🌹👈 _یک هیچ به نفع من .. علیرضا نوچ نوچی کرد _تو دیونه شدی جنگی رو شروع کردی که بازنده اصلیش خودتی .. آیدا در ماشین باز کرد _فعلا کار دارم بعدا باهم حرف میزنیم .. مانلی رو بیدارکرد _پاشو دخترم اینجا سرده بریم داخل اتاق .. مانلی با دیدن آیدا خودشو تو بغل آیدا انداخت محکم از گردنش اویزون شد _یک خواب بد دیدم .. آیدا بوسیدش کلاه کاپشنش و سرش کرد _بیابریم بالا برام تعریف کن .. دستش و گرفت مقابل نگهبانی گفت: _اتاق وی ای پی ! نگهبانی اجازه ورود داد . مانلی محکم دست آیدا رو گرفته بود _من خواب دیدم مامانم برگشته ! آیدا اخم کرد _اینکه خواب خوبیه؟ مانلی بغض کرد _نه نه برگشته با عمو سعید تو اتاق ! آیدا ایستاد مات به مانلی نگاه کرد _عمو سعید؟ مانلی ترسیده گفت: _خانم میشه یک راز باشه بابا نفهمه ! آیدا متعجب گفت: _مگه غیر خوابت ..تو بیداری هات عمو سعید میومد خونتون .. مانلی سرشو به معنای آره تکون میداد _من دوسش ندارم ...وقتی میومد مامانم من مینداخت تو اتاق میگفت حق نداری بیای بیرون بعد من از کلید در نگاه میکردم مامان خوشگل میکرد با عمو سعید میرفتن تو اتاق ... یک روز که به بابا گفتم عمو سعید گفت: دفعه دیگه اگه به بابات بگی میگم تو مدرسه معلمتون کتک بزنه و آبروتو پیش بچه ها ببره ... آیدا شوکه شده بود چیزی که از ترس یک بچه هشت ساله داشت میشنید براش غیر قابل باور بود . مانلی لب برچید _من خانم معلم مون دوست ندارم عمو سعید بهش گفته بود من دعوا کنه .. من که به بابا نگفته بودم ولی خانم معلمم دعوام کرد .. من دوست ندارم برم مدرسه .. دوست ندارم مامانم بیاد چون عمو سعید میاد باز خونمون .. آیدا مانلی رو به خودش فشرد _نه عزیزم هیچ کس جراعت نداره تورو اذیت کنه ... .من مواظبتم ... بعد روی نیمکت کنار راهرو نشست و اون بغل کرد _مانلی وقتی به بابات گفتی عمو سعید امده بود بابات چکار کرد .. مانلی شونه بالا انداخت یکم فکر کرد _هیچی ..مامان گفت عمو سعید اومده سشوار مامان درست کنه.. آیدا مانلی بغل کرد مانلی با گریه گفت: _خانم میشه من اصلا نیام مدرسه ؟ آیدا لبخندی زد _شما میای مدرسه و بهت قول میدم کلی بهت خوش بگذره ... معلم تون هم خیلی مهربونه و اصلا ربطی به عمو سعیدت نداره... اگه دعوات کرده بخاطر ننوشتن مشق هات بوده .. مانلی فقط نگاهش کرد با چشای روشن که شبیه مامانش بود . _خانم به بابام نگین .. آیدا بلند شد از روی نیمکت _من بهت قول دادم این یک رازِ .. مانلی لبخندی زد و به طرف اتاق راه افتادن .. آیدا مانلی رو روی تخت خوابوند و کنار تخت مانی نشست هامون از پشت سرش بهش خیره شده بود _شوهرت چکاره است؟ آیدا به عقب برگشت _فکر نکنم برات مهم باشه ! هامون فقط نگاهش کرد _دروغ گفتی؟ آیدا سئوالی نگاهش کرد _چی رو ؟ هامون لبش یکوری بالا رفت _طلاق گرفتی؟ آیدا بهش خیره شد به همون چشم های سیاهی که یک روز تمام زندگیش بود _نه اصلا ازدواج نکردم ! هامون اخم کرد آیدا ادامه داد _زندگیمو دوست دارم موفقم توی کارم... هامون پوفی کشید _بخاطر شرایطت ؟ آیدا دندون روی هم سابوند _شرایط من مشکلی نداشت ولی شرایطی که تو برام بوجود اوردی روی دیگه سکه بود .. هامون با اخم نگاهش میکرد _خودت خواستی یادت که نرفته ! آیدا با جیغ خفه ای گفت: _هامون تو بی شرف ترین ادم روی زمینی من یک دختر هیفده ساله بودم .. فکر میکردم آسمون سوراخ شده تو تلاپی افتادی زمین .. اینقدر عاشقت بودم که کور بودم نمیدیدم .. هامون بی تفاوت نگاهش کرد _الان که میگی خوشبختم پس زیاد هم بهت بدنگذشته .. مانی همون لحظه بیدار شد شروع به گریه کرد آیدا بغلش کرد صبح دکتر دستور ترخیص مانی رو داد و ایدا مانی رو حمام برد و براشون سوپ درست کرد . هامون داشت تلفنی به یکی ادرس میداد . مانلی داشت از سرمشق های که آیدا براش نوشته بود رو نویسی میکرد آیدا لباس کثیف هارو توی سبد ریخت مانلی مداد توی دهنش کرد _خانم حال مانی خوب شده دیگه ؟ آیدا ملافه تخت رو تو سبد گذاشت _آره خداروشکر ولی باید مواظبش باشی .. مانلی ناراحت نگاهش کرد _یعنی شما میرین؟ همون لحظه صدای باز شدن در آمد آیدا سبد لباس برداشت به طرف پذیرایی رفت یک دختر حدود بیست ساله با موهای لایت و ارایش غلیظ با خوشحالی کنار هامون ایستاده بود . هامون کتش رو برداشت _کارهای که باید بکنی رو این خانم بهتون میگه ! بعد رو به آیدا کرد _سولماز جان منشی منه ... یک مدت اینجا مواظب بجه ها میمونه ! آیدا خونسرد لباس هارو داخل ماشین ریخت دخترک با نیش باز شده گفت؛ _من حواسم هست عزیزم . آیدا نگاه عاقل اندر سفی به هامون کرد 🌷