eitaa logo
صالحین تنها مسیر
245 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 اتاق رو ترک می‌کنه و با چند نفر شروع می‌کنه به حرف زدن، سعی می‌کنم تمرکزم رو روی کار خودم بزارم. چندتا پوستر که درست می‌کنم کش و قوصی به بدنم میدم و لبخند رضایتی رو لب‌هام می‌شینه، همین‌طور که داخل پرینتر می‌زارم هانیه از راه می‌رسه و نگاهی به کارهام می‌ندازه. - دمت گرم چقدر خوب شد! با ذوق می‌بره به همه نشون میده و بقیه هم تأیید می‌کنن. بی‌قراری خاصی توی دلم بی‌داد می‌کنه، انگار دلم برای اتاق و خلوت خودم تنگ میشه. عادت کردم به تنهایی و گوشه نشینی. زمان می‌خوام تا دوباره بشم همون نرگس گذشته. هانیه رو یک گوشه می‌کشم و به بهانه‌ی خستگی ازش می‌خوام که برگردیم خونه اما، پیشنهاد می‌کنه بریم نماز که حرفش رو رد نمی‌کنم، بلکه با استقبال حرفش رو قبول می‌کنم...                                      *** تقریبا یک هفته‌ای می‌گذره، حسابی درگیر کارهای مختلف بسیج میشم  و با محیط و افراد گرم و صمیمش خو می‌گیرم. به لطف هانیه باعث شده کمتر به یاد گذشته بی‌اوفتم و بتونم دوباره به زندگی عادیم برگردم. هفته دوم از اومدنم به بسیج می‌گذره و مثل همیشه پشت سیسم مشغول درست کردن بنر و پوسترم، هانیه هم بالای سرم وایستاده تا شاید بتونه چیزی یاد بگیره که خانم ناصری میاد داخل اتاق و هانیه رو مورد خطاب قرار میده. - هانیه جان شوهرت دم در کارت داره. چند دقیقه‌‌ای طول می‌کشه که با شور و شوقی مضاعف حال همیشگیش برمی‌گرده. با شنیدن همهمه نظرم جلب میشه و به جمعشون اضافه میشم که می‌بینم وسط پایگاه معرکه گرفته. - حدس بزنین چی شده. بچه‌ها که دورش جمع شدن دونه دونه شروع می‌کنن به حدس زدن. - مربوط به پایگاهه؟ با لبخند سری تکون میده و میگه: - بله. - کسی قراره بیاد؟ اینبار دست به کمر میشه و سرش رو به دث طرف تکون میده. - خیر. - قراره ما جایی بریم؟ - آره. یکی از بچه‌ها با ذوق از بین جمعیت میگه: - راهیان درست شد؟ هانیه با خوشحالی جیغ خفه‌ای می‌کشه و میگه: - آره، همه چیش حاضر شد. همدیگه رو محکم بغل می‌کنن که گنک تر از قبل بهشون خیره میشم. خانم مهشوری با حالت مهربون همیشگیش میگه: - شماهم میای؟ با گیجی به سمتش سر می‌چرخونم و میگم: - کجا؟ من هنوز نفهمیدم چی شده! هانیه که تازه متوجه‌م میشه با خنده میگه: - عیبی نداره می‌ریم خونه برات توضیح میدم. نگاهش رو ازم می‌گیره و ادامه حرفش رو به خانم مهشوری می‌زنه. - این نرگس خانم ما عزیز دردونه‌ست؛ همه باید رضایت بدن تا خانم بتونه بیاد. اما حرفش رو رد می‌کنه و از من دفاع می‌کنه. - ببخشید هانیه خانم، خودتونم تا دیروز که مجرد بودین وضعت همین بود. همه علیه‌ش بلند میشن که سعی می‌کنه عقب بکشه و مثل همیشه نمی‌تونه اذیتم کنه. توی راه برگشت شروع می‌کنم تا ازش اطلاعات بگیرم. - قراره کجا برین؟ لبخندی می‌زنه و میگه: - شاید دوست نداشته باشی اما ما بهش می‌گیم راهیان نور، مناطق جنگی جنوبه. سری تکون میدم و توی فکر میرم، شاید فرصت خوبی باشه تا بتونم با کسایی که جونشون رو برای کشورم دادن بیشتر آشنا بشم...