🌺👈
#پست_۹
***
عمه صفی خیار خورد ڪرد ..
هنوز قلبم تند تند میزد مخصوصا وقتی صداشو می شندیدم ..
سبزی هارو فقط فقط دوتا میڪردم تو سبد مینداختم ..
فریده با حرص گفت؛
_هرچی آشغال داشت ریختی تو سبزی ها ..
مامان با خنده گفت؛
_وای صفی نبودی دیشب ببینی چقدر حاج خانم مارو تحویل گرفت ..
عمه صفی لبخند محوی زد
_دیگه قطعی شده ..
مامان همینطور ڪه گوجه هارو خورد میڪرد گفت؛
_آره بابا عید قراره فریده رو عقد ڪنن..
فرید با لبخند واسه مهلا پشت چشم نازڪ ڪرد .
صدای بلند شوهر عمه اومد
_تشریف داشته باشین جناب ..
عمه صفی زود بلند شد و دست هاشو زیر شیر آب گرفت ..
جادرش و از ڪمرش باز ڪرد و روشو گرفت و رفت تو پذیرایی
_خوب شام بمونید ...
منم بلند شدم ڪه یڪدفعه مامان با اخم گفت ڪجا
_دستشویی ...
وقتی وارد پذیرایی شدم داشت ڪفش هاشو می پوشید ...
یڪ سویشرت تنش بود ڪه داشت زیپ اش درست میڪرد .
عمه صفی هم یڪ ریز تعارف میڪرد .
یڪدفعه سرش بالا آورد و من دید ..لبخندی زد ..
سریع نگاهش به عمه صفی داد
_مرسی ممنون شبتون خوش خدانگهدار ...
یڪدفعه بازوم سوخت
صدای فریده رو شنیدم
_الان دستشویی تو ..
به طرفش برگشتم
._خیلی خری دستم ..
روی بازوم ماساژ دادم .
به طرف دستشویی رفتم .
تو آینه دستشوی به خودم خیره شدم .
من چم شده بود ...چرا اینقدر این آدم برام مهم شده بود شاید بخاطر حرف های مهلابوده .
به چشم هام نگاه ڪردم ...یڪ لحظه هم تصویر لبخندش از ذهنم نمیرفت ..
از دستشوی ڪه بیرون اومدم ..
سفره رو پهن ڪرده بودن ..
عمه بلند گفت؛
_مهلا دبه ترشی رو از بالا بیار ..
این بهترین فرصت بود سریع رفتم تو اتاق ڪتاب رو زیر مانتوم جاسازی ڪردم
_منم میام ..
به دنبال مهلا راه افتادیم وسط پله ها مهلا یڪدفعه گفت؛
_وای فتانه از عصر میخوام بپرسم دیروز چی شد این فریده فضول حواسش به ماست ..
آروم رو اولین پله نشستم
_هیچی بابا پسره آدم حسابی تر از این حرف هاست ..
بعد چشم درشت کرد
_اون ڪتاب چی بود دستت ..
خندیدم
_دیروز گفت میتونی ببری بخونیش ..منم تا صبح بیدار بودم میخوندم ..خیلی قشنگ بود
ڪتابش ..
مهلا با حسرت گفت؛
_بده منم بخونم ..
_نههه ..میخوام برم بهش بدم ..
_چجوری ؟
ماتم زده نگاهش ڪردم
__نمیدونم ڪاش میشد میتونستم برم بهش بدم ...شاید بتونم موقع رفتن برم بزارم در خونشون .
بعد مهلا دهنش ڪج ڪرد
_آره با وجود مامانت و فریده حتما میتونی ..
با استرس ڪتاب از زیر مانتوم در آوردم
_الان آوردم ڪتاب برم بزارم پشت در
مهلا ترسیده گفت؛
_نه دیونه یڪی نبینه مارو ..
ڪتاب گرفت گذاشت پشت خرت و پرت ها ...
یڪدفعه صدای عمه اومد
_مهلا ..
مهلا تند سریع از دبه ترشی تو ڪاسه ریخت
_دیدی گفتم هیچ اعتباری نیست ...نگران نباش خودم فردا میذارم پشت در خونشون ..
نا امید دنبالش راهی شدم ...تو پاگرد دوباره خم شدم نگاهی به در خونش ڪردم برق هاش روشن بود ..
وقتی وارد خونه شدم ..دیدم فریده داره چپ چپ نگاهم میڪنه ..
ڪنار بابا نشستم ..
مهلا هم ڪنار من نشست.
در گوشم گفت
_میدونی اسمش چیه ؟
هیجانزده نگاهش ڪردم
مهلا بدجنس خندید ابرو هاش بالا انداخت
دوباره در گوشم گفت؛
_ازش خوشت اومده ..
لب گزیدم با ترس به دور برم نگاه ڪردم ..
مهلا بیشتر خندید
_اسمش محمد رضاست ...
فرید اومد ڪنار ما
و مهلا ساڪت شد
🌺
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور