🌼 *آیدا من چطور قبل تو زندگی میکردم‌...اینقدر عاشقتم که حس میکنم کل دنیا برام یک شکل دیگه ای شده..آیدا از این همه عشق و هیجان لپ هاش گل انداخت با غرور نگاهش کرد ولی میدونست تو دلش براش میمیره * صدای دینگ دینگ پیام امد..نگاه از سقف گرفت از خاطرات گذشته بیرون امد بی حوصله روی تخت غلطیت و گوشی رو دست گرفت  پیام از ژیلا بود "امشب همه میریم باغ ..لباس گرم بردار اونجا سرده" نوچی کرد تند تند تایپ کرد _هم خسته ام هم سردرد دارم این هفته نمیام" گوشیش به آنی زنگ خورد نیم خیز نشست _گفتم بهت که ژیلا خیلی خستم .. صدای جیغ جیغوی ژیلا امد _بی خود خسته ای ..انگار فقط این میره سرکار ...میای خستگیت در میشه .. آیدا نفس گرفت از اصرار های ژیلا نوچی کرد _از طرف من از خاله مهین تشکر کن .. خاله مهین خاله واقعیش نبود ولی به اندازه هزارتا خاله بهش محبت کرده بود _اه آیدا دیگه گندش دراوردی ...مامان از صبح رفته باغ کوفته گذاشته همه بچه ها هم هستن میخوایم مافیا بازی کنیم  ...حتی علیرضا جونت . آیدا بی اختیار لبخند آرامش بخشی زد با ذوق گفت _مگه اومده .. ژیلا بلند خندید _چیه تو که خسته و مریض بودی ...! آیدا مقابل عکس توی اتاقش ایستاد یک اکیپ دختر و پسر بودن انگشتش روی یکی از پسرها با ریش پرفسوری با موهای کم و کوتاه  کشید ... _باشه میام به خاله بگو ترشی لیته هم میارم .. بعد تلفن و قطع کرد شماره علیرضا رو گرفت بدون اینکه سلام کنه باذوق گفت _چرا نگفتی امدی .. صدای علیرضا تو گوشی پیچید _کی به تو گفت ...حتما ژیلای دهن لق .. ایدا روی تخت نشست زانوهاش بغل کرد _نمیخواستم بیام ...گفت تو هم هستی .. _چرا ؟ آیدا انگار اتفاق تو مدرسه یادش امده باشه نفس گرفت _سردرد شده بودم .. صدای علیرضا آروم شد _بهداد میگفت خیلی وقته نیومدی مطبش .. آیدا با حرص بلند شد _بروبابا تو هم با این همکارهای در پیتت ...دفعه اخر جوری خودش صمیمی میگرفت که میخواست بشینه تو بغل من .. علیرضا بلند خندید _خوب اینم شِگرد ما روانشناس هاست .. آیدا خندید علیرضا ادامه داد _میدونم تو هم از خجالتش درامدی ... ایدا یادش امد که چه دعوای با بهداد کرده از خجالت و خنده لبش گازگرفت علیرضا با جدیت گفت _قرص هات قطع کردی؟ آیدا مظلوم گفت _بیخیال من یک سال اون آشغال هارو نمیخورم ..حالمم خوبه .. علیرضا با عصبانیت گفت _واسه همون سردردی؟ آیدا مکس کرد _حالا امشب ببینمت بهت میگم .. 🌷