eitaa logo
صالحین تنها مسیر
242 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
تحلیل صحبت ها در مناظرات تا الان : 🔻قاضی زاده با نفربر و دل پر از دولت بنفش اومده. 🔻قالیباف با برنامه و کارنامه اومده. 🔻جلیلی با ریز جزئیات برنامه اومده. 🔻پزشکیان تا الان میگه با این امکانات نمی‌تونم. 🔻زاکانی با تانک، برنامه و کارنامه ۳ ساله اومده. 🔻پورمحمدی هم نگاه زیادی به خارج از کشور داره. دو تفکر در مناظرات مشهوده: میتوانیم و می‌شود نمی توانیم و نمی شود مردم خودشون قضاوت کنند ... 🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم ✍@tahlile_siasi@tahlile_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_72🌹 #محراب_آرزوهایم💫 سفره‌ی ناهار رو که جمع می‌کنیم، با هانیه ظ
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 نماز صبح رو که می‌خونم در اتاقم به صدا در میاد و هانیه میگه زودتر حاضرشم تا بریم پایگاه. با ذوق یک دست لباس ساده تنم می‌کنم و در آخر کش چادرم رو روی مقنه سیاه رنگم می‌ندازم. برای آخرین بار نگاهی به داخل ساکم می‌ندازم تا کم و کسری نداشته باشه. زیپش رو می‌بندم و روی شونه‌م می‌ندازم. با هانیه توی حیاط می‌ریم، همیشه طرفدار هوای گرگ و میشِ صبحم. "قبلا همیشه این موقع می‌اومدم و روی همین تخت می‌شستم به درس خوندن." تا می‌خوام بشینم نگاهم به در قدیمی زیر زمین می‌افته؛ پاتوق همیشگی بابا. با قدم‌های آهسته به سمتش قدم می‌دارم تا قبل از رفتن تجدید خاطره کنم. - کجا میری نرگس؟ - زود میام. کلیدش همیشه بین کلیدهام هست. خیلی وقت‌ها شده میام اینجا و به خاطرات گذشته فکر می‌کنم اما چند ماهی هست به کل فراموشش کردم. قفل زنگ زده‌ش رو بین دست می‌گیره‌م که دست‌هام به رنگ مس در میاد. به سختی بازش می‌کنم و در رو هل میدم تا باز شه اما با صدای قیژقیژش خبرچینی می‌کنه، لبخند می‌زنم و چراغ کنار در رو می‌زنم که دل دلکنان روشن میشه. نفس عمیقی می‌کشم که بوی دیوار‌های نم خورده به مشامم می‌رسه. به سمت قفسه‌ی کتاب میرم، دستی روی جلدهای خاک گرفته‌شون می‌کشم و به یاد قدیم‌ها لبخند تلخی روی لب‌هام نقش می‌بنده. "تمام این کتاب‌ها رو با اون لحن شیرینش می‌خوند، بعضی وقت‌ها انقدر توی دنیای کتاب‌هاش غرق می‌شدم که زمان رو به کل از دست می‌دادم، مامان با عصبانیت می‌اومد و ازش گله می‌کرد که فردا کلاس دارم و باید بخوابم اما انقدر عاشق کتاب‌هاش بودم که نمی‌خواستم لحظه‌ای ازشون جدا شم" همین‌طور که نگاهشون می‌کنم چشمم به یک کتاب می‌افته که روش نوشته «نهج البلاغه» هانیه و دایی همیشه ازش تعریف می‌کنن که کتاب جذاب و عمیقه هست اما خیلی دلم می‌خواد بیشتر باهاش آشنا بشم. در همین بین یاد دایی می‌افتم، از الآن دلم براش تنگ میشه و لب‌هام آویزون میشن. - حیف که دیشب خداحافظی کرد و برگشت پیش فرزانه جون. سعی می‌کنم از فکرش بیرون بیام و نگاهی به کتاب مورد توجه‌م بندازم. از جای تنگش بیرون می‌کشمش که صدای قفسه بلند میشه. دستی بهش می‌کشم و با پوزخندی میگم: - توام پیر و فرسوده شدی؟ یا مثل من دلت برای بابا تنگ شده؟ دوباره توجه‌م به کتاب جلب میشه،  یک لایه‌ی نازکی از غبار روش نشسته. فوتی به سمتش می‌کنم که غبارهاش توی هوا پخش میشن، راه‌شون رو به سمت بینیم کج می‌کنن و باعث عطسه‌م میشن. با لبخندی لاش رو باز می‌کنم. با اینکه خیلی وقت گذشته اما بابا جوری ازشون مراقب می‌کرد که هنوزهم بوی نویی رو میشه از تاروپودش تشخص داد. صفحه‌ای رو که باز کردم آروم توی دلم می‌خونم. "بهشتی‌ها چهار نشانه دارند: روی گشاده، زبان نرم، دل مهربان و دست دهنده." جمله‌ی جذابیه برام که سر صبحی حسابی به دلم می‌شینه و حالم رو سر جاش میاره. با صدای مامان سریع توی ساکم می‌زارمش و با روی گشاده به استقبال بدرقه کننده‌هام میرم. مامان به محض دیدنم محکم بغلم می‌کنه و کنار گوشم کلی سفارش می‌کنه که مراقب خودم باشم. با لبخندی صورتش رو می‌بوسم و میگم. - چشم. - چشمت بی‌بلا. نگاهم به هانیه می‌افته که بیرون در منتظر وایستاده و کم کم داره کلافه میشه. به سمت در قدم برمی‌دارم که خاله قرآن توی دست رو بالا می‌گیره تا رد شم. سه بار رد میشم و هر بار بوسه‌ای به جلد معطرش می‌زنم، در همین بین صدای مامان و حاجی به گوشم می‌رسه. - نگران نباش، اتفاقی براش نمی‌افته، به امیرعلی سپردم حسابی حواسش به خواهرش باشه. لحظه‌ای با یادآوری گذشته، توی دلم میگم: - نیازی به سفارش نبود، اون آدم با نیت و کردار پاکش بارها بدون هیچ چشم‌داشتی مثل یک برادر مراقبم بوده. با صدای هانیه از فکر و خیالم خارج میشم و سوار ماشین مهدیار می‌شیم. دستگیره‌ی روی در رو می‌چرخونم و شیشه‌، راه خودش رو به سمت پایین طی می‌کنه، سرم رو به بیرون پنجره می‌فرستم و براشون دست تکون میدم...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 نگاهی به خونه‌های قدیمی و جوی وسط کوچه می‌ندازم، دو هفته دوری برای کسی که با ذره ذره‌ی این محله یکی شده یکم سخته! برای کسی که نصف بیشتر عمرش رو توی این کوچه‌ها و بین این درخت‌های چند ساله گذرونده. صدای کلاغ‌های سر صبح،  حرف‌همیشگی مامان رو توی ذهنم میاره که مثل قدیمی‌ها، که شنیدن صدای کلاغ رو خوش یمن می‌دونن. "خبر خوبی می‌رسه ان‌شاءﷲ" با یاد این حرف بغض گلوم رو می‌گیره، جدایی از مامانم برام سخته. بعد از مرگ بابا محسن همیشه و همه‌جا همدم و هم یار هم بودیم و هستیم، شاید وقتشه با کمی دوری قدر تمام این محله و آدم‌هاش رو درک کنم. به در پایگاه که می‌رسیم اولین چیزی که به چشممون میاد امیرعلیه که با عجله برگه‌ای رو که توی دستشه چک می‌کنه. به سمتش می‌ریم، سلام سرسرکی می‌کنه و رو به مهدیار میگه: - شما وخانمت راه ارتباطی برادرها و خواهرها هستین. مهدیار دستش رو روی پشت امیرعلی می‌زاره و اوکی کار رو میده. - حله، راستی کیا قراره بیان؟ با خودکار توی دستش به لیست اشاره می‌کنه و میگه: - بچه‌های مسجد و یک مؤسسه‌ی فرهنگی که جمعا سه تا اتوبوس شده. در همون بین پسر جوونی از در پایگاه بیرون میاد و رو به امیرعلی میگه: - علی آقا حاج آقا اومدن. تا می‌خواد سرش رو به سمت ما به‌چرخونه مسیر نگاهش به سمت زمین تغییر می‌کنه. - لطفا شما برین داخل، حواستون به خواهرها باشه. تا چند دقیقه‌ی دیگه بچه‌های مؤسسه می‌رسن. پیکسل‌های خادم الزهرا هم آماده‌ روی میز ورودی گذاشته شده، به تعداد خانم‌های خادممون پنج تا بزنین تا مشخص باشین. از حرف‌هاش دوباره یاد گذشته می‌افتم، یاد اون لفظ فرمانده! "مثل اینکه همیشه فرماندهی کارها رو به دست داره، روحیه و اخلاق جالبیه اما خیلی دلم می‌خواد حتی شده یکم از کارش بگه، یا اینکه چه بلایی سر اون آدم‌ها اومد ولی هربار که بهش نزدیک شدم تا بتونم ازش سوال کنم به هر بهانیه‌ای ازم دوری می‌کرد." با کشیده شدن دستم توسط هانیه از فکرم خارج میشم و همراهش میرم. وارد پایگاه می‌شیم تا ببینیم چه خبره و اعلام وضعیت کنیم. در رو که باز می‌کنم همهمه‌ی عجیبی توی گوشم می‌پیچه. شوق و ذوق زیادی توی فضا موج می‌زنه که به منم منتقل میشه و حسابی مشتاق میشم که هرچه زودتر این سفر رو شروع کنم. همین‌طور که به بچه‌ها نگاه می‌کنم و می‌خندم هانیه یک پیکسل سمتم می‌گیره که با تعجب میگم: - چرا به من میدی؟ - توام هستی دیگه. با چشم‌های گرد شده‌ای نگاهش می‌کنم که ژست خاصی رو به خودش می‌گیره که متوجه منظورش نمیشم. - من رو دست کم گرفتی؟ خانم مهشوری فرمانده‌ی پایگاه دستش رو روی شونه‌م می‌زاره و با لبخند معصوم همیشگیش میگه: - برای اینکه شهدا دعوتت کردن گلم. لبخند مهربونی می‌زنم و سرم رو به زیر می‌ندازم. - شما نمیاین؟ - نه دیگه ما سعادت نداریم، این سفر برای شما جووناست. قبل از اینکه حرفی بزنم هانیه‌ی خودشیرین سریع خودش رو وسط می‌ندازه و میگه: - ما جوونیم پس شما چی هستین؟ لحظه‌ای خنده‌ش می‌گیره و حق به جانب جواب میده. - منم جوونم ولی در مرحله‌ی دوم. با بلند شدن صدای امیرعلی نظر همه‌مون جلب میشه. - سوار اتوبوس‌ها شین. هانیه دوباره دستم رو می‌کشه و با سرعت برمی‌گردیم پایین. پیش مهدیار میره و جویای وظیفه میشه. با دستش به اتوبوس سفید رنگ روبه‌رومون اشاره می‌کنه و میگه: - امیرعلی گفت اتوبوس بچه‌های پایگاه اونه، خواهرها عقب و برادرهام جلو. باشه‌ای زیر لب زمزمه می‌کنه و به سمت اتوبوس مورد نظر می‌ریم...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 بالاخره ساعت هشت همه سر جاهاشون،داخل سه اتوبوس  مستقر میشن. یکی برای خانم‌های مؤسسه، یکی برای آقایون مسجد و اتوبوس ماهم از خانم‌ها و آقایون پایگاه تشکیل میشه. امیرعلی با لیست توی دستش توی هر سه اتوبوس میره و اسم‌ها رو چک می‌کنه، وقتی که از حضور همه مطمئن میشه با ذکر صلواتی راه می‌افتیم. حال و هوای عجیبی توی اتوبوس به پا شده، همه بدون استثنا با کنار دستیشون درباره‌ی سفر حرف می‌زنن و کلی ذوق و شوق دارن اما من هنوز ته دلم می‌ترسم. کنار پنجره می‌شینم و سعی می‌کنم در سکوت هدیه بابا محسنم رو بخونم، همون کتابی که صبحی از داخل قفسه‌ش بی‌رون کشیدم حقا که کتاب قشنگ و عمیقیه هر وقت می‌خونمش چنان در لابه‌لای نوشته‌هاش گم میشم که گذر زمان رو متوجه نمیشم. هر وقت به بیرون از پنجره نگاه می‌کنم تنها زمین‌های وسیع بی آب و علفی می‌بینم که کمی حوصلم رو سر می‌بر، دوباره به کنج تنهایی خودم برمی‌گردم و به کتابم ادامه میدم. چند ساعتی که توی راه هستیم، بالاخره یک جا توقف می‌کنیم. از جام بلند میشم که بدن خشک شده‌م کمی بی‌حس شده اما توجهی نمی‌کنم و با بقیه به  سمت مسجد میرم برای نماز. وسط این بیابون بی آب و علف گنبد فیروزه‌ای رنگ مسجد مثل یک نگین انگشتر خود نمایی می‌کنه و از همه بیشتر توجه‌م رو جلب می‌کنه. انگار خستگیم از بین میره و با هانیه به سرعت به داخل مسجد می‌ریم تا بتونیم نمازمون رو به جماعت با روحانی کاروان بخونیم. هوای گرم بیرون جاش رو به باد کولر و پنکه میده، سرما تا مغز استوخونم نفوذ می‌کنه، همین‌طور که دست‌های یخ کرده‌م رو به هم می‌سابم نگاهم به بنری می‌افتم که به دیوار نصب شده و از اون بالا جلوه‌ی خاصی به خودش گرفته، زیر لب زمزمه می‌کنم. - وصیت نامه‌ی شهید حاج محمد ابراهیم همت « از طرف من به جوانان بگویيد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است. به‌پاخيزيد و اسلام را و خود را دريابید، نظير انقلاب اسلامي ما در هيچ کجا پيدا نمی‌شود، نه شرقی، نه غربی؛ ای کاش ملت‌های تحت فشار، مثلث زور و زر و تزوير به خود می‌آمدند و آنها نيز پوزه‌ی استکبار را بر خاک می‌ماليدند.» لحظه‌‌ای داخل دل کوچیکم احساس  غرور می‌کنم که چشم شهدا به ما جوون‌هاست اما چند دقیقه‌ی بعد از این خواسته‌ی بزرگ که روی دوش ما گذاشته شده دلم می‌لرزه. هانیه تا متوجه‌م میشه رد نگاهم رو دنبال می‌کنه، پوزخندی می‌زنه و میگه: - نرگس خانم، وقت برای اینجور چیزها زیاده، بیا نمازت رو بخون از کاروان جا نمونی. با این حرفش سریع به خودم میام که می‌بینم نماز اول تموم شده و می‌خوان نماز دوم رو بخونن. از تعجب چشم‌هام دو برابر معمول گرد میشه اما وقت رو از دست نمیدم و سعی می‌کنم خودم رو بهشون برسونم. به محض برگشتمون توی اتوبوس ناهار رو میدن و مثل شب مجبور میشم ناهار و شام رو داخل اتوبوس میل کنیم. هوا که کم‌کم تاریک میشه همه خوابشون می‌بره اما تازه نمای بیرون پنجره جذبم می‌کنه، آسمون سیاه رنگی که ستاره‌های بی‌شماری به چشم می‌خورن اما با این حساب ستاره‌ی قطبی مثل همیشه با پر نوری عظیمش خودش رو از بقیه‌ی ستاره‌ها متمایز می‌کنه. با حس چیزی روی پاهام سرم رو می‌گردونم که هانیه رو می‌بینم تسبیح به دست خوابش برده، لبخندی می‌زنم، سرم رو روی پشتش می‌زارم و با وجود تمام ناهمواری‌های زمینِ در حال حرکت سعی می‌کنم بخوابم...                                    *** با حس دستی روی بازوم با ترس از جام می‌پرم و حالت تدافعی به خودم می‌گیرم که با چهره‌ی متعجب و چشم‌های ترسون فاطمه مواجه میشم، سعی می‌کنم کمی از موضوع منحرفش کنم، کش و قوصی به بدنم میدم و با صدای خواب‌آلودی میگم: - چرا بیدارم کردی؟ مگه رسیدیم؟ نقشه‌م درست پیش میره و ماجرای ترسم رو پشت گوش می‌ندازه. - نمازه صبحه، رسیدیم حرم حضرت معصومه (س)...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
🍂یک عمر به دنبال جوابی دیگر هر روز کشیده ام عذابی دیگر... 🍂هر شب به هوای دیدنت از خوابی آسیمه دویده ام به خوابی دیگر... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ 💦💠💦💠💦💠💦💠💦 🏵💠زیارت امام عصر (عجل الله تعالے فرجه الشریف) در هر صبحگاه💠 🏵 🌟اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلاىَ صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها، وَبَرِّها وَبَحْرِها وَسَهْلِها وَجَبَلِها، حَيِّهِمْ وَمَيِّتِهِمْ، وَعَنْ والِدِيَّ وَوَُلَْدي وَعَنّي مِنَ الصَّلَواتِ وَالتَّحِيّاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَمُنْتَهى رِضاهُ وَعَدَدَ ما اَحْصاهُ كِتابُهُ وأحاط بِهِ عِلْمُهُ، اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في هذَا الْيَوْمِ وَفي كُلِّ يَوْم عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً في رَقَبَتي اَللّـهُمَّ كَما شَرَّفْتَني بِهذَا التَّشْريفِ وَفَضَّلْتَنى بِهذِهِ الْفَضيلَةِ وَخَصَصْتَنى بِهذِهِ النِّعْمَةِ، فَصَلِّ عَلى مَوْلايَ وَسَيِّدي صاحِبِ الزَّمانِ، وَاجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأشياعه وَالذّابّينَ عَنْهُ، وَاجْعَلْني مِنَ الْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ طائِعاً غَيْرَ مُكْرَه فِي الصَّفِّ الَّذي نَعَتَّ اَهْلَهُ في كِتابِكَ فَقُلْتَ: (صَفّاً كَاَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصوُصٌ) عَلى طاعَتِكَ وَطاعَةِ رَسُولِكَ وَآلِهِ عليهم السلام، اَللّـهُمَّ هذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ في عُنُقي اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ 🌟 💠💦💠💦💠💦💠💦💠 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوندا اگر داری بنای دادن عیدی منور کن جهان را به نور حضرت مهدی اللهم عجل لولیک الفرج 🍃🌸🌺🍃🌹🍃