•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_82🌹
#محراب_آرزوهایم💫
در ادامه آروم میخنده که سر جام کمی قد بلندی میکنم و با چشم دنبالش میگردم. چند صندلی جلوتر کنار مهدیار نشسته، سرش رو روی شونهی مهدیار گذاشته و خوابش برده. دوباره یاد چند ساعت پیش میافتم که از خجالت گونههام رنگ میگیره و هانیه با کنایه میگه:
- چشمهات رو درویش کن نرگس خانم.
پوزخندی میزنم، زیر لب دیوونهای نسارش میکنم و سرم رو به سمت بیرون میچرخونم، با تداعی شدن خواب دیشبم داخل ذهنم لبخندی روی لبهام میشینه و حس خوبی بهم دست میده که برای هیچکس تعریف نکردم.
از اتوبوس که پیاده میشم کمی پام داخل زمین ماسهای مانند و نمناک زیر پام فرو میره.
به روبهرو که چشم میدوزم سراسر آبه اما کمی که جلوتر میریم نیزار بزرگی داخل رودخونه به چشم میاد و وسطش پل چوبیای روی آب تعبیه شده. سعی میکنم با توجه به حرفهای راوی تک تک صحنههایی که شنیدم رو تصور کنم.
لب آب میرم و دستم رو روی سطح کدرش فرود میارم که از شدت سرما تنم به لرزه میاد.
قدم اول رو که روی پل چوبی میزارم لغزش زیادی زیر پام حس میکنم و از شدت ترس چشمهام رو محکم روی هم میزارم تا کمی زیر پام آروم میگیره و محطاتانه شروع میکنم به راه رفتن.
خورشید بالای سرمون قرار میگیره و اشعهی داغ و سوزانش درست روی چادر مشکی رنگم سایه میندازه که دو چندان گرما رو جذب بدنم میکنه، کم کم تشنگی بهم قالب میشه اما به راهم ادامه میدم.
تضاد عجیب این دو پدیده ذهنم رو مشغول میکنه، سرمای شدید آب و گرمای سوزان آفتاب. لحظهای دلم به حال شهدای غواص میسوزه، شبهای سرد با این آبی که تا مغز استخونت رو منجد میکنه، با وجود تجهیزات کم و روزها توی اون لباسهای چسب و خفه کننده زیر این آفتاب ملتهب واقعا چطور میشه؟
با صدای کسی به خودم میام، پسر بچهی کم سن و سالی روبهروم میبینم که کیسهای از جنس چتایی جلوم میگیره و با چشمهای مظلومش میگه:
- نیت کنین یک دونه بردارین.
نگاهی به کاغذهای لول شدهای که با ربانهای قرمز بسته شدن میندازم، چشمهام رو میبندم و یکی رو از داخلش بیرون میکشم، توی دستم نگه میدارم و به راهم ادامه میدم. هر چی جلوتر میرم داخل سینهم احساس سنگینی میکنم و انگار راه تنفسم گرفته میشه، نفس عمیقی میکشم تا بتونم کمی از این سنگینی داخل سینهم رو کم کنم. هرکار میکنم نمیتونم بغضم رو مهار کنم.
سمت رودخونه برمیگردم،
به خشکی که میرسم روی خاکهای نمناک کنار رودخونه میشینم، زانوهام رو بغل میکنم و بیتوجه به حضور بقیه بغضم میترکه و بیپروا شروع میکنم به گریه کردن.
چند دقیقهای که میگذره صدای گرفتهی هانیه کنار گوشم بلند میشه.
- بسه نرگسی...بلندشو بریم.
بریده بریده لب میزنم.
- نـ...نمی...تونم.
گلوم از شدت بغض و گریههام به سوزش میافتم و دیگه توان حرف زدن رو بهم نمیده. هانیه زیر بازوم رو میگیره.
- جلوتر یک سنگره، پاشو بریم دو رکعت نماز بخونی آروم میشی...
☞☞☞
صدای گریه کسی که به گوشم میرسه سرعتم رو بیشتر میکنم تا زودتر برسم و ببینم چی اتفاقی افتاده. به خشکی که میرسم نرگس خانم رو میبینم که توی خودشون جمع شدن و صدای هق هقشون بلند شده. نگاهم به خانم مهدیار میافته که نزدیکشون میشه و کنار گوششون چیزی میگن.
سرم رو پایین میندازم، دور تر از اونها روی زمین میشینم و با خودم به فکر فرو میرم. اولین باره که به راهیان نور میان، هم خادم شدن هم انقدر حس و حال خوبی دارن و تونستن با شهدا ارتباط بگیرن که یک حس حسادت که نه اما خیلی بهشون قبطه میخورم.
لبخند تلخی روی لبهام میشینه، سرم رو به دو طرف تکون میدم که مهدیار بهم نزدیک میشه، سرم رو بلند میکنم و به چشمهاش خیره میشم که میگه:
- خانم ما رو ندیدی؟
- چرا، با نرگس خانم رفتن تو اون سنگره.
به محض تموم شدن حرفم سپهر به جمعمون اضافه میشه و درحالی که یک جعبهی خالی دستمال کاغذی توی دستهاشه میگه:
- علی آقا دیگه جعبهی دستمال کاغذی نداریم.
مهدیار به سمتش سر میچرخونه و با چشمهای ریز کرده ازش میپرسه.
- تو که یک بار کامل دور دادی.
با نگاهش به سنگر اشاره میکنه و میگه:
- نه خب میخوام ببرم توی سنگر، اونجا نبردم.
ناخودآگاه ابروهام به هم گره میخوره و از جام بلند میشم.
- لازم نکرده!
با مکث شونهای بالا میندازه و بدون اینکه چیزی بگه به سمت پل حرکت میکنه...