•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_72🌹
#محراب_آرزوهایم💫
سفرهی ناهار رو که جمع میکنیم، با هانیه ظرفها رو میشوریم. انقدر شوق و ذوقش برای رفتن بالاست که کنجکاو میشم اونجا کجاست و چرا انقدر خوشحاله.
آخرین ظرف رو که داخل جا ظرفی میزاره به سمتم سر میچرخونه و میگه:
- من برم درسهام رو بخونم که برای رفتن عقب نیوفتم.
با صدای دایی به سمت پذیرایی راه کج میکنم.
- نرگس جان یک بالشت و پتو بیار بخوابم که باید زود برم.
- چشم دایی جان.
گوشهی پذیرایی جاش رو میندازه، خیلی دلم میخواد از اونجا ازش سوال کنم اما چشمهای خسته و وقت تنگ مانعم میشه. چهرهی ناراحتم رو که میبینه خودش سر بحث رو باز میکنه
- خوش میگذره دانشگاه نمیری؟
خندهای میکنم و حرفش رو تأیید میکنم.
- پس فقط منتظر بودی که بهانه جور بشه نه؟
تا یاد اتفاق توی دانشگاه میاوفته قبل از اینکه بخوام جوابی بدم مسیر صحبت رو تغییر میده.
- از پایگاه چه خبر؟ خوبه؟ راضی هستی؟
- آره، جَوِش رو دوست دارم.
سرش رو روی بالشت میزاره و میگه:
- خدایا شکرت.
پتو رو که روش میکشه و قصد خواب میکنه، اما دلم رو به دریا میزنم و حرفش رو پیش میکشم.
- راستی دایی هانیه گفت میخوان برن راهیان نور.
چند لحظهای به فکر میره و حرفم رو تأیید میکنه.
- آره، امیرعلی بهم گفته بود. دوست داری بری؟
- بدم نمیاد برم ولی چون مسافرته یکم دست و دلم میلرزه.
با کلافگی سر جاش میشینه و میگه:
- نمیدونم این ترس تو یهویی از کجا سر و کلهش پیدا شد.
سکوت میکنم و مسیر نگاهم رو تغییر میدم تا نتونه حس و حالم رو از چشمهای ترسیدم بفهمه.
- بهنظر من برو دایی جان. هیچ کسی نمیتونه کمکت کنه ولی شهدا چرا، اصلا ترس به دلت راه نده. تنها که نیستی، هم مهدیار و هانیه هستن هم امیرعلی.
- شما نمیاین؟
- نه دایی جان کارم تموم شد باید برگردم پیش زنداییت تنها نباشه.
با لبخند محوی سرم رو تکون میدم و میگم:
- من میرم پیش مامان شماهم خستگی در کنین.
دوباره میخوابه و پتو رو روی سرش میکنه.
- دستت درد نکنه دایی جان.
پیش مامان هم قضیه رو بازگو میکنم. مخالفت که نمیکنه هیچ خیلی هم ازم استقبال میکنه و برای عوض شدن حال و هوام تشویقم میکنه به رفتن.
اذون رو که میگن سجاده ترمه دوزی شدهم رو پهن میکنم و عطر داخلش رو به لباسهام میزنم، چادر گلدار رنگیم رو به سر میکنم و به نماز میایستم.
-ﷲ اکبر.
وسط نماز هانیه توی اتاقم میاد و روی تختم منتظر میشینه تا نمازم رو تموم کنم.
سلام که میدم سجده شکری بجا میارم و سرم رو به طرف هانیه میچرخونم که با لبخند مهربونش دستش رو روی شونهم میزاره و میگه:
- قبول باشه نرگس خانم.
- قبول حق باشه.
همینطور که سجادهم رو جمع میکنم میپرسه.
- توام میای؟
- آره، کی قراره بریم؟
با خوشحالی از جاش میپره و میگه:
- انشاءﷲ تا یکی دو روز دیگه میریم، آقایون باید خبر قطعیش رو بدن.
سجادهم رو که روی طبقهی کمد میزارم چشمم به لباسهام میافته و با حالت گنگی میگم:
- راستی هانیه من نمیدونم چه چیزهایی باید بردارم.
به طرفم میاد و همینطور که توی کمدم نگاهی میندازه میگه:
- چیز خاصی لازم نیست برداری، خیلی سبک، در حد وسایل ضروریت و دو دست لباس مناسب آخه شبا یکم سرده ولی روزها هوا تقریبا مناسبه.
سرم رو به نشونهی اینکه متوجه شدم تکون میدم و بعد از اینکه کمی درباره سفر توضیح میده از اتاق خارج میشه...