eitaa logo
صالحین تنها مسیر
245 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_72🌹 #محراب_آرزوهایم💫 سفره‌ی ناهار رو که جمع می‌کنیم، با هانیه ظ
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 نماز صبح رو که می‌خونم در اتاقم به صدا در میاد و هانیه میگه زودتر حاضرشم تا بریم پایگاه. با ذوق یک دست لباس ساده تنم می‌کنم و در آخر کش چادرم رو روی مقنه سیاه رنگم می‌ندازم. برای آخرین بار نگاهی به داخل ساکم می‌ندازم تا کم و کسری نداشته باشه. زیپش رو می‌بندم و روی شونه‌م می‌ندازم. با هانیه توی حیاط می‌ریم، همیشه طرفدار هوای گرگ و میشِ صبحم. "قبلا همیشه این موقع می‌اومدم و روی همین تخت می‌شستم به درس خوندن." تا می‌خوام بشینم نگاهم به در قدیمی زیر زمین می‌افته؛ پاتوق همیشگی بابا. با قدم‌های آهسته به سمتش قدم می‌دارم تا قبل از رفتن تجدید خاطره کنم. - کجا میری نرگس؟ - زود میام. کلیدش همیشه بین کلیدهام هست. خیلی وقت‌ها شده میام اینجا و به خاطرات گذشته فکر می‌کنم اما چند ماهی هست به کل فراموشش کردم. قفل زنگ زده‌ش رو بین دست می‌گیره‌م که دست‌هام به رنگ مس در میاد. به سختی بازش می‌کنم و در رو هل میدم تا باز شه اما با صدای قیژقیژش خبرچینی می‌کنه، لبخند می‌زنم و چراغ کنار در رو می‌زنم که دل دلکنان روشن میشه. نفس عمیقی می‌کشم که بوی دیوار‌های نم خورده به مشامم می‌رسه. به سمت قفسه‌ی کتاب میرم، دستی روی جلدهای خاک گرفته‌شون می‌کشم و به یاد قدیم‌ها لبخند تلخی روی لب‌هام نقش می‌بنده. "تمام این کتاب‌ها رو با اون لحن شیرینش می‌خوند، بعضی وقت‌ها انقدر توی دنیای کتاب‌هاش غرق می‌شدم که زمان رو به کل از دست می‌دادم، مامان با عصبانیت می‌اومد و ازش گله می‌کرد که فردا کلاس دارم و باید بخوابم اما انقدر عاشق کتاب‌هاش بودم که نمی‌خواستم لحظه‌ای ازشون جدا شم" همین‌طور که نگاهشون می‌کنم چشمم به یک کتاب می‌افته که روش نوشته «نهج البلاغه» هانیه و دایی همیشه ازش تعریف می‌کنن که کتاب جذاب و عمیقه هست اما خیلی دلم می‌خواد بیشتر باهاش آشنا بشم. در همین بین یاد دایی می‌افتم، از الآن دلم براش تنگ میشه و لب‌هام آویزون میشن. - حیف که دیشب خداحافظی کرد و برگشت پیش فرزانه جون. سعی می‌کنم از فکرش بیرون بیام و نگاهی به کتاب مورد توجه‌م بندازم. از جای تنگش بیرون می‌کشمش که صدای قفسه بلند میشه. دستی بهش می‌کشم و با پوزخندی میگم: - توام پیر و فرسوده شدی؟ یا مثل من دلت برای بابا تنگ شده؟ دوباره توجه‌م به کتاب جلب میشه،  یک لایه‌ی نازکی از غبار روش نشسته. فوتی به سمتش می‌کنم که غبارهاش توی هوا پخش میشن، راه‌شون رو به سمت بینیم کج می‌کنن و باعث عطسه‌م میشن. با لبخندی لاش رو باز می‌کنم. با اینکه خیلی وقت گذشته اما بابا جوری ازشون مراقب می‌کرد که هنوزهم بوی نویی رو میشه از تاروپودش تشخص داد. صفحه‌ای رو که باز کردم آروم توی دلم می‌خونم. "بهشتی‌ها چهار نشانه دارند: روی گشاده، زبان نرم، دل مهربان و دست دهنده." جمله‌ی جذابیه برام که سر صبحی حسابی به دلم می‌شینه و حالم رو سر جاش میاره. با صدای مامان سریع توی ساکم می‌زارمش و با روی گشاده به استقبال بدرقه کننده‌هام میرم. مامان به محض دیدنم محکم بغلم می‌کنه و کنار گوشم کلی سفارش می‌کنه که مراقب خودم باشم. با لبخندی صورتش رو می‌بوسم و میگم. - چشم. - چشمت بی‌بلا. نگاهم به هانیه می‌افته که بیرون در منتظر وایستاده و کم کم داره کلافه میشه. به سمت در قدم برمی‌دارم که خاله قرآن توی دست رو بالا می‌گیره تا رد شم. سه بار رد میشم و هر بار بوسه‌ای به جلد معطرش می‌زنم، در همین بین صدای مامان و حاجی به گوشم می‌رسه. - نگران نباش، اتفاقی براش نمی‌افته، به امیرعلی سپردم حسابی حواسش به خواهرش باشه. لحظه‌ای با یادآوری گذشته، توی دلم میگم: - نیازی به سفارش نبود، اون آدم با نیت و کردار پاکش بارها بدون هیچ چشم‌داشتی مثل یک برادر مراقبم بوده. با صدای هانیه از فکر و خیالم خارج میشم و سوار ماشین مهدیار می‌شیم. دستگیره‌ی روی در رو می‌چرخونم و شیشه‌، راه خودش رو به سمت پایین طی می‌کنه، سرم رو به بیرون پنجره می‌فرستم و براشون دست تکون میدم...