🌻👈 _جالبه اصلا توآدم خوشبینی نبودی و نیستی ! هامون نگاه ازش گرفت بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت؛ _شوهرت مشکلی نداره این وقت شب  اینجایی؟ آیدا بهش خیره شد _نه! واینقدر بهش خیره موند که هامون نوچی کرد دست از این دوءل برداشت _زنگ زدم هستی بیاد ! مانی تو خواب نق زد آیدا بغلش کرد آروم تکونش میداد _مگه کجاست؟ هامون که انگار دلش نمیخواست حرف بزنه به زور گفت: _شوهر کرد رفت شهرستان ... آیدا دیگه چیزی نگفت هنوز عادت های مزخرف هامون یادش بود که درباره خانواده اش هیچ وقت چیزی نمیگفت . مانی نزدیک های صبح با گریه بیدار شد هرچی آیدا راهش میبرد و توجه اش جلب میکرد فقط جیغ میزد و گریه میکرد . هامون پرستار صدا زد . پرستار مانی که سرخ از گریه بود آب دماغش پشت لبش با گریه قاطی شده بود بغل کرد به طرف سالن رفت آیدا نگران دنبال پرستار راه افتاد _خانم ..خانم ...چرا ناآرومی میکنه ..نکنه گرسنه اش .. پرستار چپ چپ نگاهش کرد _نه آدم بزرگ میخواد مواد ترک کنه درد و خماری داره وای به حال بچه نه ماه.. آیدا قلبش ایستاد با بغض مانی رو از بغل پرستار گرفت _خودم راهش میبرم .. و شروع کرد تو گوش مانی لالایی خوندن و تو سالن راهش بردن زیر گوشش زمزمه کرد "شب تو آسمون ماه هم خوابیده لحافی از ابر روش کشیده از توی جنگل از اون پایینا صدایی میاد صدایی تنها ماه مهربون دستش میگیره یه چتر ابری تا پایین میره لالا لالایی تق و تق و تق دارکوبه بخواب بی نور چراغ لالا لالایی جیک و جیک و جیک باید بخوای گنجشک کوچیکه لالا لالایی گردوی غلتون وقت خوابته سنجاب شیطون لالا لالایی لالایی لالا" مانی آروم شد و تو بغلش خوابید آیدا بهش خیره شد به صورت کوچولو که غرق خواب بود حالش یک جوری بود حس میکرد تمام وجودش لبریز از عشق این موجود خواستنی .. پرستار گفت: _بهش تو خواب شیر بده .. آیدا آروم‌گفت: _میشه براش درست کنید ..وسایلش تو ساکش تو اتاق .. روی نیمکت کنار پنجره نشست پرستار شیشه رو در حال تکون دادن بهش داد _شوهرت گفت بیای تو اتاق .. آیدا یکدفعه به پرستار خیره شد _الان اینجا شلوغ میشه تو اتاق سرو صدا کمتره .. آیدا بچه به بغل وارد اتاق شد هامون پر اخم نگاهش میکرد . آیدا مانی رو روی تخت گذاشت شیشه رو تو دهنش گرفت اولش امتناع کرد ولی بعد گرفت . آیدا آروم بوسیدش _قربونت بشم ..  برای گوشی هامون پیام امد . هامون پوفی کشید _هستی اومده پایین بیمارستان ...بیا تو رو برسونم خونتون .. آیدا شیشه خالی از شیر  و آروم از دهن مانی بیرون کشید و روشو پوشوند هامون آروم سر مانلی رو از روی پاش بلند کرد روی مبل گذاشت . آیدا پالتوشو تن کرد _مانلی رو میبرم خونه بخوابه بچه اینجا اذیتِ .. زیر زیرکی به هامون نگاه کرد که چیزی نمیگفت کاپشن مانلی رو تنش کرد _بغلش کن گناه داره بچه .. هامون بدون حرف مانلی رو بغل کرد و راه افتاد .. وقتی رفت آیدا دوباره کنار تخت اومد بوسه آرومی روی گونه مانی زد _خوب بخوابی پسر قشنگم .. شیشه شیرش شست کنار وسایلش گذاشت . _آیدا ... آیدا به عقب برگشت بعد پونزده سال انگار فقط آیدا بود که تغییر کرده بود هستی هنوزم همون دختر شیطون اون روزها بود . هستی با قدم های گنده به طرفش آمد و محکم بغلش کرد _آیدا ...باورم نمیشه .. آیدا لبخندی زد هستی تند تند گفت: _وقتی هامون گفت تو پیش مانی از تعجب شاخ درآوردم .. همون لحظه گوشی هستی زنگ خورد _وای وای هامون ...برو برو منتظره... بعد عجولانه گفت: _آیدا دوباره میبینمت که آره؟ آیدا لبخندی زد _میرم یکم غذا برای مانی درست کنم میام ! هستی پوفی کشید _اوف ..خداروشکر ..کلی حرف دارم باهات .. آیدا سر تکون داد بعد هستی با ترس گفت: _برو برو که هامون خیلی عصبانیه .. آیدا از اتاق بیرون ا مد نزدیک استیشن پرستاری شد _ببخشید من میتونم آب میوه هم بهش بدم ؟ پرستار با چشای خواب الود گفت: _مگه نه ماهش نیست .. آیدا سر تکون داد _خوب میتونی بدی بهش غیر مرکبات .. آیدا تشکر کرد و تند تند از بیمارستان خارج شد ماشین هامون و دید سوار ماشین شد به عقب برگشت که مانلی از سرما تو خودش جمع شده بود .. بی اختیار پالتوش در آورد روی مانلی کشید _من بزار خونه خودتون ..ماشینم اونجاست .. هامون بی حرف رانندگی میکرد . ولی تو ذهنش غوغایی به پا بود 🌷