eitaa logo
صالحین تنها مسیر
245 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_80🌹 #محراب_آرزوهایم💫 انقدر حس خوب معنوی کل وجودم رو پر می‌کنه ک
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با تعجب بهش نگاه می‌کنم که بیرون میره، دستی به موهای آشفته‌م می‌کشم و از سوله خارج میشم، همین‌طور که دست‌هام رو به چشم‌های خواب آلودم می‌کشم دنبالشون می‌گردم، هانیه خانم رو می‌بینم که کنار مهدیار ایستادن و هراسون دور و برشون رو نگاه می‌کنن. سمتشون پا تند می‌کنم که بی‌مقدمه با من من میگن: - سلام...ببخشید...نرگس به شما نگفته می‌خواد جایی بره؟ متوجه منظورشون نمیشم، چشم‌هام رو ریز می‌کنم و با حالت گیجی می‌پرسم. - متوجه نمیشم! مهدیار پوفی می‌کشه و کلافه جوابم رو میده. - خانمم بیدار شده دیده نرگس خانم نیست، تو نمی‌دونی کجا رفتن؟ - نه، به من چیزی نگفتن. همه جا رو گشتین؟ هانیه خانم از شدت نگرانی دستشون رو به سر می‌گیرن و زیر لب به مهدیار میگن: - حالا چیکار کنیم؟ ای خدا اگه من این دختر رو ببینم، خیره سر! تا ما رو سکته نده ول کن نیست. با این حرف یاد حرف بابا می‌افتم که قبل سفر حسابی سفارش کرد تا مواظبشون باشم، تا متوجه بحران میشم خواب از سرم می‌پره و با نگرانی میگم: - من خودم پیداشون می‌کنم، شمام به کسی چیزی نگین اینجا امنه نمی‌تونن دور شده باشن. به محض تموم شدن حرفم منتظر صحبتی از جانبشون نمیشم و به سمت در پادگان پا تند می‌کنم، زیر لب میگم: - ای خدا! این دختر دست من امانته اگه بلایی سرش بیاد؟ تا جایی که می‌تونم همه جارو می‌گردم، از کلافگی دور خودم می‌چرخم، آخه توی پادگان به این بزرگی چجوری پیداشون کنم؟ در همین بین نگاهم به دور ترین سنگر می‌افته، نور امیدی توی دلم روشن میشه و سمت سنگر قدم بر می‌دارم. - خدایا دوباره نه، چند دفعه باید دنبال این... تا پرده‌ی جلوی سنگر رو کنار می‌زنم با جسم سیاه رنگی روبه‌رو میشم که گوشه‌ی سنگر افتاده و باعث میشه حرفم رو ادامه ندم، فانوس تزئینی کنار دستم رو برمی‌دارم، با ترس نزدیکش میشم و فانوس رو کمی نزدیک می‌برم که ضربان قلبم به شدت بالا میره اما با دیدن چهره‌ی نرگس خانم نفسی از سر آسودگی می‌کشم؛ کنار سنگر می‌شینم، چشم‌هام رو می‌بندم و با خودم میگم: - خدایا شکرت! ولی نگهداری از یک دختر سخت تر از سر و کله زدن با خطرناک ترین مجرم‌ها و دستیگیری شونه. پوزخندی می‌زنم و دستم به سمت تلفنم میره، به مهدیار زنگ می‌زنم تا خودشون رو برسونن... ☞☞☞ از خجالت روم نمیشه سرم رو به طرف هانیه بچرخونم، تنها به عکس تار خودم روی شیشه‌ی اتوبوس نگاه می‌کنم و از شرم زیاد انگشت‌های دستم روی روی شیشه می‌کشم تا کمی از ماجرای امروز فاصله بگیرم. برای دومین بار همه‌شون رو توی دردسر انداختم و حسابی نگرانشون کردم. زیر چشمی به هانیه نگاه می‌کنم که با چهره‌ی عصبانی نشسته، مدام باهام اوقات تلخی می‌کنه و جوابم رو نمیده. خودم رو براش لوس می‌کنم و با لحن کش داری میگم: - هانیه دیگه! با ابروهای گره خورده سمتم برمی‌گرده و توی ذوقم می‌زنه. - هانیه و کوفت! تا من رو دق ندی ول کن نیستی نه؟ - به خدا نفهمیدم چی شد که خوابم برد، قول میدم دیگه تنهایی دور نشم. دوباره سرش رو برمی‌گردونه و جوابم رو نمیده، لب‌هام آویزون میشه، دستش رو بین دست‌هام می‌گیرم و فشار ریزی بهش وارد می‌کنم. - هانی جونم! سمتم سر می‌چرخونه و میگه: - باشه حالا خودت رو لوس نکن. لبخندی می‌زنم که خنده‌ش می‌گیره و ادامه میده. - بیچاره امیرعلی داشت قالب تهی می‌کرد، همش باید دنبال تو بگرده...