🌷👈
#پست_۶۵
علیرضا با تعجب گفت؛
_جریان چیه ؟...از کجا آیدا رو پیدا کرده ؟
وقتی دید هر دوشون ساکت اند گفت:
_هامون؟
پرستار وارد اتاق شد
_این برگه ترخیص خانم صوفی ..
علیرضا وقتی دید هامون هنوز بُهت زده به صندلی چسبیده جلو رفت برگه رو گرفت
_من میرم کارهای ترخیص بکنم ...شماهم حاضر بشید ..
وقتی علیرضا رفت هامون به طرف آیدا برگشت
_شاید اشتباه کرده باشی ...غیر ممکنه؟
آیدا پوزخندی زد
_اون چشمهای خاکستری هیچ وقت یادم نمیره تو شناسنامه من اسم پدر نبود ولی اسم مادر نوشین ...
****
آیدا بخاطر آرام بخش ها خوابیده بود مانی هم کنارش خواب بود .
خاله مهین همراه با گریه هویچ ها رو نگینی خورد میکرد و داخل سوپ میریخت
_الهی بمیرم این بچه چه دردی کشیده ..
ژیلا سینی چای رو روی میز آشپزخونه گذاشت .
هامون که هنوز بُهت زده بود گفت؛
_کی فکرش میکرد مادر آیدا نوشین خانم باشه !
ژیلا قیافه متفکری به خودش گرفت
_یعنی آیدا با زن سابق تون دختر عمو هستن؟
هامون خسته از بی خوابی چشم هاشو ماساژ داد
_تو شناسنامه آیدا اسم پدر نیست ...
اسم مادر نوشین ..
ولی هنوزم معلوم نیست آیدا دختر واقعیش باشه ...
هیچی معلوم نیست .طفلی آیدا چیزی نمیدونه ..
فقط یک عکس و یک شناسنامه یک مشت خاطرات از بچگی همین ..
صدای زنگ در اومد
هامون به مانلی گفت؛
_در باز کن عمه هستی ..
چایشش هورت کشید
_ممنون خاله مهین افتادین تو زحمت !
خاله مهین با گریه گفت:
_نه خاله کاری نکردم ..من آیدا رو قد بچه هام دوست دارم ..
صدای زنگ در آپارتمان اومد ..مانلی دوید در باز کرد
هامون بلند شد و به طرف در رفت و هنوز به در نرسیده بود بلند گفت؛
_هستی ماشین تو قسمت مهمان پارک میکردی !
متعجب دید مانلی داره با یکی حرف میزنه ..
خودش به در رسوند که نوشین مقابلش بود .
نگاه خاکستریش شبیه همون عکس مچاله شده ای بود که تو اتاق پیدا کرده بود
_اومدم حال آیدا رو بپرسم ..
هامون به خودش اومد
_بفرمایید تو !
و از مقابل در کنار رفت ..
نوشین وارد شد
_دیشب دیدم اورژانس اومد فهمیدم حالش بد شده تا صبح منم تو بیمارستان بودم ...
هامون گیج نگاهش کرد .
نوشین پره چادرش توی مشتش گرفت
_میخوام ببینمش!
هامون بلاخره به حرف اومد
_توی اتاق خوابه ..
بعد با مکث ادامه داد
_دیشب بعد دیدنتون دچار تشنج عصبی میشه ...
اون گفت که شما ..
نوشین وسط حرفش پرید
_الان حالش چطوره!
همون لحظه ژیلا و خاله مهین از آشپزخونه بیرون اومدن ..
خاله مهین ،نوشین شناخت با اخم نگاهش کرد
_من شما رو خونه ننه زیاد دیده بودم ..
نوشین چشم بست
هامون با تردید گفت؛
آیدا دختر شماست؟
صدای گریه مانی اومد و بعد ژیلا به طرف اتاق رفت .
آیدا مانی رو بغل کرده بود
ژیلا خواست مانی رو بگیره
_بده من بچه رو تو بخواب ..
مانی محکم گردن آیدا رو چسبیده بود آیدا با حالت گیجی تو خواب گفت؛
_نه خوبم ..لطفا یک شیشه شیر درست میکنی ..
آیدا بوسیدش..
ژیلا همینطور که میرفت با خودش فکر میکرد آیدا چه عشق مادرانه ای به بچه ها داره...
هامون وارد اتاق شد آیدا با لبخند و عشق نگاهش کرد
_من حالم خوبه عزیزم ..فقط خیلی سرده یکم درجه اسپیلت کم کن
مانی با دیدن هامون دست هاش به طرفش دراز کرد ..هامون بغلش کرد
_نوشین خانم ا مده ...میخواد تو رو ببینه .
آیدا به هامون زل زد
هامون ادامه داد
_اگه تو بخوای و اجازه بدی ...
میذارم بیاد تو اتاقت ولی اگه فکر میکنی دیدنش اذیتت میکنه ...میتونم بهش بگم نمیخوای ببینیش ...
آیدا لب هاش لرزید
_خوب ..من ببینه که چی بشه؟
هامون سر تکون داد
_پس بهش میگم نمیخوای ببینیش ..
آیدا نفس گرفت شده بود آیدای شش ساله ای که دلش هنوز پیش اون نگاه خاکستری بود .
_نه!
هامون درجه اسپیلت کم کرد و بیرون رفت .
نوشین خانم وارد اتاق شد .
🌷
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور