eitaa logo
صالحین تنها مسیر
220 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 سفره‌ی ناهار رو که جمع می‌کنیم، با هانیه ظرف‌ها رو می‌شوریم. انقدر شوق و ذوقش برای رفتن بالاست که کنجکاو میشم اونجا کجاست و چرا انقدر خوشحاله. آخرین ظرف رو که داخل جا ظرفی می‌زاره به سمتم سر می‌چرخونه و میگه: - من برم درس‌هام رو بخونم که برای رفتن عقب نیوفتم. با صدای دایی به سمت پذیرایی راه کج می‌کنم. - نرگس جان یک بالشت و پتو بیار بخوابم که باید زود برم. - چشم دایی جان. گوشه‌ی پذیرایی جاش رو می‌ندازه، خیلی دلم می‌خواد از اونجا ازش سوال کنم اما چشم‌های خسته و وقت تنگ مانعم میشه. چهره‌ی ناراحتم رو که می‌بینه خودش سر بحث رو باز می‌کنه - خوش می‌گذره دانشگاه نمیری؟ خنده‌ای می‌کنم و حرفش رو تأیید می‌کنم. - پس فقط منتظر بودی که بهانه جور بشه نه؟ تا یاد اتفاق توی دانشگاه می‌اوفته قبل از اینکه بخوام جوابی بدم مسیر صحبت رو تغییر میده. - از پایگاه چه خبر؟ خوبه؟ راضی هستی؟ - آره، جَوِش رو دوست دارم. سرش رو روی بالشت می‌زاره و میگه: - خدایا شکرت. پتو رو که روش می‌کشه و قصد خواب می‌کنه، اما دلم رو به دریا می‌زنم و حرفش رو پیش می‌کشم. - راستی دایی هانیه گفت می‌خوان برن راهیان نور. چند لحظه‌ای به فکر میره و حرفم رو تأیید می‌کنه. - آره، امیرعلی بهم گفته بود. دوست داری بری؟ - بدم نمیاد برم ولی چون مسافرته یکم دست و دلم می‌لرزه. با کلافگی سر جاش می‌شینه و میگه: - نمی‌دونم این ترس تو یهویی از کجا سر و کله‌ش پیدا شد. سکوت می‌کنم و مسیر نگاهم رو تغییر میدم تا نتونه حس و حالم رو از چشم‌های ترسیدم بفهمه. - به‌نظر من برو دایی جان. هیچ کسی نمی‌تونه کمکت کنه ولی شهدا چرا، اصلا ترس به دلت راه نده. تنها که نیستی، هم مهدیار و هانیه هستن هم امیرعلی. - شما نمیاین؟ - نه دایی جان کارم تموم شد باید برگردم پیش زنداییت تنها نباشه. با لبخند محوی سرم رو تکون میدم و میگم: - من میرم پیش مامان شماهم خستگی در کنین. دوباره می‌خوابه و پتو رو روی سرش می‌کنه. - دستت درد نکنه دایی جان. پیش مامان هم قضیه رو بازگو می‌کنم. مخالفت که نمی‌کنه هیچ خیلی هم ازم استقبال می‌کنه و برای عوض شدن حال و هوام تشویقم می‌کنه به رفتن. اذون رو که میگن سجاده ترمه دوزی شده‌م رو پهن می‌کنم و عطر داخلش رو به لباس‌هام می‌زنم، چادر گلدار رنگیم رو به سر می‌کنم و به نماز می‌ایستم. -ﷲ اکبر. وسط نماز هانیه توی اتاقم میاد و روی تختم منتظر می‌شینه تا نمازم رو تموم کنم. سلام که میدم سجده شکری بجا میارم و سرم رو به طرف هانیه می‌چرخونم که با لبخند مهربونش دستش رو روی شونه‌م می‌زاره و میگه: - قبول باشه نرگس خانم. - قبول حق باشه. همین‌طور که سجاده‌م رو جمع می‌کنم می‌پرسه. - توام میای؟ - آره، کی قراره بریم؟ با خوشحالی از جاش می‌پره و میگه: - ان‌شاءﷲ تا یکی دو روز دیگه می‌ریم، آقایون باید خبر قطعیش رو بدن. سجاده‌م رو که روی طبقه‌ی کمد می‌زارم چشمم به لباس‌هام می‌افته و با حالت گنگی میگم: - راستی هانیه من نمی‌دونم چه چیزهایی باید بردارم. به طرفم میاد و همین‌طور که توی کمدم نگاهی می‌ندازه میگه: - چیز خاصی لازم نیست برداری، خیلی سبک، در حد وسایل ضروریت و دو دست لباس مناسب آخه شبا یکم سرده ولی روزها هوا تقریبا مناسبه. سرم رو به نشونه‌ی اینکه متوجه شدم تکون میدم و بعد از اینکه کمی درباره سفر توضیح میده از اتاق خارج میشه...