی دیگه بچههای مؤسسه میرسن. پیکسلهای خادم الزهرا هم آماده روی میز ورودی گذاشته شده، به تعداد خانمهای خادممون پنج تا بزنین تا مشخص باشین.
از حرفهاش دوباره یاد گذشته میافتم، یاد اون لفظ فرمانده!
"مثل اینکه همیشه فرماندهی کارها رو به دست داره، روحیه و اخلاق جالبیه اما خیلی دلم میخواد حتی شده یکم از کارش بگه، یا اینکه چه بلایی سر اون آدمها اومد ولی هربار که بهش نزدیک شدم تا بتونم ازش سوال کنم به هر بهانیهای ازم دوری میکرد."
با کشیده شدن دستم توسط هانیه از فکرم خارج میشم و همراهش میرم.
وارد پایگاه میشیم تا ببینیم چه خبره و اعلام وضعیت کنیم. در رو که باز میکنم همهمهی عجیبی توی گوشم میپیچه. شوق و ذوق زیادی توی فضا موج میزنه که به منم منتقل میشه و حسابی مشتاق میشم که هرچه زودتر این سفر رو شروع کنم. همینطور که به بچهها نگاه میکنم و میخندم هانیه یک پیکسل سمتم میگیره که با تعجب میگم:
- چرا به من میدی؟
- توام هستی دیگه.
با چشمهای گرد شدهای نگاهش میکنم که ژست خاصی رو به خودش میگیره که متوجه منظورش نمیشم.
- من رو دست کم گرفتی؟
خانم مهشوری فرماندهی پایگاه دستش رو روی شونهم میزاره و با لبخند معصوم همیشگیش میگه:
- برای اینکه شهدا دعوتت کردن گلم.
لبخند مهربونی میزنم و سرم رو به زیر میندازم.
- شما نمیاین؟
- نه دیگه ما سعادت نداریم، این سفر برای شما جووناست.
قبل از اینکه حرفی بزنم هانیهی خودشیرین سریع خودش رو وسط میندازه و میگه:
- ما جوونیم پس شما چی هستین؟
لحظهای خندهش میگیره و حق به جانب جواب میده.
- منم جوونم ولی در مرحلهی دوم.
با بلند شدن صدای امیرعلی نظر همهمون جلب میشه.
- سوار اتوبوسها شین.
هانیه دوباره دستم رو میکشه و با سرعت برمیگردیم پایین. پیش مهدیار میره و جویای وظیفه میشه. با دستش به اتوبوس سفید رنگ روبهرومون اشاره میکنه و میگه:
- امیرعلی گفت اتوبوس بچههای پایگاه اونه، خواهرها عقب و برادرهام جلو.
باشهای زیر لب زمزمه میکنه و به سمت اتوبوس مورد نظر میریم...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_75🌹
#محراب_آرزوهایم💫
بالاخره ساعت هشت همه سر جاهاشون،داخل سه اتوبوس مستقر میشن. یکی برای خانمهای مؤسسه، یکی برای آقایون مسجد و اتوبوس ماهم از خانمها و آقایون پایگاه تشکیل میشه.
امیرعلی با لیست توی دستش توی هر سه اتوبوس میره و اسمها رو چک میکنه، وقتی که از حضور همه مطمئن میشه با ذکر صلواتی راه میافتیم.
حال و هوای عجیبی توی اتوبوس به پا شده، همه بدون استثنا با کنار دستیشون دربارهی سفر حرف میزنن و کلی ذوق و شوق دارن اما من هنوز ته دلم میترسم. کنار پنجره میشینم و سعی میکنم در سکوت هدیه بابا محسنم رو بخونم، همون کتابی که صبحی از داخل قفسهش بیرون کشیدم حقا که کتاب قشنگ و عمیقیه هر وقت میخونمش چنان در لابهلای نوشتههاش گم میشم که گذر زمان رو متوجه نمیشم.
هر وقت به بیرون از پنجره نگاه میکنم تنها زمینهای وسیع بی آب و علفی میبینم که کمی حوصلم رو سر میبر، دوباره به کنج تنهایی خودم برمیگردم و به کتابم ادامه میدم.
چند ساعتی که توی راه هستیم، بالاخره یک جا توقف میکنیم. از جام بلند میشم که بدن خشک شدهم کمی بیحس شده اما توجهی نمیکنم و با بقیه به سمت مسجد میرم برای نماز. وسط این بیابون بی آب و علف گنبد فیروزهای رنگ مسجد مثل یک نگین انگشتر خود نمایی میکنه و از همه بیشتر توجهم رو جلب میکنه.
انگار خستگیم از بین میره و با هانیه به سرعت به داخل مسجد میریم تا بتونیم نمازمون رو به جماعت با روحانی کاروان بخونیم.
هوای گرم بیرون جاش رو به باد کولر و پنکه میده، سرما تا مغز استوخونم نفوذ میکنه، همینطور که دستهای یخ کردهم رو به هم میسابم نگاهم به بنری میافتم که به دیوار نصب شده و از اون بالا جلوهی خاصی به خودش گرفته، زیر لب زمزمه میکنم.
- وصیت نامهی شهید حاج محمد ابراهیم همت « از طرف من به جوانان بگویيد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است. بهپاخيزيد و اسلام را و خود را دريابید، نظير انقلاب اسلامي ما در هيچ کجا پيدا نمیشود، نه شرقی، نه غربی؛ ای کاش ملتهای تحت فشار، مثلث زور و زر و تزوير به خود میآمدند و آنها نيز پوزهی استکبار را بر خاک میماليدند.»
لحظهای داخل دل کوچیکم احساس غرور میکنم که چشم شهدا به ما جوونهاست اما چند دقیقهی بعد از این خواستهی بزرگ که روی دوش ما گذاشته شده دلم میلرزه.
هانیه تا متوجهم میشه رد نگاهم رو دنبال میکنه، پوزخندی میزنه و میگه:
- نرگس خانم، وقت برای اینجور چیزها زیاده، بیا نمازت رو بخون از کاروان جا نمونی.
با این حرفش سریع به خودم میام که میبینم نماز اول تموم شده و میخوان نماز دوم رو بخونن. از تعجب چشمهام دو برابر معمول گرد میشه اما وقت رو از دست نمیدم و سعی میکنم خودم رو بهشون برسونم.
به محض برگشتمون توی اتوبوس ناهار رو میدن و مثل شب مجبور میشم ناهار و شام رو داخل اتوبوس میل کنیم.
هوا که کمکم تاریک میشه همه خوابشون میبره اما تازه نمای بیرون پنجره جذبم میکنه، آسمون سیاه رنگی که ستارههای بیشماری به چشم میخورن اما با این حساب ستارهی قطبی مثل همیشه با پر نوری عظیمش خودش رو از بقیهی ستارهها متمایز میکنه.
با حس چیزی روی پاهام سرم رو میگردونم که هانیه رو میبینم تسبیح به دست خوابش برده، لبخندی میزنم، سرم رو روی پشتش میزارم و با وجود تمام ناهمواریهای زمینِ در حال حرکت سعی میکنم بخوابم...
***
با حس دستی روی بازوم با ترس از جام میپرم و حالت تدافعی به خودم میگیرم که با چهرهی متعجب و چشمهای ترسون فاطمه مواجه میشم، سعی میکنم کمی از موضوع منحرفش کنم، کش و قوصی به بدنم میدم و با صدای خوابآلودی میگم:
- چرا بیدارم کردی؟ مگه رسیدیم؟
نقشهم درست پیش میره و ماجرای ترسم رو پشت گوش میندازه.
- نمازه صبحه، رسیدیم حرم حضرت معصومه (س)...
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_75🌹 #محراب_آرزوهایم💫 بالاخره ساعت هشت همه سر جاهاشون،داخل سه ات
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_76🌹
#محراب_آرزوهایم💫
از اتوبوس که پیاده میشم نگاهم به گنبد طلایی حرم حضرت معصومه (س) میافته و ناخواسته دست روی سینه میزار، به نیابت از امام رضا (ع) سلام میدم و تبسمی میکنم که دست هانیه روی شونهم میشینه.
- سلام صبح بخیر.
دستی به گردن خشک شدهم میکشم و با چشمهای پف کرده زیر لب جوابش رو میدم.
- سلام، الآن باید چیکار کنیم؟
- مهدیار گفت اول میریم نماز بخونیم بعدم فیش صبحونه داریم، صبحونه رو مهمونه حضرت معصومه (س) هستیم.
از در بلند بالای حرم داخل میشیم، گند طلای حرم بین دو منارهی مرتفع کاشی کاری شدهی سفید و فیروزهای جذابیت خاصی رو جلوی چشمهام به رخ میکشه. سرم رو از اون همه زیبایی و شکوه به زیر میندازم که تصویر مات خودم رو روی کاشیهای نمناک و تمیز زیر پام میبینم.
سرم رو که بلند میکنم هانیه کنار دستم وایستاده و داره سلام میده، کارش که تموم میشه لبخندی میزنه و میگه:
- بریم وضو بگیرم نماز بخونیم تا قضا نشده.
سرم رو به نشونهی تایید تکون میدم و مثل یک جوجه اردک دنبال هانیه راه میافتم تا به وضو خونه برسیم و راه رو گم نکنم.
وضو که میگیریم به سمت ضریح میریم، دستی روی ضریح کوچیک حضرت میکشم و پیشونی روی میلههاش میزارم، چشمهام که به نور سبز رنگ داخلش نزدیک میشه بسته میشه و زیر لب میگم:
- الهی به سلامت بریم و بگردیم.
بوسهای به میلههای سرد ضریح میزنم و کنار میکشم تا بقیههم بتونن زیارت کنن، مهری از داخل ظرفهای سبز آهنی برمیدارم و کنار هانیه به نماز میایستم.
نمازش که تموم میشه دستش رو روی پام میزاره و میگه:
- بلندشو بریم که صبحونه دعوتیه خانمیم.
با لبخندی از جام بلند میشم دستش رو میگیرم تا بلندشه و بریم پیش به سوی مقصد. به غذا خوری که میرسیم همه جمع شدن، تا میخوام برم داخل که با شنیدن اسمم برمیگردم تا صاحب صدا رو پیدا کنم. به محض برگشتنم امیرعلی رو میبینم که سرش رو به زیر انداخته و کاغذی رو به سمتم گرفته.
- سلام، لطفا لیست خانمها رو چک کنین.
بدون صحبتی برگه رو میگیرم و به داخل میرم...
☞☞☞
چند وقتی هست که دیگه جوابم رو نمیدن شاید به این دلیل باشه که هیچ چیزی درباره خودم و اون اتفاقات توضیح ندادم. سعی میکنم ذهنم رو زیاد درگیر نکنم، تنها چند لقمهای بیشتر صبحونه نمیخورم و ترجیح میدم بیشتر وقتم رو بزارم برای زیارت و وداع.
بعد از تموم شدن صبحونه و زیارت دوباره همه سوار میشن و راه میافتیم به سمت جمکران تا زیارتی هم اونجا داشته باشیم و انشاءالله در ادامه بریم به سمت اهواز و مناطق جنگی.
توی چهل و پنج دقیقهی فاصله از قم تا جمکران جناب آقای سامعی شروع میکنن به صحبت دربارهی فضایل حضرت معصومه (س) و کیفیت ارتباط به امام زمان (عج).
به جمکران که میرسیم به محض دیدن گنبد و منارههای فیروزهای رنگ از اتوبوس پیاده میشیم و رو به جمعیت میگم:
- تا نیم ساعت دیگه جلوی اتوبوس منتظریم که راه بیافتیم.
با همه که هماهنگ میشیم به داخل مسجد میرم، نمازی میخونم و بعد از خوندن دعای توسل دوباره برمیگردم و منتظر بقیه گروه میشم تا برگردن و لیست رو برای چندمین بار چک کنم...
***
بعد از دو روز به اهواز میرسیم و نزدیکهای غروب پادگان حمیدیه نزدیک میشیم.
سرم رو بلند میکنم که یک سولهای وسط دشت به چشم میاد. اینطور که بهنظر میرسه قراره این چند روز اقامتگاهمون اینجا باشه...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_77🌹
#محراب_آرزوهایم💫
به محض ایستادن اتوبوس امیرعلی از جلوی اتوبوس به سمت وسط اتوبوس بین خانمها و آقایون میاد، میایسته و شروع میکنه به حرف زدن که از صدای بلند و رساش کسایی که خواب بودن بیدار میشن و به گوش منتظرن تا ببین چی قراره بگه.
- برین داخل، اسکان بگیرین و استراحت کنین که انشاءالله فردا صبح میریم دیدن مناطق و شبم برمیگردیم همینجا. از محوطهی پادگان دور نشین، اگر چیزی لازم داشتین به خدام خوده کاروان بگین تا براتون فراهم کنن. هم قسمت خواهران مشخصه هم قسمت برادران، با ذکر صلوات پیاده شین.
صلواتی میفرستیم و به سمت بقیهی اتوبوسها میره تا برای بقیههم شرایط رو توضیح بده.
دنبال بقیه به سمت بخش خواهران میرم.
محوطهی خیلی بزرگی که برای هر کسی تختی گذاشته شده اما همه جا پر از گرد و خاکه و هرچی چشم میچرخونم جایی رو پیدا نمیکنم تا کامل تمیز باشه و بتونم جام رو انتخاب کنم، به ناچادر ساکم رو کنار یکی از تختها میزارم که هانیه با دیدنم با لبخندی به سمتم میاد که به طبع از اون بقیه بچههای خادمم میان.
دستش رو روی شونهم میزاره و میگه:
- دخترها! بیاین بریم بیرون توی محوطه جلسه داریم، قراره با آقایون هماهنگ کنیم.
وسط محوطه بخش سنگر مانندی گذاشته شده که بهنظر شبیه نمازخونهست، خادمها رو دور خودش جمع میکنه و شروع میکنه به شرح برنامههای فردا اما هنوز انقدر از دستش عصبانیم که دلم نمیخواد لحظهای به حرفهاش گوش کنم ولی در هر صورت چیزی از حرفهاش نمیفهمم و نصفههای جلسه جمعشون رو ترک میکنم و به داخل سوله میرم، روی تخت گرد و خاکیم میشینم، صدای همهمهی اطراف اذیتم میکنه اما انقدر توی فکر خونه و مامان و دایی فرو میرم که صداهای اطراف به صورت گنگی به گوشم میرسه.
بعد از شام کمی سر و صداها کم میشه، عدهای در حال کتاب خوندن هستن و عدهی دیگههم در حال راز و نیاز با خدای خودشون اما منکه کل راه مدهوش کتاب عمیق و پر محتوای خودم شده بودم چشمها خسته شده و کمکم به خواب میرم...
***
نماز صبح رو داخل خوابگاه میخونیم و بعدش همه دور هم جمع میشن و شروع میکنن به حرف زدن که چند دقیقه بعدش مهدیار به هانیه زنگ میزنه و قرار میشه تا دیدن از مناطق رو شروع کنیم.
به سمت اتوبوسها که میریم صبحونهی دسته بندی شده بهمون میدن تا توی اتوبوس صبحونهمون رو بخوریم.
به گفتهی هانیه به سمت مکانی به اسم هویزه راه میافتیم. بعضیا از شدت خستگی دوباره توی اتوبوس خوابشون میبره اما من شوق عجیبی برای رسیدن توی دلم برپا شده که لحظهای نمیتونم آروم بگیرم و گوشم به حرفهای حاجآقا سامعیه که بدونم هویزه چه جور جاییه اما بازهم بهخاطر کمبود خواب وسط صحبتهاشون بهخاطر تکونهای اتوبوس خوابم میبره، تا خوابم عمیق میشه با حس تکون دست کسی روی دستم بیدار میشم که چشمهای میشی حدیث داخل چشمهام نقش میبنده.
- پاشو خوابالو رسیدیم، همینطور ذوق داشتی برای رسیدن؟
لبخندی میزنم و کمی چشمهام رو میمالونم تا خواب از چشمهام بپره، با حدیث از اتوبوس پیاده میشیم و به دنبال راوی راه میافتیم که داره حال و هوا رو آماده میکنه.
از در که داخل میشیم فرش طویلی پهن شده که همه میشینن و به تبع از اونها روی فرش گرد و خاک گرفته میشینم...
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_77🌹 #محراب_آرزوهایم💫 به محض ایستادن اتوبوس امیرعلی از جلوی اتوب
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_78🌹
#محراب_آرزوهایم💫
زمانی رو آزاد میزارن تا هر جا دوست داریم بریم.
نگاهی بین اطراف میچرخونم، از گنبد و منارهای کاشی کاری شده گرفته تا مزارهایی که با نظم خاص و فاصلهی منظمی کنار هم قرار گرفته، بالای هر مزار کاهگی پرچم کوچیکی نصب شده که با نسیم کمی که میوزه به رقص در میان و گرد و خاکهای گرم شدهی زیر پام توی فضا پخش میشن که باعث میشه چشمهام رو ببندم.
بقیه که راه میافتن دنبالشون راه میافتم، به مزاری که میرسیم آروم زیر لب اسم حک شدهش رو میخونم.
- شهید علم الهدی.
هانیه که صدام رو میشنوه خیلی جدی میگه:
- الآن تمام امینت و راحتیمون رو مدیون جوونهایی مثل ایشون هستیم، انشاءالله که خداهم به ما توفیق شهادت بده.
همه با تکون سر حرفش رو تأیید میکنن و برا تلف نکردن وقت به بقیه مزارهام سر میزنیم. همینطور که میریم مزار شهیدی رو میبینم که چندتا از آقایون دورش ایستادن، آروم زیر لب به هانیه میگم:
- چقدر آشنان!
آروم میزنه زیر خنده و میگه:
- خوبی نرگس؟ خب آقایون پایگاه خودمونن دیگه.
خودمم خندهم میگیره و چیزی نمیگم، کمی نگاهم میچرخه که امیرعلی رو میبینم داره با حاج آقا حرف میزنه. در همون لحظه صدای غرغر حدیث از پشت سرم به گوش میرسه.
- چرا پا نمیشن برن یک مزار دیگه؟
تا سرم رو میچرخونم که سوالی بپرسم، صدای یکی از آقایون بلند میشه و نظرم رو جلب میکنه که رو به امیرعلی میگه:
- بیا برادر، بیا حاجتت رو از شهید بگیر.
یکی دیگه برای تکمیل حرفش با شوخی و خنده میگه:
- آخرش که باید بیای همینجا علی آقا، بیا ناز نکن.
اما به جواب تمام حرفهاشون تنها سری به تاسف تکون میده که حاج آقا میگه:
- برادرها نظرتون چیه بلندشین خواهرهاهم این قسمت رو ببینن.
همگی از لاک شوخی و خنده خارج میشن و با جدیت از جاشون بلند میشن و به سمت بقیهی حجرهها میرن.
به همون مزار که میرسیم دوباره اسم حک شده رو زیر لب زمزمه میکنم.
- شهید علی حاتمی.
حسنا خندهی ریزی میکنه و با شیطونی بهم میگه:
- آره، این شهید مسئول کمیتهی ازدواجه.
چشمهام رو گرد میکنم و با تعجب میپرسم.
- یعنی چی؟
اینبار حدیث جوابم رو میده.
- هرکی میخواد ازدواج کنه میاد به این شهید توسل میکنه.
در آخر خندهی ریزی میکنه که تازه متوجهی منظور دوستهای امیرعلی میشم و آروم میخندم.
کنار مزار میشینم، انگشتم رو روی نماد کاهگلیش میزارم و توی فکر میرم که حدیث شیطون تر از همیشه کنار گوشم میگه:
- نگران نباش لباس عروستم آمادهست، فقط دعا کن بیاد.
دوباره میخنده که لحظهای به فکر میرم و برای اینکه مطلب برام جا میافته دوباره کنار گوشم میگه:
- شوهر دیگه.
گونههام کمتر از ثانیه رنگ میگیره، آروم با بازوم به بازوش میزنم و میگم:
- بیادبِ بیحیا!
همه میزنن زیر خنده و اونجا رو ترک میکنیم. با بچهها یک کناری میریم و روی خاکهای گرم دشت میشینیم تا زیارت شهدا رو باهم بخونیم...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_79🌹
#محراب_آرزوهایم💫
روی تخت سفت و سخت پادگان میشینم، پتوی سربازی روش رو دورم میکشم و به فکر امروز فرو میرم، به فکر دهلاویه و طلائیه.
هر وقت یاد دهلاویه و مناجات شهید چمران میافتم قند توی دلم آب میشه، یعنی منم میتونم اینطور عاشق و شیدای خدا بشم و باهاش عشق بازی کنم؟
حتی یاد بودشون مثل خودشون باشکوه و عظمته و از همه مهم تر نمایشگاهش که با دیدن هر عکس و نقاشیِ پشت شیشههای تابلو میتونی زمان جنگ رو کمی توی ذهنت تصور کنی و با مردمان اون زمان همزاد پنداری کنی. و اما طلائیه! وقتی که از بین اون سیم خاردارها و خاکریزهای شنی رد میشی و به تابلوی سه راه شهادت میرسی...
هیچ وقت حس و حال اون لحظه رو از یاد نمیبرم، سه راهی که زیر آب رفته، داخلش یک تانک قدیمی مدفون شده و از زنگارهاش رنگ آب به قرمزی میزنه.
«اون لحظه وقتی به خودم اومدم کنار اون برکه نشسته بودم و از اشک چشمهام صورتم خیس شده بود. قشنگ ترین حس، اون لحظهی برخورد نگاهم با قایقی بود که کنار سیم خاردارها قرار گرفته بود و داخلش هفت سین کوچیکی چیده شده بود.»
میتونم به جرات بگم قشنگ ترین جاییه که تابحال رفتهم. حال و حس اون موقع به قدری وصف ناپذیره که هر وقت به یادش میافتم بغض گلوم رو به اسارت میگیره فقط در یک جمله میتونم بگم:«طلائیه عجب طلاییه!»
کمکم همه به خواب میرن اما حس و حال عجیبی تا مغز استخونم نفوذ میکنه که انگار خواب به چشمهام حرام میشه و لحظهای نمیتونم پلک روی پلک بزارم.
از جام بلند میشم و تصمیم میگیرم تا دوری بیرون سوله بزنم و از آسمون پر ستارهی شب آرامش خاطر بگیرم.
چند قدمی که از در سوله دور میشم خوف و ترس عجیبی به وجودم چنگ میزنه که بیاختیار چشمهام رو میبندم و با خودم میگم:
- اینجایی که من امشب ایستادم خون هزاران شهید بابتش ریخته شده، هزار شهید بدون هیچ ترس و واهمهای برای دفاع از کشور و ناموسشون جونشون رو فدای این خاک و سرزمین کردن تا من و بقیه با امینت و آرامش زندگی کنیم تا هیچ کسی نگاه چپ به این مرز و بوم نندازه. درسته، شهدا هیچ وقت از بین نمیرن و همیشه زنده هستن، یاد و خاطرشون توی ذره ذرهی خاک اینجا جاودانه شده. پس بدون شک مواظبم هستن و جای هیچ ترسی توی دلم وجود نداره!
چشمهام رو باز میکنم و نفس عمیقی میکشم که ریههام با اکسیژن خالص هوا تازه میشن.
شروع میکنم به راه رفتن روی شن ریزههای زیر پام و همینطور باهاشون نجوا میکنم.
نگاهی به ساعت دور دستم میندازم که عقربههاش ساعت دو رو نشون میدن.
به محل سنگر مانند وسط پایگاه میرسم، داخلش میشم و نفس عمیقی میکشم. با اینکه بوی نم و گرد و غبار فضاش رو گرفته اما بازهم احساس خوبی بهم میده، روی حصیر خاکی زیر پام قدم میزارم، دیگه نگرانی برای کثیف شدن لباسهام ندارم و با این فضا حسابی خو گرفتم.
نگاهم به فلش روبهروم میافته که جهت قبله رو نشون میده، به سمتش روی زمین میشینم و زیارت نامهی بین دستهام رو باز میکنم، از داخل فهرستش زیارت عاشورا رو پیدا میکنم، همینطور ورق میزنم تا به صفحهی مورد نظرم میرسم و زیر لب شروع میکنم به خوندنش...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_80🌹
#محراب_آرزوهایم💫
انقدر حس خوب معنوی کل وجودم رو پر میکنه که از ذوق زیاد دوست دارم تا میتونم از خدا تشکر کنم بابت این سفر قشنگی که نصیبم کرده.
در همین بین یاد حرف حاج آقا سامعی میافتم که همیشه میگه:
« سعی کنید همیشه با وضو باشید، چون ذره ذرهی هواش، حتی تک تک این شن ریزهها از وجود شهداست.»
لبخندی روی لبهام مهمون میشه و با گفتن "یا علی" از جام بلند میشم و دو رکعت نماز شکر بجا میارم، انگار تمام وجودم از عشق خدا و شهداش لبریز شده!
بعد از نمازم سجدهی شکری به جا میارم. کم کم چشمهام سنگین میشن و کنار سنگر پلک روی پلک میزارم.
از صدای همهمهی عجیبی از خواب میپرم و ته دلم خالی میشه که مبادا اتفاقی افتاده باشه. از جام بلند میشم و چادرم رو مرتب میکنم، با احتیاط به سمت در سنگر میرم، نوری که از بیرون به چشمم میاد نظرم رو جلب میکنه و به بیرون قدم برمیدارم.
به جیپی چشم میدوزم که چند قدمیم میایسته و مردی قوی هیکل از داخلش پیاده میشه، به سمت جمعی میره که کمی دور تر از من دور آتیش روی خاکها نشستن و نقشهی روبهروشون رو برانداز میکنن. به صدای خندهی بلندی سرم میچرخه و جمعی رو میبینیم که دور هم گرد اومدن، باهم چایی مینوشن و حسابی گرم صحبت شدن.
لباسهای نظامی که به تن دارن خیلی برام آشناست اما هرچی فکر میکنم به یاد نمیارم که کجا و کی اونها رو دیدم.
کمی اون ور تر چند نفری توی دل شب به مناجات با خدا نشستهن و انگار از هفت دولت آزادِ آزادن؛ از حال خوب و سرزندگیشون لبخندی رو لبهام میشینه.
با صدای قرائت و لحن دلنشین کسی سرم رو میچرخونم، شخصی رو میبینم که چند قدم ازم فاصله داره و درحال زیارت عاشورا خوندنه، سرم رو به کیسههای خاکی سنگر میزارم و به صدای روح نوازش گوش میسپارم، چنان در اعماق وجودم غرق میشم که متوجه نمیشم کی تموم میشه و سجدهی نهاییم بجا میاره.
سجادهی کوچیک جیبیش رو جمع میکنه و از جاش بلند میشه، بدون اینکه بهم نگاه کنه مخاطب قرارم میده و میگه:
- تا وقتی که به وصیت ما عمل کنین ما در هر مکان و هر زمان مواظب شما هستیم، یادتون نره که شهدا زنده اند، خوشحالم که به جمع ما پیوستی!
لحظهای یاد عکسهای دهلاویه میافتم، لباسشون شبیه لباس شهدای توی عکسه. تا متوجه این امر میشم، میخوام لب باز کنم و چیزی بگم اما با تکونهای دست هانیه از خواب میپرم، با ترس از جام بلند میشم که هانیه محکم بغلم میکنه و همینطور که گریه میکنم با لحن توبیخی میگه:
- چرا توی خواب گریه میکردی؟ چرا اینجا خوابیدی؟ میدونی چقدر دنبالت گشتیم؟
☞☞☞
به هر طرفی که میچرخم خوابم نمیبره بهناچار از پادگاه خارج میشم و کم کم به سمت کوههای نزدیکمون قدم برمیدارم.
برای هزارمین به یاد سوریه میافتم و فکر اینکه نتونم برم آزارم میده. سرم رو به زیر میندازم، نگاهم رو به کفشهای خاک گرفتهم میدم و با بغض زیر لب از شهدا کمک میخوام.
- راه راست رو بهم نشون بدین و کمکم کنین تا منم مثل شما در راه خدا قدم بردارم و شهید بشم.
نگاهی به آسمون بالای سرم میندازم، چیزی نمونده تا اذان.
دوباره راه پادگان رو پیش میگیرم تا نماز شب بخونم.
- توفیق اجباری هم مزیتهای خودش رو داره.
لبخندی میزنم و به سمت سنگر وسط پادگان میرم، انگار قطعه قطعهی این زمین نجوای عاشقی کنار گوشم میخونه و اغواگرانه عطش شهادت رو به جونم میزاره، تنها در یک جمله میتونم بگم:«عاشقی درد است و درمانش شهادت!»
نمازم رو که میخونم چشمهام کمی سنگین میشه و به سمت خوابگاهم راه کج میکنم.
زمان زیادی نمیگذره که با صدای مهدیار به سختی لای چشمهام رو باز میکنم، اولین کاری که میکنم به ساعت دور دستم نگاه میکنم، سه ساعت بیشتر خوابیدم و الآن هم به لطف آقا مهدیار بدخواب شدم.
از شدت عصبانیت تا میام چیزی بهش بگم کلافه میگه:
- بیا بیرون، خانمم کارت داره...
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_80🌹 #محراب_آرزوهایم💫 انقدر حس خوب معنوی کل وجودم رو پر میکنه ک
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_81🌹
#محراب_آرزوهایم💫
با تعجب بهش نگاه میکنم که بیرون میره، دستی به موهای آشفتهم میکشم و از سوله خارج میشم، همینطور که دستهام رو به چشمهای خواب آلودم میکشم دنبالشون میگردم، هانیه خانم رو میبینم که کنار مهدیار ایستادن و هراسون دور و برشون رو نگاه میکنن. سمتشون پا تند میکنم که بیمقدمه با من من میگن:
- سلام...ببخشید...نرگس به شما نگفته میخواد جایی بره؟
متوجه منظورشون نمیشم، چشمهام رو ریز میکنم و با حالت گیجی میپرسم.
- متوجه نمیشم!
مهدیار پوفی میکشه و کلافه جوابم رو میده.
- خانمم بیدار شده دیده نرگس خانم نیست، تو نمیدونی کجا رفتن؟
- نه، به من چیزی نگفتن. همه جا رو گشتین؟
هانیه خانم از شدت نگرانی دستشون رو به سر میگیرن و زیر لب به مهدیار میگن:
- حالا چیکار کنیم؟ ای خدا اگه من این دختر رو ببینم، خیره سر! تا ما رو سکته نده ول کن نیست.
با این حرف یاد حرف بابا میافتم که قبل سفر حسابی سفارش کرد تا مواظبشون باشم، تا متوجه بحران میشم خواب از سرم میپره و با نگرانی میگم:
- من خودم پیداشون میکنم، شمام به کسی چیزی نگین اینجا امنه نمیتونن دور شده باشن.
به محض تموم شدن حرفم منتظر صحبتی از جانبشون نمیشم و به سمت در پادگان پا تند میکنم، زیر لب میگم:
- ای خدا! این دختر دست من امانته اگه بلایی سرش بیاد؟
تا جایی که میتونم همه جارو میگردم، از کلافگی دور خودم میچرخم، آخه توی پادگان به این بزرگی چجوری پیداشون کنم؟
در همین بین نگاهم به دور ترین سنگر میافته، نور امیدی توی دلم روشن میشه و سمت سنگر قدم بر میدارم.
- خدایا دوباره نه، چند دفعه باید دنبال این...
تا پردهی جلوی سنگر رو کنار میزنم با جسم سیاه رنگی روبهرو میشم که گوشهی سنگر افتاده و باعث میشه حرفم رو ادامه ندم، فانوس تزئینی کنار دستم رو برمیدارم، با ترس نزدیکش میشم و فانوس رو کمی نزدیک میبرم که ضربان قلبم به شدت بالا میره اما با دیدن چهرهی نرگس خانم نفسی از سر آسودگی میکشم؛ کنار سنگر میشینم، چشمهام رو میبندم و با خودم میگم:
- خدایا شکرت! ولی نگهداری از یک دختر سخت تر از سر و کله زدن با خطرناک ترین مجرمها و دستیگیری شونه.
پوزخندی میزنم و دستم به سمت تلفنم میره، به مهدیار زنگ میزنم تا خودشون رو برسونن...
☞☞☞
از خجالت روم نمیشه سرم رو به طرف هانیه بچرخونم، تنها به عکس تار خودم روی شیشهی اتوبوس نگاه میکنم و از شرم زیاد انگشتهای دستم روی روی شیشه میکشم تا کمی از ماجرای امروز فاصله بگیرم. برای دومین بار همهشون رو توی دردسر انداختم و حسابی نگرانشون کردم.
زیر چشمی به هانیه نگاه میکنم که با چهرهی عصبانی نشسته، مدام باهام اوقات تلخی میکنه و جوابم رو نمیده. خودم رو براش لوس میکنم و با لحن کش داری میگم:
- هانیه دیگه!
با ابروهای گره خورده سمتم برمیگرده و توی ذوقم میزنه.
- هانیه و کوفت! تا من رو دق ندی ول کن نیستی نه؟
- به خدا نفهمیدم چی شد که خوابم برد، قول میدم دیگه تنهایی دور نشم.
دوباره سرش رو برمیگردونه و جوابم رو نمیده، لبهام آویزون میشه، دستش رو بین دستهام میگیرم و فشار ریزی بهش وارد میکنم.
- هانی جونم!
سمتم سر میچرخونه و میگه:
- باشه حالا خودت رو لوس نکن.
لبخندی میزنم که خندهش میگیره و ادامه میده.
- بیچاره امیرعلی داشت قالب تهی میکرد، همش باید دنبال تو بگرده...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_82🌹
#محراب_آرزوهایم💫
در ادامه آروم میخنده که سر جام کمی قد بلندی میکنم و با چشم دنبالش میگردم. چند صندلی جلوتر کنار مهدیار نشسته، سرش رو روی شونهی مهدیار گذاشته و خوابش برده. دوباره یاد چند ساعت پیش میافتم که از خجالت گونههام رنگ میگیره و هانیه با کنایه میگه:
- چشمهات رو درویش کن نرگس خانم.
پوزخندی میزنم، زیر لب دیوونهای نسارش میکنم و سرم رو به سمت بیرون میچرخونم، با تداعی شدن خواب دیشبم داخل ذهنم لبخندی روی لبهام میشینه و حس خوبی بهم دست میده که برای هیچکس تعریف نکردم.
از اتوبوس که پیاده میشم کمی پام داخل زمین ماسهای مانند و نمناک زیر پام فرو میره.
به روبهرو که چشم میدوزم سراسر آبه اما کمی که جلوتر میریم نیزار بزرگی داخل رودخونه به چشم میاد و وسطش پل چوبیای روی آب تعبیه شده. سعی میکنم با توجه به حرفهای راوی تک تک صحنههایی که شنیدم رو تصور کنم.
لب آب میرم و دستم رو روی سطح کدرش فرود میارم که از شدت سرما تنم به لرزه میاد.
قدم اول رو که روی پل چوبی میزارم لغزش زیادی زیر پام حس میکنم و از شدت ترس چشمهام رو محکم روی هم میزارم تا کمی زیر پام آروم میگیره و محطاتانه شروع میکنم به راه رفتن.
خورشید بالای سرمون قرار میگیره و اشعهی داغ و سوزانش درست روی چادر مشکی رنگم سایه میندازه که دو چندان گرما رو جذب بدنم میکنه، کم کم تشنگی بهم قالب میشه اما به راهم ادامه میدم.
تضاد عجیب این دو پدیده ذهنم رو مشغول میکنه، سرمای شدید آب و گرمای سوزان آفتاب. لحظهای دلم به حال شهدای غواص میسوزه، شبهای سرد با این آبی که تا مغز استخونت رو منجد میکنه، با وجود تجهیزات کم و روزها توی اون لباسهای چسب و خفه کننده زیر این آفتاب ملتهب واقعا چطور میشه؟
با صدای کسی به خودم میام، پسر بچهی کم سن و سالی روبهروم میبینم که کیسهای از جنس چتایی جلوم میگیره و با چشمهای مظلومش میگه:
- نیت کنین یک دونه بردارین.
نگاهی به کاغذهای لول شدهای که با ربانهای قرمز بسته شدن میندازم، چشمهام رو میبندم و یکی رو از داخلش بیرون میکشم، توی دستم نگه میدارم و به راهم ادامه میدم. هر چی جلوتر میرم داخل سینهم احساس سنگینی میکنم و انگار راه تنفسم گرفته میشه، نفس عمیقی میکشم تا بتونم کمی از این سنگینی داخل سینهم رو کم کنم. هرکار میکنم نمیتونم بغضم رو مهار کنم.
سمت رودخونه برمیگردم،
به خشکی که میرسم روی خاکهای نمناک کنار رودخونه میشینم، زانوهام رو بغل میکنم و بیتوجه به حضور بقیه بغضم میترکه و بیپروا شروع میکنم به گریه کردن.
چند دقیقهای که میگذره صدای گرفتهی هانیه کنار گوشم بلند میشه.
- بسه نرگسی...بلندشو بریم.
بریده بریده لب میزنم.
- نـ...نمی...تونم.
گلوم از شدت بغض و گریههام به سوزش میافتم و دیگه توان حرف زدن رو بهم نمیده. هانیه زیر بازوم رو میگیره.
- جلوتر یک سنگره، پاشو بریم دو رکعت نماز بخونی آروم میشی...
☞☞☞
صدای گریه کسی که به گوشم میرسه سرعتم رو بیشتر میکنم تا زودتر برسم و ببینم چی اتفاقی افتاده. به خشکی که میرسم نرگس خانم رو میبینم که توی خودشون جمع شدن و صدای هق هقشون بلند شده. نگاهم به خانم مهدیار میافته که نزدیکشون میشه و کنار گوششون چیزی میگن.
سرم رو پایین میندازم، دور تر از اونها روی زمین میشینم و با خودم به فکر فرو میرم. اولین باره که به راهیان نور میان، هم خادم شدن هم انقدر حس و حال خوبی دارن و تونستن با شهدا ارتباط بگیرن که یک حس حسادت که نه اما خیلی بهشون قبطه میخورم.
لبخند تلخی روی لبهام میشینه، سرم رو به دو طرف تکون میدم که مهدیار بهم نزدیک میشه، سرم رو بلند میکنم و به چشمهاش خیره میشم که میگه:
- خانم ما رو ندیدی؟
- چرا، با نرگس خانم رفتن تو اون سنگره.
به محض تموم شدن حرفم سپهر به جمعمون اضافه میشه و درحالی که یک جعبهی خالی دستمال کاغذی توی دستهاشه میگه:
- علی آقا دیگه جعبهی دستمال کاغذی نداریم.
مهدیار به سمتش سر میچرخونه و با چشمهای ریز کرده ازش میپرسه.
- تو که یک بار کامل دور دادی.
با نگاهش به سنگر اشاره میکنه و میگه:
- نه خب میخوام ببرم توی سنگر، اونجا نبردم.
ناخودآگاه ابروهام به هم گره میخوره و از جام بلند میشم.
- لازم نکرده!
با مکث شونهای بالا میندازه و بدون اینکه چیزی بگه به سمت پل حرکت میکنه...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_83🌹
#محراب_آرزوهایم💫
به سمت سنگر میرم و آروم به هانیه خانم میگم:
- باید تا شب نشده به اروندم بریم.
باشهای زیر لب زمزمه میکنن و به داخل سنگر میرن.
از علقمه تا اروند نیم ساعت بیشتر راه نیست و خداروشکر به موقع به مقصدمون میرسیم. قبل از اینکه کسی پیاده بشه از جام بلند میشم و صدام رو بلند میکنم.
- از اتوبوس که پیاده شدین به سمت اسکله برین. لطفا همگی نزدیک کشتی منتظر بمونین و بعد از گرفتن جلیقه وارد کشتی بشین.
از همه زودتر پیاده میشم و بقیه رو هم از این امر با خبر میکنم...
☞☞☞
به سمت اسکله حرکت میکنیم و جلیقهی نارنجی رنگی رو که بهمون میدن به تن میکنیم.
داخل کشتی به وسیلهی پردهی بلندی بخش خانمها و آقایون از هم جدا میشه تا اینکه هر دو طرف راحت باشن.
با اشتیاق لبهی کشتی میایستم تا بتونم به راحتی اروند رود رو از نظر بگذرونم. کمی که راه میافتیم راوی شروع میکنه به تعریف.
- اروند رود پر از رمز و رازه، قصهی عجیبی در خود پنهان کرده، حکایت رشادت شهدای غواص که شبیه یک افسانهست اما افسانهای که هزاران واقعیت غیر قابل انکار رو با خودش همراه داره. اصلی ترین واقعیت اینه که رزمندگان ما دست خالی و با کمبود تجهیزات نظامی اما با وجود اعتقاد راسخ به آرمانهای امام راحل و انقلاب اسلامی، در نبردی نابرابر دنیا رو تکون دادن.
صداش رو بلند تر میکنه که وجودم رو به لرزه میندازه:
- اینجا مدفن عاشقان غواص علقمهست برای اینکه اینجا آب فراتست، همون آبی که ابلفضل (ع) با لب تشنه از اون بیرون اومد اما آب نخورد. شهدای غواص در داخل این آب، با لب تشنه آتش گرفتن و سوختن. موقع حملهی عراق به جای اینکه آب، آتش رو خاموش کنه مواد منفجره، آب رو آتش میزدن، ترکشها به بدن شهدای غواص میچسبید، با وجود لباس پلاستیکی غواصی، آتش بدن اونها رو میسوزوند و لحظه لحظه مثل شمع آب میشدن. شهدای غواص درون آب، آتش گرفتن.
وصیت نامهی شهدا چراغ راه زندگی ماست و همهی این جوونها پر پر شدن برای اینکه حجاب بانوان ما، حیا و چشم جوانان ما حفظ بشه.
همینطور که به عراق نگاه میکنم یک آدم چقدر میتونه بیرحم که اینطور یک عده رو به آتیش بکشه و سوختنشون رو تماشاکنه؟
توی علقمه انقدر که گریه کردم انگار اشکهام خشک شده، هرکار میکنم نمیتونم گریه کنم و این موضوع بیشتر آزارم میده و قلبم رو به درد میاره.
نگاهم رو از گند کاهگلیِ روبهروم میگیرم و کف قایق کنار هانیه میشینم. با صدای جیغ خفهای با تعجب سر میچرخونم و دلیل این صدا رو از هانیه میپرسم که میگه:
- هیچی حدیث حالش بد شده داره خودش رو لوس میکنه.
حسنا که کنارم نشسته با صدای هانیه میگه:
- بیا من قرص ضد تهوع دارم.
قرص رو دست به دست بهش میرسونیم، درحالی که صورتش از حرص قرمز شده میگه:
- من اینو با چی بخورم؟
آروم هممون میزنیم زیر خنده که بیشتر حرصش میگیره.
- کجاش خنده داشت؟!
فاطمه با شوخی و خنده دستی روی شونهش میزاره و میگه:
- میتونی از آب رود استفاده کنی، این اجازه رو بهت میدم.
هانیههم برای تأیید حرفش با خنده ادامه میده.
- آره فکر خوبیه شاید شفات دادن.
دوباره همه میخندیم که حسنا با اعتراض میگه:
- اگه یک دقیقه صبر کنین آب معدنیم رو از تو کیفم در میارم...
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_83🌹 #محراب_آرزوهایم💫 به سمت سنگر میرم و آروم به هانیه خانم میگم
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_84🌹
#محراب_آرزوهایم💫
هانیه که امروز حسابی حس شوخیش گل کرده خندهی ریزی میکنه و جوابش رو میده.
- حسنا جعبه ابزارمونه همه چیز توی کیفش هست.
همینطور که به کارها و حرفهاشون میخندم به این فکر میکنم که چقدر با دوستهای دانشگاه هم فرق دارن اما بودن باهاشون رو به اون دوران ترجیح مید. حس میکنم اینجا خیلی خوشحال تر از اون زمانم و بدون شک تمام اینها رو مدیون شهدام.
توی دلم برای هزارمین بار خداروشکر میکنم و ازش بخاطر این همه اتفاقات خوب و قشنگ تشکر میکنم.
از کشتی که پیاده میشیم زمانی رو آزاد میزارن تا چرخی دور و اطراف بزنیم اما از شدت خستگی به اتوبوس پناه میبرم، چشمهای خستم رو روی هم میزارم و بیدرنگ به خواب میرم.
به پادگان که میرسیم به محض اینکه قصد استراحت میکنیم گوشی هانیه زنگ میخوره و همه خادمها به وسیلهی مهدیار احظار میشن.
به سمت آشپزخونهی پادگان میریم که از هانیه علتش رو میپرسم و اونم در جوابم میگه:
- چون آش رشتهی نذری پختن گفتن شماهم بیاین یک هم بزنین.
به آشپزخونه که میرسیم اولین نفری که جلوی چشمهام ظاهر میشه امیرعلیه که پای دیگ آش وایستاده و در حال هم زدنه، دوستهاشم مثل همیشه دورش رو گرفتن، دستش میندازن و با صدای بلند میخندن.
- انشاءﷲ حاجت روا بشی برادر.
سری به نشانهی تأسف تکون میده که نگاهش به ما میافته و بعد از عذرخواهی کوتاهی همه رو بیرون میکنه، نگاهم به شخصی میافته که هنوز کنار دیگ وایستاده و خودش رو باهم زدن آش مشغول کرده. با صدای امیرعلی سر میچرخونم که اون پسر رو با لحن محکمی مورد خطاب قرار میده.
- سپهر بیا بریم.
تا نگاهم رو متوجه خودش میبینه اخمهاش رو درهم میکشه که منظورش رو از این کار متوجه نمیشم. باهم دیگه از آشپزخونه خارج میشن و به سمت دیگ آش میریم.
نوبت به منکه میرسه ملاقه رو به دست میگیرم اما هرچی فکر میکنم چیزی به ذهنم نمیرسه که با لحن شوخ حدیث سرم رو بلند میکنم و بهش نگاه میکنم.
- منتظر چی هستی؟ با مشخصات داری آمار میدی.
آرنج هانیه تو پهلوش فرود میاد و در ادامه میگه:
- عه، اذیتش نکن بزار هرچی دوست داره از شهدا بخواد.
حدیث هم به نشونهی تسلیم دستهاش رو بالا میاره و چیز دیگهای نمیگه.
همینطور که هم میزنم یاد مامان ملیحه میافتم که چقدر دلم تنگ شده و آرزوی خوشبختی و سلامتی ابدی برای خودش و حاجی میکنم.
فاطمه به عنوان آخرین نفر ملاقه رو ازم میگیره که هانیه میگه:
- فاطمه صبر کن، مهدیار میگه یکم سبزی هست بزار بیارن اوناهم بریزیم.
باشهای زیر لب زمزمه میکنه که تلفنش زنگ میخوره، گل از گلش میشکوفه و با ذوق تماس رو وصل میکنه.
- به! سلام آقا امیرعلی.
به خوبی شما ماهم خوبیم.
منکه همیشه هستم شما هعی نیستی، الآنم خدا میدونه کجا داری سیر میکنه.
امیرعلی اذیت نکنها!
منتظرم سبزی بیارن بریزیم تو دیگ آش.
شما نگران نباش، وقتی که برگشتیم قشنگ میریم با بابات صحبت میکنیم.
انشاءﷲ که همه چیز خوب پیش بره و تکلیف ماهم مشخص بشه.
باشه قربونت.
علی یارت، خداحافظ.
سعی میکنم خودم رو مشغول کاری نشون بدم اما تمام حواس و فکرم پی تلفن فاطمهست که چی میگه، به محض قطع کردنش هزار و یک فکر به سرم خطور میکنه.
« امیرعلی ما پشت خط بود؟ چه معنی میده آخه؟ خدای من اصلا با عقل جور در نمیاد، هم فاطمه دختر معقولیه هم امیرعلی اهل این کارها نیست. خدایا چرا ربط بین این دو موضوع رو نمیفهمم؟ یعنی چی با بابات صحبت میکنیم؟ یعنی حاجی چی میگه؟ پس چرا هیچی رو نمیکردن؟ خجالت نمیکشه چپ میره راست میره میگه نرگس خانم فلان، نرگس خانم بصار؟ بعد پشت پرده...استغفرﷲ نگران ازدواجشون هم هست؟ اصلا چه دلیلی داره من به این چیزهای بیخود فکر میکنم؟ با هرکی دلش میخواد بره ازدواج کنه مگه من مفتشم؟»
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_85🌹
#محراب_آرزوهایم💫
قبل از اینکه ذهنم زیر خرواری از سوالات و خود درگیریهام جون بده با تکون دستی به خودم میام و نگاهم به فاطمه میافته که با خنده میگه:
- چند دقیقهست دارم صدات میکنم، کجا سیر میکنی؟ عاشقیها!
نگاه بیتفاوتی بهش میندازم و سرم رو میچرخونم تا مجبور نباشم ظاهر دو روش رو تحمل کنم که مشتی سبزی برمیداره و داخل دیگ میریزه.
- انشاءﷲ همهی جوونها زودتر برن سر خونه و زندگیشون.
سرم رو میچرخونم و چپ چپ نگاهش میکنم که هانیه حرفش رو تأیید میکنه.
- انشاءﷲ.
نگاه معنا داری به هانیه میندازم که پرسشگرانه بهم خیره میشه، نگاهم رو ازش میگیرم و با خودم میگم:
- یعنی توهم خبر داشتی و به من هیچی نگفتی؟!
همون موقع با صدای امیرعلی نظر هممون جلب میشه.
- زودتر بیاید بیرون خدام چند کاروان دیگه هم قراره بیان.
هانیه با اشاره به من میگه:
- بقیه سبزیها رو بریز بریم.
قبل از اینکه امیرعلی بره فاطمه کمی صداش رو بلند میکنه.
- ببخشید آقا امیرعلی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
قبل از اینکه حرفی بزنه بیرون میره که با حرص اداش رو در میارم، هانیه که دوباره متوجه حالتم میشه با تلفیقی از خنده و تعجب میپرسه.
- وا! چته تو؟ چرا اینجوری میکنی؟
برای پوشوندن گافی که دادم لبخند تصنعیای میزنن و ما بقی سبزیها رو داخل دیگ میریزم.
چون داخل اتوبوس خوابیدم حسابی خواب از چشمهام رخت بسته. تصمیم میگیرم نحوهی نماز شب خوندن رو از حسنا یاد بگیرم تا امشب بتونم به همون سنگر وسط پادگان پناه ببرم و بتونم با خدای خودم خلوت کنم.
تقریبا ساعتهای دو نصف شب بعد از کلی حرف زدن و خندیدن با اعتراض بقیه به بستر میرن و موقعیت رو برای من فراهم میکنن تا بتونم به استقبال اولین مناجات شبانهم برم.
حدود نیم ساعتی صبر میکنم تا به طور کامل از خوابیدن همه، مخصوصا هانیه مطمئن بشم. جانماز و مفاتیح کوچیکم رو از داخل کیفم بیرون میکشم، پاورچین پاورچین به سمت در سوله میرم که صدای حدیث میخکوبم میکنه و با صدای آرومی مورد خطاب قرارم میده.
- نرگس کجا میری؟
دستم رو به نشانهی سکوت روی لبهام میزارم و میگم:
- هیس! میرم بیرون یک دوری بزنم، زود برمیگردم به هانی چیزی نگیها!
داخل اون تاریک شب لبخندش رو حس میکنم که با خوشحالی بدرقهم میکنه.
- باشه برو، التماس دعا.
لبخندی بهش میزنم و جوابش رو میدم.
- حاجتت روا.
نصف شبی شوخیش گل میکنه، دستهاش رو بلند میکنه و با لحن بامزهای حرفم رو تصدیق میکنه.
- الهی آمین!
آروم آروم به بیرون قدم میزارم و زیر لب همش از خدا خواهش میکنم تا کسی توی سنگر نباشه. سنگر رو که خاموش میبینم با خوشحالی به سمتش شتاب میکنم، وقتی اونجا رو خالی از سکنه میبینم با خوشحالی دستهام رو بهم میکوبم و جیغ خفهای میکشم که فورا دستم رو جلوی دهنم حائل قرار میدم تا صدای جیغم کسی رو به اینجا نکشونه. فانوس کنار در رو روشن میکنم و با شوق و ذوق زیادی جانمازم رو وسط سنگر پهن میکنم تا به قول حسنا هرچه زودتر طعم این مناجات شیرین رو حس کنم...
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_85🌹 #محراب_آرزوهایم💫 قبل از اینکه ذهنم زیر خرواری از سوالات و خ
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_86🌹
#محراب_آرزوهایم💫
نمازم که تموم میشه زانوهام رو بغل میکنم، سرم رو روی زانو میزارم و توی فکر فرو میرم.
«این چند روزی که اینجا اومدم حسابی روحیهم عوض شده، انگار یک آدم دیگه شدم. تمام اون اتفاقات برام یک رویا شده و دیگه بهش فکر نمیکنم. نه گوشه گیری میکنم، نه ساکت و بیحرف یکجا میشینم؛ دوباره همون نرگس سابق شدم. انرژیای که اینجا بهم منتقل میکنه انقدر زیاده که هر لحظه توی این فضا قدم برمیدارم شور و ذوق عجیبی توی رگهام جریان پیدا میکنه اما وقتی یاد حرف هانیه میافتم که گفت (فردا آخرین روزه و دیگه باید برگردیم) پردهای از غم روی قلبم رو میگیره و توی مشتش فشار میده.»
آهی از ته دل میکشم که لحظهای تمام اتفاقات داخل آشپزخونه توی ذهنم تداعی میشه و بدنم یخ میکنه، حالت عجیبی که دلیلش رو نمیدونم.
«چرا باید این موضوع انقدر برام مهم باشه و باعث ناراحتیم بشه؟ مگه امیرعلی همیشه نقشی غیر از برادرم رو داشته؟ مگه یک خواهر همیشه خوشبختی برادرش رو نمیخواد؟ پس چرا توی وجود من احساس حسادت موج میزنه و با دیدن فاطمه قلبم به درد میاد؟ کِی توی زندگیم انقدر پر رنگ شد که الآن بحث ازدواجش بخواد آزارم بده و رفتارم رو برعکسِ گذشته سوق بده؟ شاید...شاید با کارهایی که تا الآن برام انجام داده باعث شده جایی رو توی قلبم اشغال کنه اما این درست نیست که من بهش علاقهای داشته باشم، این موضوع یک اشتباه محضه!»
سریع سرم رو به دو طرف تکون میدم تا بتونم افکار شومی رو که به ذهنم هجوم آوردن از خودم دور کنم. به ساعت دور دستم نگاه میکنم، نیم ساعت تا اذون صبح مونده. مفاتیحم رو باز میکنم و بنا به عهد هر روزم شروع میکنم به خوندن زیارت عاشورا، با حس خوبی که بهم دست میده سر از سجده برمیدارم و دوباره زمان رو چک میکنم. تقریبا یک ربع تا اذون مونده، آهی سر میدم و زیر لب میگم:
- حیف! کاشکی میشد همینجا نماز بخونم ولی اینبار هانیه بلند بشه و ببینه نیستم معلوم نیست چه بلایی سرم میاره.
لبخندی روی لبهام میشینه و از جام بلند میشم، کفشهای راحتیم رو بپا میکنم و داخل سوله میشم.
صبح با چشمهای خواب آلود سوار اتوبوس میشم که از شدت خستگی نیم ساعتی به خواب میرم اما با تکون دست هانیه چشم باز میکنم که میگه:
- نرگس نزدیکیم بلند شو.
چند بار چشمهام رو میمالونم و با بدنی کرخ شده توی صندلی جمع میشم که دستم به جیب مانتوم میخوره، یاد اون برگهی پلمپ شدهی دیروز میافتم و از داخل جیبم درش میارم. هانیه که چشمش به دستم میافته با ذوق میگه:
- توام گرفتی؟ باز کن ببینم کدوم شهید بهت افتاده.
برگه رو که کامل باز میکنم تیتر بزرگ بالاش رو زیر لب زمزمه میکنم.
- شهید ابراهیم هادی.
با خنده و کنایه میگه:
- چه جالب! برای امیرعلی هم شهید ابراهیم هادی بود.
برعکس اون با تعجب نگاهش میکنم.
- واقعا؟!
هر دو باهم آروم میخندیم و ادامه میده.
- جالب تر اینکه الآن داریم میریم کانال کمیل، اونجا محل شهادت همین شهیده.
در ادامه شروع میکنم به خوندن متن روی برگه.
« خدایا! ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم! نمیدانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر میدانم که هرکس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو میشتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و میکنم.»
لحظهای از خوندن مناجاتهای عاشقانهشون با خدا دلم قنج میره و بهشون قبطه میخورم، قبل از اینکه توی حال خوشم غرق بشم با نگه داشتن اتوبوس مجبور میشم به خودم بیام...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_87🌹
#محراب_آرزوهایم💫
قبل پیاده شدن امیرعلی از جاش بلند میشه و با لبخند تلخی که روی لبهاش وجود داره میگه:
- از امروزتون حسابی استفاده کنین که آخرین روزه.
با تکرار این حرف برای هزارمین بار بغض گلوم رو میگیره و از اتوبوس پیاده میشم. طبق معمول نگاهی توی دشت میچرخونم که با سر در ورودی فکه مواجه میشم.
«پنج روز تشنگی»
آقایون جلوتر از ما شروع میکنن به حرکت و ماهم به دنبالشون راه میافتیم. در بین راه نگاهم به امیرعلی میخوره که توقف میکنه، کفشهاش رو از پاش بیرون میاره و پا برهنه به راهش ادامه میده. ناخودآگاه خم میشم و کفشهام رو در میارم، با اینکه اول کمی پاهام از داغی شنهای زیر پام میسوزه اما اهمیتی نمیدم و به راهم ادامه میدم، کم کم بقیه دخترهام به تبع از من همین کار رو میکنن و به سمت کانال کمیل حرکت میکنیم. در بین راه نوشتههای روی تابلوها رو میخونم و با فضای اونجا همراه میشم.
به بخش مستطیل مانندی میرسیم که طول زیادی داره و کمی از سطح زمین پایین تره، همه داخلش میشیم و روی خاکها میشینیم.
راوی کم کم شروع میکنه به تعریف که دستم رو روی خاکها میزارم و مشت میکنم، دستم رو بالا میارم که آروم خاکهای داخل دستم از بین انگشتهام به زیر میریزه و از این کار حس خوبی بهم دست میده. نگاهم رو به دو دیوار خاکی دورم میدم و کمی احساس خفگی میکنم.
حال و هوای حرفهای راوی عوض میشه، انگار حرفهاش مثل مقتله و در حالی که گلوم از شدت بغض به تنگ میاد با خودم زیر لب میگم:
-عراقیها مگه دلشون مثل سنگ بود که چنین بلایی رو سر صد و سی جوون آوردن؟
اشکهام مثل یک رود باریکی روی گونههام جاری میشن، نگاهم رو به خاکها میدم و دوباره یاد حرفهای حاج آقا سامعی میافتم که میگه:
«ذره ذرهی خاکهای اینجا از وجود شهداست!»
از اینکه روی این خاکها میشینم خجالت میکشم و گریهم دوچندان میشه اما مدام سعی در مهارش دارم تا صدای هق هقم بلند نشه.
از کانال کمیل که خارج میشیم پیاده به سمت فکه حرکت میکنیم، زمینی از جنس شن که مدام نگاهم رو به زیر پام میدم و به سطح رملی مانندش چشم میدوزم.
از سر در فکه که رد میشیم نگاه همه به قفس مستطیل شکلی میافته که کفش پر شده از استخونهای شهدای مفقودالاثر. دیگه تاب نمیارم و صدای هق هقم بلند میشه، نه تنها من بلکه صدای گریه و شیون همه سکوت دشت رو میشکنه.
کمی که آروم میشیم جلوتر میریم، به دلیل رملی بودن زمین گاهی پاهان داخل شنها فرو میره و سوزشش بیشتر میشه.
با چشمهای پف کردم به دو طرف نگاه میکنم که با سیم خاردار احاطه شده، دلیلش رو از هانیه جویا میشم که میگه:
- یک زمانی اینجا میدون مین بوده، با اینکه پاکسازی کردن اما احتمال داره مینهای زیر خاکی وجود داشته باشه.
آهانی میگم و کمی از جمع جدا میشم، هوا خیلی از صبح گرم تر میشه و کمی طاقتم رو طاق میکنه اما با خوندن تابلوهای اطراف سعی میکنم خودم سرگرم کنم تا خستگی و تشنگی رو از یاد ببرم. حسابی با نوشتههای روی تابلوها همراه میشم که، متنهای قشنگی رو روی خودشون با رنگهای مختلف جای دادن، متنهایی از قبیل.
«سلام بر فکه و گمنامی...
فکه یعنی با خدا همسایگی...
خدا را در رمل های فکه بجویید...
قتلگاه فکه دارالشفاست...
کربلا به رفتن نیست به شدن است اگر به رفتن بود شمرهم کربلایی است...
سری به درون بزن، شاید آن بغض قدیمی اینجا...»
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_88🌹
#محراب_آرزوهایم💫
موقع برگشت آفتاب رو به غروبه و کم کم هوا رو به تاریکی میره، نگاهم سمت هانیه کشیده میشه که مهدیار بهش نزدیک میشه، کنار گوشش حرفی رو میزنه و دوباره برمیگرده پیش امیرعلی.
- چی گفت؟
- گفت زودتر حرکت کنین که برسیم، دو رکعت نماز بخونیم تا قبل از تاریکی به پادگان برسیم.
قبل اینکه منتظر حرفی از جانبم بمونه به سمت بقیه میره تا این خبر رو به همه برسونه اما از چهرهی تک تک بچهها مشخصه که هیچکدوم حال رفتن ندارن و هرکسی توی حال و هوای خودش غرق شده، حتی از حرف زدن باهمدیگه هم اجتناب میکنن.
به یک سنگر نسبتا بزرگی میرسیم که روی سر درش نوشته شده.
« دو رکعت نماز عشق»
یک سنگر گرد مانندی که برای خانمهاست و همه بدون اینکه به هم کاری داشته باشن توی خلوت خودشون به نماز میایستن.
وقتی که فکر میکنم آخرین نمازیه که توی این شهر و دیار میتونم بخونم قلبم به درد میاد و قطره اشکی روونهی گونههای خشک شدهم میشه. رو به قبله میایستم، با تمام حواس و حسی که توی وجودم هست «ﷲاکبر» میگم و نمازم رو میخونم. شاید به جرات میتونم بگم تنها نمازی که تابحال انقدر با حضور قلب خوندم و به دلم نشست.
کمی از سنگر دور میشیم، به یک ایستگاه صلواتی میرسیم که مایع سبز رنگی رو داخل لیوانهای پلاستیکی میریزن. از شدت تشنگی یکی از لیوانها رو برمیدارم و لاجرعه سر میکشم که به قول معروف جیگرم حال میاد و کمی از گرمای وجودم کاسته میشه.
هانیه که نزدیکم میشه اسمش شربتش رو میپرسم.
- بهش میگن شربت شهادت.
قبل از اینکه سوالی بپرسم مهدیار به سمتمون میاد و میگه:
- زودتر همه رو جمع کنین که دیر شده باید برگردیم.
هرکدوم از خادمها به سمتی میریم و مشغول خبر کردن بچهها میشیم.
سوار اتوبوس که میشیم با اصرار بچهها، اتوبوس جای غرفههای فرهنگی میایسته اما اون دو اتوبوس دیگه برمیگردن پادگان.
هرکسی به سمتی میره و هانیه هم دنبال من راه میافته، لحظهای سر جام میایستم که دلیلش رو ازم میپرسه و در جواب میگم:
- برو پیش شوهرت، من میخوام خودم تنهام برم بگردم.
- آخه...
بین حرفش میپرم و با قطع حرفی که قراره از دهنش خارج بشه رو نفی میکنم.
- آخه نداره، به حرف بزرگ ترت گوش کن برو!
چند ثانیه بدون حرف بهم خیره میشه که ابرویی بالا میندازم و میگم:
- برو دیگه، مثل هویچ وایستاده منو نگاه میکنه.
میخنده و تنها با گفتن «مواظب خودت باش» به سمت مهدیار راه کج میکنه.
لبخندی روی لبم میشینه و با خودم میگم:
- این بیچاره از اول سفر همش با من بوده، حتما شوهرش چه حرصی خورده.
از حرفهای خودم خندهم میگیره و به راهم ادامه میدم که به غرفهها میرسم، از محصولات فرهنگی فقط عبور میکنم و نکاه گذرایی میندازم، بهخاطر اینکه اون چند روز اول از شدت ذوق زدگی برای همه سوغاتی خریدم و ساکم پر شده.
همینطور قدم میزنم، به قسمت دوم فروشگاه میرسم که غرفهی کتابه، به سمتش پا تند میکنم تا از کتابها دیدن کنم و اگر چیزی باب دلم بود بخرم. قفسهها رو یکی یکی رد میکنم تا به میدون وسط غرفه میرسم، نگاهم با کتابی برخورد میکنه و با لبخند تلخی سمتش میرم. برش میدارم، دستی روی جلدش میکشم و اسمش رو میخونم.
- سلام بر ابراهیم.
با دیدن عکس روی کتاب یاد خوابم میافتم و بغض گلوم رو میگیره، زیر لب زمزمه میکنم.
- تو همونی که...ازت ممنونم.
قطره اشکی از کنار چشمم روی گونهم سر میخوره که مرد مسنی با موهای جوگندمی درحالی که یک جعبه کارتن بین دستهاشه به طرفم میاد و میگه:
- کتاب دومش هم اومده، اگه خواستین بدم خدمتتون...
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_88🌹 #محراب_آرزوهایم💫 موقع برگشت آفتاب رو به غروبه و کم کم هوا ر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_89🌹
#محراب_آرزوهایم💫
به سمت قفسهای میره تا کتابهای داخل کارتن رو داخل قفسههای آهنی جا بده. چشمهام از فرت خوشحالی میدرخشه و دستم رو به سمت جیب مانتوم میبرم که متوجه میشم فقط تلفنم رو برداشتم. در کمتر از دقیقه ذوقم کور میشه و با خودم میگم:
- حتما برگشتم باید به دایی بگم برام بخره.
قبل از اینکه فروشنده سرش رو به طرفم بچرخونه قدم زنان به سمت در خروجی حرکت میکنم. نگاهی به ساعتم میندازم که تقریبا شیش عصر رو نشون میده، باید خودم رو زودتر به بقیه برسونم اما قبل از خارج شدن، صدای پیرمرد فروشنده متوقفم میکنه و منتظر نگاهش میکنم. با لبخند مهربونی میگه:
- دخترم کتابهات رو یادت رفت.
در ادامه نایلون توی دستش رو به سمتم میگیره. با تعجب بهش خیره میشم و حرفش رو رد میکنم.
- منکه کتابی نخریدم.
- چرا دخترم، یک آقا پسری هم پولش رو حساب کرد.
به سمتش میرم و پلاستیک رو ازش میگیرم اما با حالت بهت زده دنبال کسی میگردم که این کار رو کرده.
- کی پولشون رو داد؟
- نمیدونم بابا جان. همین الان رفت خیلی هم عجله داشت، فکر کنم دوستش صداش کرد، اگه اشتباه نکنم اسمش هم علی بود.
با حالت گنگی ازش تشکر میکنم و از فروشگاه خارج میشم. یه محض خروجم نگاهی توی محوطه میچرخونم تا شاید پیداش کنم اما تا چشم میچرخونم همه خانمن، کمی دورتر امیرعلی و مهدیار به سمت اتوبوس میرن که حدس میزنم خودش اینکار رو کرده باشه. در پلاستیک رو باز میکنم که میبینم هر دو کتاب داخلش هست. سعی میکنم چیزی نگم و به روی خودم نیارم، نایلون کتابها رو زیر چادرم میگیرم و به سمت اتوبوس حرکت میکنم.
***
نیمههای شب برای نماز شب از جام بلند میشم. داخل محوطه میشم، امیرعلی و مهدیار رو میبینم که روی زمین نشستن و باهم حرف میزنن، یاد کتابها که میافتم دوباره داخل سوله میشم و به سمت کیفم میرم، به اندازهی پول کتابها پول از داخل کیفم برمیدارم و به سمتشون حرکت میکنم. قبل از رسیدنم تلفن مهدیار رنگ میخوره و از جاش بلند میشه. موقعیت رو مناسب میبینم، کمی سرعتم رو زیاد میکنم تا زودتر برسم و از زیر بار این دِین خارج بشم.
بهش میرسم، متوجهم نمیشه که مجبور میشم مورد خطاب قرارش بدم.
- سلام.
سریع به خودش میاد و از جاش بلند میشه، انگار حسابی توی دنیای خودش غرق شده بود و مزاحمش شدم. سرش رو پایین میندازه و جوابم رو میده.
- سلام.
بیاختیار به تبع از اون سرم رو پایین میندازم و پول رو به سمتش میگیرم. از کارم متعجب میشه و دلیل این کارم رو میپرسه.
- بهخاطر چی؟
- برای پول کتابها. ممنونم ازتون، خواهش میکنم بفرمایید.
حس میکنم حالش مثل همیشه نیست و از چیزی در عذابه، کمی خودش رو عقب میکشه و دستم رو رد میکنه.
- اصلا حرفشم نزنین اونا هدیه بودن.
- تعارف نکنین.
- مطمئن باشین تعارف نمیکنم، یک تشکر ناقابل بابت رازداریتونه.
اینبار منم که متعجب دنبال دلیل حرفش میگردم اما مجالی بهم نمیده و با عجله میگه:
- ببخشید من باید برم.
به سمت سنگری که دور از محوطهست حرکت میکنه، کمی که ازم دور میشه نفس کلافهای میکشه و دستش رو داخل موهاش فرو میکنه. چرا انقدر کلافهست؟ دوباره یاد فاطمه میافتم و بیدلیل اعصابم بهم میریزه. یعنی این رفتارهاش بهخاطر نگرانیش از ازدواج با فاطمهست؟
به خودم تلنگر میزنم تا از این افکار دور بشم و یادم بیاد که چرا اومدم، تا یاد نماز شب میافتم با اعتراض پام رو به زمین میکوبم و آروم میگم:
- اه! من میخواستم برم اونجا.
پشت چشمی نازک میکنم و برمیگردم داخل سوله، به سمت سنگر میرم که چند نفری در حال راز و نیاز هستن. شاید بهخاطر اینکه شب آخره اکثرا برای نماز شب بیدار شدن اما من دلم میخواست تنها باشم. ولی شاید قسمت نیست. قبل از اینکه زمان رو از دست بدم شروع میکنم به خوندن...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_90🌹
#محراب_آرزوهایم💫
تا دم دمهای صبح از شدت این غم دامنه زده توی قلبم پلک روی هم نمیزارم که کم کم بچهها بیدار میشن و شروع میکنن به جمع کردن وسایلشون.
به چهرهی هرکسی که نگاه میکنم بدون استثنا غم و ناراحتی بیداد میکنه، بعضی با اشک و آه و بعضیها از نگاههای خسته و بیرمغشون.
بدون هیچ رقبتی ساکم رو بین دست میگیرم و با آه بلندی از ته سینهم به دیوارهای سوله دست میکشم.
هانیه کنارم قرار میگیره اما قبل از اینکه حرفی از دهنش خارج بشه میگم:
- من میرم توی محوطه، نگران نشی.
قبل از اینکه جوابی بخواد بده وارد محوطه میشم، نفس عمیقی میکشم، گوشهای دنج و خلوت برای خودم پیدا میکنم و روی خاکها میشینم، توی این مناطق خاکی شدن چادرم حس قشنگی تو وجودم ایجاد میکنه؛ دستی روی سطح سردشون میکشم و چفیهم رو از داخل ساک بیرون میکشم، چفیهای که همون روز اول خریدهم و هرجا که میرفتم همراهم بود.
مهرم رو از جیبم در میارم و بوسهای روش میزنم، روی چفیهم میزارمش و از جام بلند میشم تا برای وداع دو رکعتی نماز بخونم؛ به سجده شکر آخر نمازم که میرسم اشکهام شروع میکنن به ریختن و زیر لب زمزمه میکنم.
- شهدا! کمکم کنین شهدایی زندگی کنم.
سر که بلند میکنم بعد از تسبیحات حضرت زهرا (سلامالله) نگاهم به سمت ساعتم کشیده میشه. خداروشکر هنوز وقت دارم و میتونم برای اخرین بار دوری اطراف بزنم و از فضا بهره کافی رو ببرم.
همینطور که برای خودم قدم میزنم و به این چند روز فکر میکنم با صدای مردونهای از ترس با شتاب سر میچرخونم که امیرعلی رو میبینم.
دستم رو روی قلبم میزارم و نفس حبس شدم رو به بیرون هدایت میکنم. متوجه لبخند مهار شدهش میشم که سریع صداش رو صاف میکنه و میگه:
- ببخشید ترسوندمتون.
- نه، خواهش میکنم بفرمایید.
- مهدیار هرچی زنگ میزنه داخل جواب نمیدن، میشه این لیست رو بگیرین و بگین همه بیان سمت اتوبوسها؟ باید زودتر بریم اهواز.
باشهای زیر لب زمزمه میکنم که قبل از اینکه متوجه چیزی بشم از جلوی چشمهام محو میشه، شونهای بالا میندازم و دوباره به سمت سوله میرم اما اینبار مدام زیر لب غرغر میکنم و اوقات خودم رو تلخ میکنم.
- هر هر، ترسیدن من کجاش خنده داشت؟
وارد قسمت خواهران میشم و چشم میچرخونم تا هانیه رو پیدا کنم.
گوشهای وایستاده و بقیه هم دورش جمع شدن، به سمتش میرم و لیست رو به سمتش میگیرم تا چک کنه.
به سمت در میریم و بعد از تشکر و خداحافظی از خادمهای پادگان همینطور که به سمت اتوبوسها میریم هانیه رو مخاطب قرار میدم.
- تلفنت رو چرا جواب نمیدی؟
- مگه زنگ زدی؟
- نه شوهرت زنگ زده بود.
با تعجب سمتم سر میچرخونه و دستش به سمت گوشیش میره.
- اونوقت شما از کجا فهمیدی؟
مثل لحن خودش جواب میدم.
- امیرعلی گفت.
- آهان
انگار چیزی به یادش میاد و یکهو به سمتم برمیگرده و میگه:
- عه؟ امیرعلی گفت؟
به سمتش میچرخم که با چشمهای پر از شیطنتش روبهرو میشم.
آرنجم رو تو بازوش فرود میارم و کشیده میگم:
- بیا بریم از دست تو آخر موهام رنگ دندونهام میشه...