•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_68🌹
#محراب_آرزوهایم💫
با تأیید مامان به سمت پلهها میریم. هانیه با نگرانی خاصی که توی چشمهاش حلقه زده از شدت شوک روی یکی از پلهها وایستاده، به محض اینکه بهش میرسم محکم بغلم میکنه، گریهش میگیره و شروع میکنه به سرزنش کردنم.
- کجا بودی تو؟ چرا هیچ خبری ازت نبود؟ نمیگی ما نصف عمر میشیم؟
کمی که آروم میشه ازم جدا میشه و با هم به داخل خونه میریم. به محض ورودم بوی دمنوشهای خاله به مشامم میرسه و نفس عمیقی میکشم که ریههام از عطر خوشش پر میشه...
☞☞☞
درست مثل اون زمان بازداشت شدن من، همه دور هم جمع شدن و سکوت سنگینی حاکم شده، همه منتظرن تا دایی مهدی بیاد. تنها کسی که در اون موقعیت حس و حال نرگس خانم رو درک میکنه خود منم. از تمام رفتارها و حرکاتشون مشخصه که ترس تا مغز استخونشون رسوخ کرده! از حالت تدافعانه نشستنشون تا مردمکها لرزون و نگران.
دایی بدون هیچ خبری در رو باز میکنه، با حول و حواس پرتی سلام میکنه و بلافاصله به سمت نرگس خانم میره. با ترس روبهروی مبل نرگس خانم میشینه و میگه:
- حالت خوبه دایی جان؟
تنها با لبخند مهربونی سر تکون میدن، دایی که خیالش راحت میشه لبخند متقابلی میزنه. روی مبل تک نفره روبهروشون میشینه
و کلافه و بیصبرانه شروع میکنه.
- خب دایی جان توضیح بده که چی شده؟ کجا بودی؟ چرا نه زنگ میزدی، نه جواب میدادی؟ الآن همه منتظرن که بدونن چه اتفاقی افتاده.
سرشون رو به زیر میندازن و آروم زیر لب میگن:
- نمیتونم!
- نرگس داری خیلی نگرانم میکنی!
با صدای پر از بغضی که مشخصه جلوی اشکشون رو گرفتن تا سرازیر نشه میگن:
- دیگه نمیخوام برم دانشگاه.
هانیه خانم با تعجب کمی تن صداشون رو بالا میبرن و میگن:
- نرگس چی میگی؟ تو این همه زحمت کشیدی تا بتونی بری دانشگاه، اونم رشته مورد علاقهت، معماری!
- با چه رویی برم؟ زیر نگاه سنگین بقیه!
دایی عصبی تر از قبل صداش بلند میشه.
- درست توضیح بده نرگس!
بغضشون رو قورت میدن، محکم حرفشون رو میزنن و تمام ماجرای دانشگاه رو موبهمو تعریف میکنن. لحظه به لحظه دایی عصبی تر میشه، مشخصه کارد بزنی خونش در نمیاد. حرفشون که تموم میشه دایی سکوت نمیکنه و از کوره در میره.
- فردا میریم دانشگاه به حراست دانشگاه میگیم تا حسابشو بزارن کف دستش. الکی که نیست هرکی دلش خواست هر...لا اله الا ﷲ.
نرگس خانم با قاطعیت حرف دایی رو رد میکنن.
- نه!
همگی از جوابشون تعجب میکنیم و منتظر نگاه میکنیم تا ادامه بدن.
- آبروی ریخته شده که جمع نمیشه. من و نازنین پنج سال با هم دوست بودیم که به حرمت اون پنج سال بخشیدمش، بعدم من تصمیم گرفته بودم که از دانشگاه بیرون بیام. به دلیل اینکه رشته من بیشتر سر و کارش با مردهاست، نمیخوام حیا و عفتم زیر سوال بره!
با اینکه برای ماجرای دانشگاه دومین بار خونم به جوش میاد اما با شنیدن این حرف تحسینشون میکنم، انگار دایی هم مثل من فکر میکنه، بهخاطر همین مخالفتیم نمیکنه.
با اجازه مجلس رو ترک میکنن و به سمت اتاقشون میرن که ملیحه خانمم دنبالشون میرن.
دایی از جاش بلند میشه که به احترامش بلند میشم، دستش رو روی شونهم میزاره و میگه:
- ممنون که پیداش کردی.
از واقعیت شرمنده میشم، سرم رو به زیر میندازم و زیر لب میگم:
- کاری نکردم.
خاله خانم خیلی اصرار میکنن شب وایستیم اما با حاجی میریم پایین و ملیحه خانم هم چند دقیقه بعد از ما میان...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_69🌹
#محراب_آرزوهایم💫
بعد از رفتن مامان، آهی از ته دل میکشم و روی تختم میشینم، دستم رو روی پتوی گرم و نرم پهن شدهی روش میکشم و با خودم میگم:
- معنی تخت رو وقتی میفهمی که روی زمین سرد و خاکی سر بزاری، معنی آزادی رو وقتی میفهمی که توی بند باشی و معنی آرامش رو وقتی میفهمی که تمام قشنگیهای زندگیت رو از دست بدی، ترس رو با تکتک سلولهات حس کنی و همدم و همراه همیشه زندگیت بشه. همه چیز دوباره بهم برگشت اما با این قلب هراسونم چیکار کنم؟
تا در اتاق باز میشه و قامت دایی جلوی چشمهام خودنمایی میکنه مرواریدهای اشک از کنارهی چشمهام شروع میکنن به ریختن، کنارم میشینه و سرم رو توی آغوشش میگیره تا هر چقدر دلم میخواد گریه کنم اما چیزی که در سر اون میگذره کجا و راه فکر من کجا؟!
چند دقیقهای که میگذره با لبخند رضایت بخشی میگه:
- دختر با حیایه دایی چطوره؟
حرفش به دلم میشینه و لبخندی مهمون لبهای خشکیدهم میشه. روی تخت قد علم میکنم، کمی خودم رو به عقب میکشم و به دیوار تکیه میدم.
- دایی!
- جان دایی؟
به دیوار روبهروم خیره میشم و به سختی زیر لب میگم:
- دلم میخواد همش گریه کنم.
- عیبی نداره دایی جان اما بدون روضه گریه کردن فایدهای نداره، با روضه که گریه کنی اهل بیت غم رو از دلت برمیدارن.
- ندارم.
- دایی مهدی که داری، خودم برات میفرستم.
لبخندی میزنم و ازش تشکر میکنم. با حالت شوخ همیشگیش سعی میکنه حالم رو عوض کنه.
- اگه امری ندارین من برم.
حرفی نمیزنم که از جاش بلند میشه و ادامه میده.
- هر موقع خواستی زنگ بزن یا پیام بده، نمیخواد مراعات من رو بکنی. فعلا مشهد یکم کار دارم هر وقت بخوای هستم.
با تکون سر حرفش رو تأیید میکنم که از اتاق خارج میشه و در رو هم میبنده اما مکالمهش رو با هانیه از پشت در میشنوم.
- عه دایی! چرا در رو میبندین؟ الآن نوبت مامانم بود بعد من، نوبت گرفتیم بریم پیشش.
- انقدر نمک نریز دختر، بزارین یکم استراحت کنه از نظر روحی خیلی متزلزل شده.
این حرف رو که میزنه دوباره اشکهام جاری میشن. بدون اینکه لباسهام رو عوض کنم روی تخت دراز میکشم، چادرم رو روی سر میکشم و فقط اشک میریزم.
ساعتهای یازده شب سر روی بالشت میزارم اما فکر و خیالات دست از سرم برنمیدارن، نگاهی به ساعت تلفنم میندازم. ساعت دو شده و هنوز نخوابیدم!
با صدای ویبرهی گوشی سر برمیدارم که اسم دایی روی صفحهی گوشی به چشم میاد. بدون تعلل پیامش رو باز میکنم.
"سلام دایی جان، صبح که بیدار شدی دستت رو بزار روی سینهت و هفت مرتبه سورهی شرح رو بخون، سفارشتون رو هم فرستادم."
***
آخرهای بهاره هست و همه به جز نرگس خانم توی حیاط جمع شدیم تا این هوای لذت بخش رو از دست ندیم. طبق معمول با مهدیار نشستیم و داریم بحث سیاسی میکنیم که ملیحه خانم چایی میارن. وقتی که به جمعمون میپیوندن حرفهای هانیه خانم نظرم رو جلب میکنه.
- خاله جون باید یک فکری بکنیم، الآن یک هفتهست غذا کم میخوره، همهش تو اتاقشه و خیلی کم پیش میاد که بیاد بیرون، دیگه اون شور و شوق قبلش رو نداره؛ باید برش گردونیم به همون نرگس قبلی، نمیشه که همینجوری بمونه. خودتون دیدین که چقدر غمگینه!
- چی بگم عزیز دلم، دل خودمم براش خونه نمیدونم چه بلایی سر بچهم آوردن. اونم دختریی که تا بحال کسی از گل نازک تر بهش نگفته.
- خاله بزارین فردا با من بیاد پایگاه اونجا بچهها هستن، کارهای فرهنگی میکنیم یکم روحیهش عوض میشه...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_70🌹
#محراب_آرزوهایم💫
راست میگن، درست یک هفتهست منم ندیدمشون تا به خواستهی آقای علوی دربارهی پروندهی اون قاچاقچیها باهاشون حرف بزنم.
خاله خانم با خوشحالی حرف هانیه خانم رو تأیید میکنن.
- ملیحه جان فکر خوبیهها.
بابا که چهرهی مردد و ناراحت ملیحه خانم رو میبینه میگه:
- انشاءالله که خیره خانم، پایگاه مسجدم مطمئنه.
هانیه خانم با ذوق از جاشون بلند میشن و به سمت پلهها میرن.
- پشیمون نمیشین!
☞☞☞
پشت میز مطالعهم نشستهم و حسابی غرق کتاب جدیدی که دایی بهم داده شدم«سه دقیقه در قیامت» لحظهای نگاهم رو به پنجرهی اتاق میدم و توی فکر میرم. واقعا چیزی دارم که با خودم ببرم؟
در اتاق که باز میشه با ترس، جیغ خفهای میکشم و دستم رو روی قلبم میزارم که مثل قلب یک گنجشک داره میزنه. درحالی که دارم از شدت ترس نفس نفس میزنم بهش میگم:
- هانیه ازت خواهش میکنم توی اتاق من آروم بیا.
- ببخشید فکر نمیکردم بترسی.
کتابم رو میبندم و با صندلی چرخدارم به سمتش برمیگردم.
- چیکار داشتی؟
حرفش که یادش میاد با ذوق روی تختم میشینه و میگه:
- نرگسی فردا باهام میای پایگاه؟!
بیتوجه به تمام ذوقهاش خیلی سرد میگم:
- مگه چه خبره؟
بیتوجهی و سردی رو که از چهره و صدام حس میکنه شور و ذوقش کور میشه و کمی جدی میشه.
- خبر خاصی نیست، یکم کمک لازم دارم. راستی نگرانم نباش با ماشین مهدیار میریم.
لحظهای فکر میکنم و سعی میکنم جوانب کار رو بررسی کنم. دیگه از این اوضاع خسته شدم، از خستگیها و محرور کردن خودم از زندگی، دوری کردن از همه چیز. نه میلی به ادامه دادن این روند دارم و نه میلی به رفتن، از همه مهم تر دلم نمیخواد ذوقش رو از بین ببرم. بدون رغبت حرفش رو قبول میکنم و با خوشحالی میره...
***
همینطور که به سمت پایگاه میریم با چشمهام مسیر رو دنبال میکنم، تمام درختها شکوفههاشون ریخته و جاشون رو به میوههای کوچیک و بزرگ جوونه زده داده. همینطور که محو منظرهی اطراف شدم به مسجد محل میرسیم.
از مهدیار خداحافظی میکنیم و به سمت مسجد میریم، کنار در مسجد راه پلهای وجود داره که به طبقهی بالا میره. پلههای سنگی زیر پام رو دونه دونه طی میکنم تا به یک در چوبی کرم رنگ میرسم، تقهای بهش میزنم و در رو هل میدم که باز میشه، فضایی بزرگ به چشم میخوره که در گوشهای چند نفر حلقه زدن و یک نفر صحبت میکنه. در این سمت اتاق خانمی پشت میز نشسته و به همراه خانم دیگهای درحال برنامه ریزی و صحبتن. هانیه که میاد فشاری به پشم میده و میگه:
- برو دیگه.
اون دو خانم به محض دیدن هانیه با لبخند مهربونی به سمتمون برمیگردن و سلام و احوال پرسی گرمی صورت میگیره. خانم پشت میز بهم اشاره میکنه و میگه:
- هانیه جان، معرفی نمیکنی؟
- ببخشید انقدر که خوشحالم فراموش کردم. ایشون دختر خالهی بنده، نرگس خانم هستن که خیلی ازش تعریف کردم.
از پشت میزش کنار میاد و دستش رو به سمتم دراز میکنه که سعی میکنم با گرمی ازش استقبال کنم.
- ایشون خانم مهشوری، فرماندهی پایگاه هستن.
لبخندی میزنم و زیر لب اظهار خوشحالی میکنم. هانیه دستم رو میکشه و میگه.
- بیا بریم که باهات کلی کار دارم.
دستم رو میکشه، به سمت اتاقی میریم که ستا سیستم کنار هم گذاشته شدن. با اشاره به یکی از صندلیها میشینم و چندتا برگهی نقاشی شده به سمتم میگیره.
- تو که تو کار فتوشاپ واردی بیزحمت طبق این چیزی که بچهها کشیدن اینا رو درست کن. تا چند دقیقه دیگه میام ببینم چیکار کردی...
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_69🌹 #محراب_آرزوهایم💫 بعد از رفتن مامان، آهی از ته دل میکشم و ر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_70🌹
#محراب_آرزوهایم💫
راست میگن، درست یک هفتهست منم ندیدمشون تا به خواستهی آقای علوی دربارهی پروندهی اون قاچاقچیها باهاشون حرف بزنم.
خاله خانم با خوشحالی حرف هانیه خانم رو تأیید میکنن.
- ملیحه جان فکر خوبیهها.
بابا که چهرهی مردد و ناراحت ملیحه خانم رو میبینه میگه:
- انشاءالله که خیره خانم، پایگاه مسجدم مطمئنه.
هانیه خانم با ذوق از جاشون بلند میشن و به سمت پلهها میرن.
- پشیمون نمیشین!
☞☞☞
پشت میز مطالعهم نشستهم و حسابی غرق کتاب جدیدی که دایی بهم داده شدم«سه دقیقه در قیامت» لحظهای نگاهم رو به پنجرهی اتاق میدم و توی فکر میرم. واقعا چیزی دارم که با خودم ببرم؟
در اتاق که باز میشه با ترس، جیغ خفهای میکشم و دستم رو روی قلبم میزارم که مثل قلب یک گنجشک داره میزنه. درحالی که دارم از شدت ترس نفس نفس میزنم بهش میگم:
- هانیه ازت خواهش میکنم توی اتاق من آروم بیا.
- ببخشید فکر نمیکردم بترسی.
کتابم رو میبندم و با صندلی چرخدارم به سمتش برمیگردم.
- چیکار داشتی؟
حرفش که یادش میاد با ذوق روی تختم میشینه و میگه:
- نرگسی فردا باهام میای پایگاه؟!
بیتوجه به تمام ذوقهاش خیلی سرد میگم:
- مگه چه خبره؟
بیتوجهی و سردی رو که از چهره و صدام حس میکنه شور و ذوقش کور میشه و کمی جدی میشه.
- خبر خاصی نیست، یکم کمک لازم دارم. راستی نگرانم نباش با ماشین مهدیار میریم.
لحظهای فکر میکنم و سعی میکنم جوانب کار رو بررسی کنم. دیگه از این اوضاع خسته شدم، از خستگیها و محرور کردن خودم از زندگی، دوری کردن از همه چیز. نه میلی به ادامه دادن این روند دارم و نه میلی به رفتن، از همه مهم تر دلم نمیخواد ذوقش رو از بین ببرم. بدون رغبت حرفش رو قبول میکنم و با خوشحالی میره...
***
همینطور که به سمت پایگاه میریم با چشمهام مسیر رو دنبال میکنم، تمام درختها شکوفههاشون ریخته و جاشون رو به میوههای کوچیک و بزرگ جوونه زده داده. همینطور که محو منظرهی اطراف شدم به مسجد محل میرسیم.
از مهدیار خداحافظی میکنیم و به سمت مسجد میریم، کنار در مسجد راه پلهای وجود داره که به طبقهی بالا میره. پلههای سنگی زیر پام رو دونه دونه طی میکنم تا به یک در چوبی کرم رنگ میرسم، تقهای بهش میزنم و در رو هل میدم که باز میشه، فضایی بزرگ به چشم میخوره که در گوشهای چند نفر حلقه زدن و یک نفر صحبت میکنه. در این سمت اتاق خانمی پشت میز نشسته و به همراه خانم دیگهای درحال برنامه ریزی و صحبتن. هانیه که میاد فشاری به پشم میده و میگه:
- برو دیگه.
اون دو خانم به محض دیدن هانیه با لبخند مهربونی به سمتمون برمیگردن و سلام و احوال پرسی گرمی صورت میگیره. خانم پشت میز بهم اشاره میکنه و میگه:
- هانیه جان، معرفی نمیکنی؟
- ببخشید انقدر که خوشحالم فراموش کردم. ایشون دختر خالهی بنده، نرگس خانم هستن که خیلی ازش تعریف کردم.
از پشت میزش کنار میاد و دستش رو به سمتم دراز میکنه که سعی میکنم با گرمی ازش استقبال کنم.
- ایشون خانم مهشوری، فرماندهی پایگاه هستن.
لبخندی میزنم و زیر لب اظهار خوشحالی میکنم. هانیه دستم رو میکشه و میگه.
- بیا بریم که باهات کلی کار دارم.
دستم رو میکشه، به سمت اتاقی میریم که ستا سیستم کنار هم گذاشته شدن. با اشاره به یکی از صندلیها میشینم و چندتا برگهی نقاشی شده به سمتم میگیره.
- تو که تو کار فتوشاپ واردی بیزحمت طبق این چیزی که بچهها کشیدن اینا رو درست کن. تا چند دقیقه دیگه میام ببینم چیکار کردی...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_71🌹
#محراب_آرزوهایم💫
اتاق رو ترک میکنه و با چند نفر شروع میکنه به حرف زدن، سعی میکنم تمرکزم رو روی کار خودم بزارم. چندتا پوستر که درست میکنم کش و قوصی به بدنم میدم و لبخند رضایتی رو لبهام میشینه، همینطور که داخل پرینتر میزارم هانیه از راه میرسه و نگاهی به کارهام میندازه.
- دمت گرم چقدر خوب شد!
با ذوق میبره به همه نشون میده و بقیه هم تأیید میکنن.
بیقراری خاصی توی دلم بیداد میکنه، انگار دلم برای اتاق و خلوت خودم تنگ میشه. عادت کردم به تنهایی و گوشه نشینی. زمان میخوام تا دوباره بشم همون نرگس گذشته. هانیه رو یک گوشه میکشم و به بهانهی خستگی ازش میخوام که برگردیم خونه اما، پیشنهاد میکنه بریم نماز که حرفش رو رد نمیکنم، بلکه با استقبال حرفش رو قبول میکنم...
***
تقریبا یک هفتهای میگذره، حسابی درگیر کارهای مختلف بسیج میشم و با محیط و افراد گرم و صمیمش خو میگیرم. به لطف هانیه باعث شده کمتر به یاد گذشته بیاوفتم و بتونم دوباره به زندگی عادیم برگردم.
هفته دوم از اومدنم به بسیج میگذره و مثل همیشه پشت سیسم مشغول درست کردن بنر و پوسترم، هانیه هم بالای سرم وایستاده تا شاید بتونه چیزی یاد بگیره که خانم ناصری میاد داخل اتاق و هانیه رو مورد خطاب قرار میده.
- هانیه جان شوهرت دم در کارت داره.
چند دقیقهای طول میکشه که با شور و شوقی مضاعف حال همیشگیش برمیگرده. با شنیدن همهمه نظرم جلب میشه و به جمعشون اضافه میشم که میبینم وسط پایگاه معرکه گرفته.
- حدس بزنین چی شده.
بچهها که دورش جمع شدن دونه دونه شروع میکنن به حدس زدن.
- مربوط به پایگاهه؟
با لبخند سری تکون میده و میگه:
- بله.
- کسی قراره بیاد؟
اینبار دست به کمر میشه و سرش رو به دث طرف تکون میده.
- خیر.
- قراره ما جایی بریم؟
- آره.
یکی از بچهها با ذوق از بین جمعیت میگه:
- راهیان درست شد؟
هانیه با خوشحالی جیغ خفهای میکشه و میگه:
- آره، همه چیش حاضر شد.
همدیگه رو محکم بغل میکنن که گنک تر از قبل بهشون خیره میشم.
خانم مهشوری با حالت مهربون همیشگیش میگه:
- شماهم میای؟
با گیجی به سمتش سر میچرخونم و میگم:
- کجا؟ من هنوز نفهمیدم چی شده!
هانیه که تازه متوجهم میشه با خنده میگه:
- عیبی نداره میریم خونه برات توضیح میدم.
نگاهش رو ازم میگیره و ادامه حرفش رو به خانم مهشوری میزنه.
- این نرگس خانم ما عزیز دردونهست؛ همه باید رضایت بدن تا خانم بتونه بیاد.
اما حرفش رو رد میکنه و از من دفاع میکنه.
- ببخشید هانیه خانم، خودتونم تا دیروز که مجرد بودین وضعت همین بود.
همه علیهش بلند میشن که سعی میکنه عقب بکشه و مثل همیشه نمیتونه اذیتم کنه.
توی راه برگشت شروع میکنم تا ازش اطلاعات بگیرم.
- قراره کجا برین؟
لبخندی میزنه و میگه:
- شاید دوست نداشته باشی اما ما بهش میگیم راهیان نور، مناطق جنگی جنوبه.
سری تکون میدم و توی فکر میرم، شاید فرصت خوبی باشه تا بتونم با کسایی که جونشون رو برای کشورم دادن بیشتر آشنا بشم...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_72🌹
#محراب_آرزوهایم💫
سفرهی ناهار رو که جمع میکنیم، با هانیه ظرفها رو میشوریم. انقدر شوق و ذوقش برای رفتن بالاست که کنجکاو میشم اونجا کجاست و چرا انقدر خوشحاله.
آخرین ظرف رو که داخل جا ظرفی میزاره به سمتم سر میچرخونه و میگه:
- من برم درسهام رو بخونم که برای رفتن عقب نیوفتم.
با صدای دایی به سمت پذیرایی راه کج میکنم.
- نرگس جان یک بالشت و پتو بیار بخوابم که باید زود برم.
- چشم دایی جان.
گوشهی پذیرایی جاش رو میندازه، خیلی دلم میخواد از اونجا ازش سوال کنم اما چشمهای خسته و وقت تنگ مانعم میشه. چهرهی ناراحتم رو که میبینه خودش سر بحث رو باز میکنه
- خوش میگذره دانشگاه نمیری؟
خندهای میکنم و حرفش رو تأیید میکنم.
- پس فقط منتظر بودی که بهانه جور بشه نه؟
تا یاد اتفاق توی دانشگاه میاوفته قبل از اینکه بخوام جوابی بدم مسیر صحبت رو تغییر میده.
- از پایگاه چه خبر؟ خوبه؟ راضی هستی؟
- آره، جَوِش رو دوست دارم.
سرش رو روی بالشت میزاره و میگه:
- خدایا شکرت.
پتو رو که روش میکشه و قصد خواب میکنه، اما دلم رو به دریا میزنم و حرفش رو پیش میکشم.
- راستی دایی هانیه گفت میخوان برن راهیان نور.
چند لحظهای به فکر میره و حرفم رو تأیید میکنه.
- آره، امیرعلی بهم گفته بود. دوست داری بری؟
- بدم نمیاد برم ولی چون مسافرته یکم دست و دلم میلرزه.
با کلافگی سر جاش میشینه و میگه:
- نمیدونم این ترس تو یهویی از کجا سر و کلهش پیدا شد.
سکوت میکنم و مسیر نگاهم رو تغییر میدم تا نتونه حس و حالم رو از چشمهای ترسیدم بفهمه.
- بهنظر من برو دایی جان. هیچ کسی نمیتونه کمکت کنه ولی شهدا چرا، اصلا ترس به دلت راه نده. تنها که نیستی، هم مهدیار و هانیه هستن هم امیرعلی.
- شما نمیاین؟
- نه دایی جان کارم تموم شد باید برگردم پیش زنداییت تنها نباشه.
با لبخند محوی سرم رو تکون میدم و میگم:
- من میرم پیش مامان شماهم خستگی در کنین.
دوباره میخوابه و پتو رو روی سرش میکنه.
- دستت درد نکنه دایی جان.
پیش مامان هم قضیه رو بازگو میکنم. مخالفت که نمیکنه هیچ خیلی هم ازم استقبال میکنه و برای عوض شدن حال و هوام تشویقم میکنه به رفتن.
اذون رو که میگن سجاده ترمه دوزی شدهم رو پهن میکنم و عطر داخلش رو به لباسهام میزنم، چادر گلدار رنگیم رو به سر میکنم و به نماز میایستم.
-ﷲ اکبر.
وسط نماز هانیه توی اتاقم میاد و روی تختم منتظر میشینه تا نمازم رو تموم کنم.
سلام که میدم سجده شکری بجا میارم و سرم رو به طرف هانیه میچرخونم که با لبخند مهربونش دستش رو روی شونهم میزاره و میگه:
- قبول باشه نرگس خانم.
- قبول حق باشه.
همینطور که سجادهم رو جمع میکنم میپرسه.
- توام میای؟
- آره، کی قراره بریم؟
با خوشحالی از جاش میپره و میگه:
- انشاءﷲ تا یکی دو روز دیگه میریم، آقایون باید خبر قطعیش رو بدن.
سجادهم رو که روی طبقهی کمد میزارم چشمم به لباسهام میافته و با حالت گنگی میگم:
- راستی هانیه من نمیدونم چه چیزهایی باید بردارم.
به طرفم میاد و همینطور که توی کمدم نگاهی میندازه میگه:
- چیز خاصی لازم نیست برداری، خیلی سبک، در حد وسایل ضروریت و دو دست لباس مناسب آخه شبا یکم سرده ولی روزها هوا تقریبا مناسبه.
سرم رو به نشونهی اینکه متوجه شدم تکون میدم و بعد از اینکه کمی درباره سفر توضیح میده از اتاق خارج میشه...
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_72🌹 #محراب_آرزوهایم💫 سفرهی ناهار رو که جمع میکنیم، با هانیه ظ
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_73🌹
#محراب_آرزوهایم💫
نماز صبح رو که میخونم در اتاقم به صدا در میاد و هانیه میگه زودتر حاضرشم تا بریم پایگاه.
با ذوق یک دست لباس ساده تنم میکنم و در آخر کش چادرم رو روی مقنه سیاه رنگم میندازم. برای آخرین بار نگاهی به داخل ساکم میندازم تا کم و کسری نداشته باشه. زیپش رو میبندم و روی شونهم میندازم.
با هانیه توی حیاط میریم، همیشه طرفدار هوای گرگ و میشِ صبحم.
"قبلا همیشه این موقع میاومدم و روی همین تخت میشستم به درس خوندن."
تا میخوام بشینم نگاهم به در قدیمی زیر زمین میافته؛ پاتوق همیشگی بابا.
با قدمهای آهسته به سمتش قدم میدارم تا قبل از رفتن تجدید خاطره کنم.
- کجا میری نرگس؟
- زود میام.
کلیدش همیشه بین کلیدهام هست. خیلی وقتها شده میام اینجا و به خاطرات گذشته فکر میکنم اما چند ماهی هست به کل فراموشش کردم.
قفل زنگ زدهش رو بین دست میگیرهم که دستهام به رنگ مس در میاد. به سختی بازش میکنم و در رو هل میدم تا باز شه اما با صدای قیژقیژش خبرچینی میکنه، لبخند میزنم و چراغ کنار در رو میزنم که دل دلکنان روشن میشه. نفس عمیقی میکشم که بوی دیوارهای نم خورده به مشامم میرسه. به سمت قفسهی کتاب میرم، دستی روی جلدهای خاک گرفتهشون میکشم و به یاد قدیمها لبخند تلخی روی لبهام نقش میبنده.
"تمام این کتابها رو با اون لحن شیرینش میخوند، بعضی وقتها انقدر توی دنیای کتابهاش غرق میشدم که زمان رو به کل از دست میدادم، مامان با عصبانیت میاومد و ازش گله میکرد که فردا کلاس دارم و باید بخوابم اما انقدر عاشق کتابهاش بودم که نمیخواستم لحظهای ازشون جدا شم"
همینطور که نگاهشون میکنم چشمم به یک کتاب میافته که روش نوشته «نهج البلاغه» هانیه و دایی همیشه ازش تعریف میکنن که کتاب جذاب و عمیقه هست اما خیلی دلم میخواد بیشتر باهاش آشنا بشم. در همین بین یاد دایی میافتم، از الآن دلم براش تنگ میشه و لبهام آویزون میشن.
- حیف که دیشب خداحافظی کرد و برگشت پیش فرزانه جون.
سعی میکنم از فکرش بیرون بیام و نگاهی به کتاب مورد توجهم بندازم. از جای تنگش بیرون میکشمش که صدای قفسه بلند میشه. دستی بهش میکشم و با پوزخندی میگم:
- توام پیر و فرسوده شدی؟ یا مثل من دلت برای بابا تنگ شده؟
دوباره توجهم به کتاب جلب میشه، یک لایهی نازکی از غبار روش نشسته. فوتی به سمتش میکنم که غبارهاش توی هوا پخش میشن، راهشون رو به سمت بینیم کج میکنن و باعث عطسهم میشن. با لبخندی لاش رو باز میکنم. با اینکه خیلی وقت گذشته اما بابا جوری ازشون مراقب میکرد که هنوزهم بوی نویی رو میشه از تاروپودش تشخص داد. صفحهای رو که باز کردم آروم توی دلم میخونم.
"بهشتیها چهار نشانه دارند: روی گشاده، زبان نرم، دل مهربان و دست دهنده."
جملهی جذابیه برام که سر صبحی حسابی به دلم میشینه و حالم رو سر جاش میاره.
با صدای مامان سریع توی ساکم میزارمش و با روی گشاده به استقبال بدرقه کنندههام میرم. مامان به محض دیدنم محکم بغلم میکنه و کنار گوشم کلی سفارش میکنه که مراقب خودم باشم. با لبخندی صورتش رو میبوسم و میگم.
- چشم.
- چشمت بیبلا.
نگاهم به هانیه میافته که بیرون در منتظر وایستاده و کم کم داره کلافه میشه. به سمت در قدم برمیدارم که خاله قرآن توی دست رو بالا میگیره تا رد شم. سه بار رد میشم و هر بار بوسهای به جلد معطرش میزنم، در همین بین صدای مامان و حاجی به گوشم میرسه.
- نگران نباش، اتفاقی براش نمیافته، به امیرعلی سپردم حسابی حواسش به خواهرش باشه.
لحظهای با یادآوری گذشته، توی دلم میگم:
- نیازی به سفارش نبود، اون آدم با نیت و کردار پاکش بارها بدون هیچ چشمداشتی مثل یک برادر مراقبم بوده.
با صدای هانیه از فکر و خیالم خارج میشم و سوار ماشین مهدیار میشیم. دستگیرهی روی در رو میچرخونم و شیشه، راه خودش رو به سمت پایین طی میکنه، سرم رو به بیرون پنجره میفرستم و براشون دست تکون میدم...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_74🌹
#محراب_آرزوهایم💫
نگاهی به خونههای قدیمی و جوی وسط کوچه میندازم، دو هفته دوری برای کسی که با ذره ذرهی این محله یکی شده یکم سخته! برای کسی که نصف بیشتر عمرش رو توی این کوچهها و بین این درختهای چند ساله گذرونده. صدای کلاغهای سر صبح، حرفهمیشگی مامان رو توی ذهنم میاره که مثل قدیمیها، که شنیدن صدای کلاغ رو خوش یمن میدونن.
"خبر خوبی میرسه انشاءﷲ"
با یاد این حرف بغض گلوم رو میگیره، جدایی از مامانم برام سخته. بعد از مرگ بابا محسن همیشه و همهجا همدم و هم یار هم بودیم و هستیم، شاید وقتشه با کمی دوری قدر تمام این محله و آدمهاش رو درک کنم.
به در پایگاه که میرسیم اولین چیزی که به چشممون میاد امیرعلیه که با عجله برگهای رو که توی دستشه چک میکنه. به سمتش میریم، سلام سرسرکی میکنه و رو به مهدیار میگه:
- شما وخانمت راه ارتباطی برادرها و خواهرها هستین.
مهدیار دستش رو روی پشت امیرعلی میزاره و اوکی کار رو میده.
- حله، راستی کیا قراره بیان؟
با خودکار توی دستش به لیست اشاره میکنه و میگه:
- بچههای مسجد و یک مؤسسهی فرهنگی که جمعا سه تا اتوبوس شده.
در همون بین پسر جوونی از در پایگاه بیرون میاد و رو به امیرعلی میگه:
- علی آقا حاج آقا اومدن.
تا میخواد سرش رو به سمت ما بهچرخونه مسیر نگاهش به سمت زمین تغییر میکنه.
- لطفا شما برین داخل، حواستون به خواهرها باشه. تا چند دقیقهی دیگه بچههای مؤسسه میرسن. پیکسلهای خادم الزهرا هم آماده روی میز ورودی گذاشته شده، به تعداد خانمهای خادممون پنج تا بزنین تا مشخص باشین.
از حرفهاش دوباره یاد گذشته میافتم، یاد اون لفظ فرمانده!
"مثل اینکه همیشه فرماندهی کارها رو به دست داره، روحیه و اخلاق جالبیه اما خیلی دلم میخواد حتی شده یکم از کارش بگه، یا اینکه چه بلایی سر اون آدمها اومد ولی هربار که بهش نزدیک شدم تا بتونم ازش سوال کنم به هر بهانیهای ازم دوری میکرد."
با کشیده شدن دستم توسط هانیه از فکرم خارج میشم و همراهش میرم.
وارد پایگاه میشیم تا ببینیم چه خبره و اعلام وضعیت کنیم. در رو که باز میکنم همهمهی عجیبی توی گوشم میپیچه. شوق و ذوق زیادی توی فضا موج میزنه که به منم منتقل میشه و حسابی مشتاق میشم که هرچه زودتر این سفر رو شروع کنم. همینطور که به بچهها نگاه میکنم و میخندم هانیه یک پیکسل سمتم میگیره که با تعجب میگم:
- چرا به من میدی؟
- توام هستی دیگه.
با چشمهای گرد شدهای نگاهش میکنم که ژست خاصی رو به خودش میگیره که متوجه منظورش نمیشم.
- من رو دست کم گرفتی؟
خانم مهشوری فرماندهی پایگاه دستش رو روی شونهم میزاره و با لبخند معصوم همیشگیش میگه:
- برای اینکه شهدا دعوتت کردن گلم.
لبخند مهربونی میزنم و سرم رو به زیر میندازم.
- شما نمیاین؟
- نه دیگه ما سعادت نداریم، این سفر برای شما جووناست.
قبل از اینکه حرفی بزنم هانیهی خودشیرین سریع خودش رو وسط میندازه و میگه:
- ما جوونیم پس شما چی هستین؟
لحظهای خندهش میگیره و حق به جانب جواب میده.
- منم جوونم ولی در مرحلهی دوم.
با بلند شدن صدای امیرعلی نظر همهمون جلب میشه.
- سوار اتوبوسها شین.
هانیه دوباره دستم رو میکشه و با سرعت برمیگردیم پایین. پیش مهدیار میره و جویای وظیفه میشه. با دستش به اتوبوس سفید رنگ روبهرومون اشاره میکنه و میگه:
- امیرعلی گفت اتوبوس بچههای پایگاه اونه، خواهرها عقب و برادرهام جلو.
باشهای زیر لب زمزمه میکنه و به سمت اتوبوس مورد نظر میریم...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_75🌹
#محراب_آرزوهایم💫
بالاخره ساعت هشت همه سر جاهاشون،داخل سه اتوبوس مستقر میشن. یکی برای خانمهای مؤسسه، یکی برای آقایون مسجد و اتوبوس ماهم از خانمها و آقایون پایگاه تشکیل میشه.
امیرعلی با لیست توی دستش توی هر سه اتوبوس میره و اسمها رو چک میکنه، وقتی که از حضور همه مطمئن میشه با ذکر صلواتی راه میافتیم.
حال و هوای عجیبی توی اتوبوس به پا شده، همه بدون استثنا با کنار دستیشون دربارهی سفر حرف میزنن و کلی ذوق و شوق دارن اما من هنوز ته دلم میترسم. کنار پنجره میشینم و سعی میکنم در سکوت هدیه بابا محسنم رو بخونم، همون کتابی که صبحی از داخل قفسهش بیرون کشیدم حقا که کتاب قشنگ و عمیقیه هر وقت میخونمش چنان در لابهلای نوشتههاش گم میشم که گذر زمان رو متوجه نمیشم.
هر وقت به بیرون از پنجره نگاه میکنم تنها زمینهای وسیع بی آب و علفی میبینم که کمی حوصلم رو سر میبر، دوباره به کنج تنهایی خودم برمیگردم و به کتابم ادامه میدم.
چند ساعتی که توی راه هستیم، بالاخره یک جا توقف میکنیم. از جام بلند میشم که بدن خشک شدهم کمی بیحس شده اما توجهی نمیکنم و با بقیه به سمت مسجد میرم برای نماز. وسط این بیابون بی آب و علف گنبد فیروزهای رنگ مسجد مثل یک نگین انگشتر خود نمایی میکنه و از همه بیشتر توجهم رو جلب میکنه.
انگار خستگیم از بین میره و با هانیه به سرعت به داخل مسجد میریم تا بتونیم نمازمون رو به جماعت با روحانی کاروان بخونیم.
هوای گرم بیرون جاش رو به باد کولر و پنکه میده، سرما تا مغز استوخونم نفوذ میکنه، همینطور که دستهای یخ کردهم رو به هم میسابم نگاهم به بنری میافتم که به دیوار نصب شده و از اون بالا جلوهی خاصی به خودش گرفته، زیر لب زمزمه میکنم.
- وصیت نامهی شهید حاج محمد ابراهیم همت « از طرف من به جوانان بگویيد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است. بهپاخيزيد و اسلام را و خود را دريابید، نظير انقلاب اسلامي ما در هيچ کجا پيدا نمیشود، نه شرقی، نه غربی؛ ای کاش ملتهای تحت فشار، مثلث زور و زر و تزوير به خود میآمدند و آنها نيز پوزهی استکبار را بر خاک میماليدند.»
لحظهای داخل دل کوچیکم احساس غرور میکنم که چشم شهدا به ما جوونهاست اما چند دقیقهی بعد از این خواستهی بزرگ که روی دوش ما گذاشته شده دلم میلرزه.
هانیه تا متوجهم میشه رد نگاهم رو دنبال میکنه، پوزخندی میزنه و میگه:
- نرگس خانم، وقت برای اینجور چیزها زیاده، بیا نمازت رو بخون از کاروان جا نمونی.
با این حرفش سریع به خودم میام که میبینم نماز اول تموم شده و میخوان نماز دوم رو بخونن. از تعجب چشمهام دو برابر معمول گرد میشه اما وقت رو از دست نمیدم و سعی میکنم خودم رو بهشون برسونم.
به محض برگشتمون توی اتوبوس ناهار رو میدن و مثل شب مجبور میشم ناهار و شام رو داخل اتوبوس میل کنیم.
هوا که کمکم تاریک میشه همه خوابشون میبره اما تازه نمای بیرون پنجره جذبم میکنه، آسمون سیاه رنگی که ستارههای بیشماری به چشم میخورن اما با این حساب ستارهی قطبی مثل همیشه با پر نوری عظیمش خودش رو از بقیهی ستارهها متمایز میکنه.
با حس چیزی روی پاهام سرم رو میگردونم که هانیه رو میبینم تسبیح به دست خوابش برده، لبخندی میزنم، سرم رو روی پشتش میزارم و با وجود تمام ناهمواریهای زمینِ در حال حرکت سعی میکنم بخوابم...
***
با حس دستی روی بازوم با ترس از جام میپرم و حالت تدافعی به خودم میگیرم که با چهرهی متعجب و چشمهای ترسون فاطمه مواجه میشم، سعی میکنم کمی از موضوع منحرفش کنم، کش و قوصی به بدنم میدم و با صدای خوابآلودی میگم:
- چرا بیدارم کردی؟ مگه رسیدیم؟
نقشهم درست پیش میره و ماجرای ترسم رو پشت گوش میندازه.
- نمازه صبحه، رسیدیم حرم حضرت معصومه (س)...
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_75🌹 #محراب_آرزوهایم💫 بالاخره ساعت هشت همه سر جاهاشون،داخل سه ات
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_76🌹
#محراب_آرزوهایم💫
از اتوبوس که پیاده میشم نگاهم به گنبد طلایی حرم حضرت معصومه (س) میافته و ناخواسته دست روی سینه میزار، به نیابت از امام رضا (ع) سلام میدم و تبسمی میکنم که دست هانیه روی شونهم میشینه.
- سلام صبح بخیر.
دستی به گردن خشک شدهم میکشم و با چشمهای پف کرده زیر لب جوابش رو میدم.
- سلام، الآن باید چیکار کنیم؟
- مهدیار گفت اول میریم نماز بخونیم بعدم فیش صبحونه داریم، صبحونه رو مهمونه حضرت معصومه (س) هستیم.
از در بلند بالای حرم داخل میشیم، گند طلای حرم بین دو منارهی مرتفع کاشی کاری شدهی سفید و فیروزهای جذابیت خاصی رو جلوی چشمهام به رخ میکشه. سرم رو از اون همه زیبایی و شکوه به زیر میندازم که تصویر مات خودم رو روی کاشیهای نمناک و تمیز زیر پام میبینم.
سرم رو که بلند میکنم هانیه کنار دستم وایستاده و داره سلام میده، کارش که تموم میشه لبخندی میزنه و میگه:
- بریم وضو بگیرم نماز بخونیم تا قضا نشده.
سرم رو به نشونهی تایید تکون میدم و مثل یک جوجه اردک دنبال هانیه راه میافتم تا به وضو خونه برسیم و راه رو گم نکنم.
وضو که میگیریم به سمت ضریح میریم، دستی روی ضریح کوچیک حضرت میکشم و پیشونی روی میلههاش میزارم، چشمهام که به نور سبز رنگ داخلش نزدیک میشه بسته میشه و زیر لب میگم:
- الهی به سلامت بریم و بگردیم.
بوسهای به میلههای سرد ضریح میزنم و کنار میکشم تا بقیههم بتونن زیارت کنن، مهری از داخل ظرفهای سبز آهنی برمیدارم و کنار هانیه به نماز میایستم.
نمازش که تموم میشه دستش رو روی پام میزاره و میگه:
- بلندشو بریم که صبحونه دعوتیه خانمیم.
با لبخندی از جام بلند میشم دستش رو میگیرم تا بلندشه و بریم پیش به سوی مقصد. به غذا خوری که میرسیم همه جمع شدن، تا میخوام برم داخل که با شنیدن اسمم برمیگردم تا صاحب صدا رو پیدا کنم. به محض برگشتنم امیرعلی رو میبینم که سرش رو به زیر انداخته و کاغذی رو به سمتم گرفته.
- سلام، لطفا لیست خانمها رو چک کنین.
بدون صحبتی برگه رو میگیرم و به داخل میرم...
☞☞☞
چند وقتی هست که دیگه جوابم رو نمیدن شاید به این دلیل باشه که هیچ چیزی درباره خودم و اون اتفاقات توضیح ندادم. سعی میکنم ذهنم رو زیاد درگیر نکنم، تنها چند لقمهای بیشتر صبحونه نمیخورم و ترجیح میدم بیشتر وقتم رو بزارم برای زیارت و وداع.
بعد از تموم شدن صبحونه و زیارت دوباره همه سوار میشن و راه میافتیم به سمت جمکران تا زیارتی هم اونجا داشته باشیم و انشاءالله در ادامه بریم به سمت اهواز و مناطق جنگی.
توی چهل و پنج دقیقهی فاصله از قم تا جمکران جناب آقای سامعی شروع میکنن به صحبت دربارهی فضایل حضرت معصومه (س) و کیفیت ارتباط به امام زمان (عج).
به جمکران که میرسیم به محض دیدن گنبد و منارههای فیروزهای رنگ از اتوبوس پیاده میشیم و رو به جمعیت میگم:
- تا نیم ساعت دیگه جلوی اتوبوس منتظریم که راه بیافتیم.
با همه که هماهنگ میشیم به داخل مسجد میرم، نمازی میخونم و بعد از خوندن دعای توسل دوباره برمیگردم و منتظر بقیه گروه میشم تا برگردن و لیست رو برای چندمین بار چک کنم...
***
بعد از دو روز به اهواز میرسیم و نزدیکهای غروب پادگان حمیدیه نزدیک میشیم.
سرم رو بلند میکنم که یک سولهای وسط دشت به چشم میاد. اینطور که بهنظر میرسه قراره این چند روز اقامتگاهمون اینجا باشه...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_77🌹
#محراب_آرزوهایم💫
به محض ایستادن اتوبوس امیرعلی از جلوی اتوبوس به سمت وسط اتوبوس بین خانمها و آقایون میاد، میایسته و شروع میکنه به حرف زدن که از صدای بلند و رساش کسایی که خواب بودن بیدار میشن و به گوش منتظرن تا ببین چی قراره بگه.
- برین داخل، اسکان بگیرین و استراحت کنین که انشاءالله فردا صبح میریم دیدن مناطق و شبم برمیگردیم همینجا. از محوطهی پادگان دور نشین، اگر چیزی لازم داشتین به خدام خوده کاروان بگین تا براتون فراهم کنن. هم قسمت خواهران مشخصه هم قسمت برادران، با ذکر صلوات پیاده شین.
صلواتی میفرستیم و به سمت بقیهی اتوبوسها میره تا برای بقیههم شرایط رو توضیح بده.
دنبال بقیه به سمت بخش خواهران میرم.
محوطهی خیلی بزرگی که برای هر کسی تختی گذاشته شده اما همه جا پر از گرد و خاکه و هرچی چشم میچرخونم جایی رو پیدا نمیکنم تا کامل تمیز باشه و بتونم جام رو انتخاب کنم، به ناچادر ساکم رو کنار یکی از تختها میزارم که هانیه با دیدنم با لبخندی به سمتم میاد که به طبع از اون بقیه بچههای خادمم میان.
دستش رو روی شونهم میزاره و میگه:
- دخترها! بیاین بریم بیرون توی محوطه جلسه داریم، قراره با آقایون هماهنگ کنیم.
وسط محوطه بخش سنگر مانندی گذاشته شده که بهنظر شبیه نمازخونهست، خادمها رو دور خودش جمع میکنه و شروع میکنه به شرح برنامههای فردا اما هنوز انقدر از دستش عصبانیم که دلم نمیخواد لحظهای به حرفهاش گوش کنم ولی در هر صورت چیزی از حرفهاش نمیفهمم و نصفههای جلسه جمعشون رو ترک میکنم و به داخل سوله میرم، روی تخت گرد و خاکیم میشینم، صدای همهمهی اطراف اذیتم میکنه اما انقدر توی فکر خونه و مامان و دایی فرو میرم که صداهای اطراف به صورت گنگی به گوشم میرسه.
بعد از شام کمی سر و صداها کم میشه، عدهای در حال کتاب خوندن هستن و عدهی دیگههم در حال راز و نیاز با خدای خودشون اما منکه کل راه مدهوش کتاب عمیق و پر محتوای خودم شده بودم چشمها خسته شده و کمکم به خواب میرم...
***
نماز صبح رو داخل خوابگاه میخونیم و بعدش همه دور هم جمع میشن و شروع میکنن به حرف زدن که چند دقیقه بعدش مهدیار به هانیه زنگ میزنه و قرار میشه تا دیدن از مناطق رو شروع کنیم.
به سمت اتوبوسها که میریم صبحونهی دسته بندی شده بهمون میدن تا توی اتوبوس صبحونهمون رو بخوریم.
به گفتهی هانیه به سمت مکانی به اسم هویزه راه میافتیم. بعضیا از شدت خستگی دوباره توی اتوبوس خوابشون میبره اما من شوق عجیبی برای رسیدن توی دلم برپا شده که لحظهای نمیتونم آروم بگیرم و گوشم به حرفهای حاجآقا سامعیه که بدونم هویزه چه جور جاییه اما بازهم بهخاطر کمبود خواب وسط صحبتهاشون بهخاطر تکونهای اتوبوس خوابم میبره، تا خوابم عمیق میشه با حس تکون دست کسی روی دستم بیدار میشم که چشمهای میشی حدیث داخل چشمهام نقش میبنده.
- پاشو خوابالو رسیدیم، همینطور ذوق داشتی برای رسیدن؟
لبخندی میزنم و کمی چشمهام رو میمالونم تا خواب از چشمهام بپره، با حدیث از اتوبوس پیاده میشیم و به دنبال راوی راه میافتیم که داره حال و هوا رو آماده میکنه.
از در که داخل میشیم فرش طویلی پهن شده که همه میشینن و به تبع از اونها روی فرش گرد و خاک گرفته میشینم...
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_77🌹 #محراب_آرزوهایم💫 به محض ایستادن اتوبوس امیرعلی از جلوی اتوب
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_78🌹
#محراب_آرزوهایم💫
زمانی رو آزاد میزارن تا هر جا دوست داریم بریم.
نگاهی بین اطراف میچرخونم، از گنبد و منارهای کاشی کاری شده گرفته تا مزارهایی که با نظم خاص و فاصلهی منظمی کنار هم قرار گرفته، بالای هر مزار کاهگی پرچم کوچیکی نصب شده که با نسیم کمی که میوزه به رقص در میان و گرد و خاکهای گرم شدهی زیر پام توی فضا پخش میشن که باعث میشه چشمهام رو ببندم.
بقیه که راه میافتن دنبالشون راه میافتم، به مزاری که میرسیم آروم زیر لب اسم حک شدهش رو میخونم.
- شهید علم الهدی.
هانیه که صدام رو میشنوه خیلی جدی میگه:
- الآن تمام امینت و راحتیمون رو مدیون جوونهایی مثل ایشون هستیم، انشاءالله که خداهم به ما توفیق شهادت بده.
همه با تکون سر حرفش رو تأیید میکنن و برا تلف نکردن وقت به بقیه مزارهام سر میزنیم. همینطور که میریم مزار شهیدی رو میبینم که چندتا از آقایون دورش ایستادن، آروم زیر لب به هانیه میگم:
- چقدر آشنان!
آروم میزنه زیر خنده و میگه:
- خوبی نرگس؟ خب آقایون پایگاه خودمونن دیگه.
خودمم خندهم میگیره و چیزی نمیگم، کمی نگاهم میچرخه که امیرعلی رو میبینم داره با حاج آقا حرف میزنه. در همون لحظه صدای غرغر حدیث از پشت سرم به گوش میرسه.
- چرا پا نمیشن برن یک مزار دیگه؟
تا سرم رو میچرخونم که سوالی بپرسم، صدای یکی از آقایون بلند میشه و نظرم رو جلب میکنه که رو به امیرعلی میگه:
- بیا برادر، بیا حاجتت رو از شهید بگیر.
یکی دیگه برای تکمیل حرفش با شوخی و خنده میگه:
- آخرش که باید بیای همینجا علی آقا، بیا ناز نکن.
اما به جواب تمام حرفهاشون تنها سری به تاسف تکون میده که حاج آقا میگه:
- برادرها نظرتون چیه بلندشین خواهرهاهم این قسمت رو ببینن.
همگی از لاک شوخی و خنده خارج میشن و با جدیت از جاشون بلند میشن و به سمت بقیهی حجرهها میرن.
به همون مزار که میرسیم دوباره اسم حک شده رو زیر لب زمزمه میکنم.
- شهید علی حاتمی.
حسنا خندهی ریزی میکنه و با شیطونی بهم میگه:
- آره، این شهید مسئول کمیتهی ازدواجه.
چشمهام رو گرد میکنم و با تعجب میپرسم.
- یعنی چی؟
اینبار حدیث جوابم رو میده.
- هرکی میخواد ازدواج کنه میاد به این شهید توسل میکنه.
در آخر خندهی ریزی میکنه که تازه متوجهی منظور دوستهای امیرعلی میشم و آروم میخندم.
کنار مزار میشینم، انگشتم رو روی نماد کاهگلیش میزارم و توی فکر میرم که حدیث شیطون تر از همیشه کنار گوشم میگه:
- نگران نباش لباس عروستم آمادهست، فقط دعا کن بیاد.
دوباره میخنده که لحظهای به فکر میرم و برای اینکه مطلب برام جا میافته دوباره کنار گوشم میگه:
- شوهر دیگه.
گونههام کمتر از ثانیه رنگ میگیره، آروم با بازوم به بازوش میزنم و میگم:
- بیادبِ بیحیا!
همه میزنن زیر خنده و اونجا رو ترک میکنیم. با بچهها یک کناری میریم و روی خاکهای گرم دشت میشینیم تا زیارت شهدا رو باهم بخونیم...