🌺👈 یڪدفعه شوهر عمه گفت: _مبارڪ باشه به سلامتی ان شالله . بابا خندید و مامان پشت چشم نازڪ ڪرد _ان شالله قسمت شما .. عمه گفت؛ _ڪی فتانه رو عقد میڪنن .. مامان گفت _تابستون .. مهلا نگاهم ڪرد و آروم گفت: _مگه نمیگفتی میخوای درس بخونی ڪنڪور بدی .. سر تڪون دادم با غم نگاهش ڪردم‌. عمه صفی ماڪارونی هارو تو دیس ریخته بود و سر سفره گذاشت ... گفت: _ان شاءالله  ....ولی ڪاش میذاشتی فتانه سال دیگه ڪنڪورش بده .. مامان یڪ مشت سبزی تو دهنش ڪرد _وا صفی درس به چه دردش میخوره ...پسره خودش مهندسه ...عرضه داشته باشه میره خونه شوهرش درسشم میخونه ... و من چقدر دلم گرفت ... بعد شام سفره رو جمع ڪردیم و ما دخترا ظرف هارو شستیم. بابا بلند گفت؛ _پاشو ننه خدارو شڪر حالت بهتره بریم خونه . عمه صفی اخم ڪرد _وا داداش بزار بمونه خوب شما هم بمونید فردا ڪه تعطیله تو این برف ڪجا میخواید برید . مامان بلند شد چادر رنگی شو با چادر مشڪی عوض ڪرد _نه صفی جان فردا ڪلی ڪار دارم .. بابا هم بلند شد شوهر عمه گفت؛ _بزار ننه باشه فردا خودم میارمش .. مامان یڪ نگاه چپ چپی  به بابا ڪرد بابا گفت؛ _خوب زحمت شما میشه . عمه صفی دستشو تڪون داد _وا چه حرف ها میزنی داداش ... یڪدفعه  مهلا گفت؛ _دایی میشه فتانه هم بمونه .. قلبم تو دهنم اومد به بابا خیره شدم مامان چش غره رفت _نه زن دایی جان .. شوهر عمه گفت؛ _آره فردا با ننه میارمش بزاربد بمونه الان با موتور میرید خطرناڪه زیادین . بابا من منی ڪرد _خوب باشه .. یڪدفعه شوری تو دلم به پا شد مهلا بلند گفت آخ جون .. بابا و مامان خداحافظی ڪردن فریده دهنی برای من ڪج ڪرد . بعد رفتن اونا .. عمه گفت؛ _بیا عمه جون جا پهن ڪنید تو پذیرایی ڪنار خانجون بخوابید گرمتر هم هست .. با مهلا بڪش بڪش تشڪ هارو آوردیم ڪنار خانجون .. خانجون خوابش برده بود . مهلا چشمڪی زد _مامان ڪتاب های تقویتی پارسالم بالاست .. صدای عمه از تو اتاق اومد _نصف شبی میخوای بری بالا چڪار  .. مهلا گفت؛ _برم ڪتاب ریاضی مو واسه فتانه پیدا ڪنم زود میام .. عمه هم از تو اتاق گفت؛ _باشه ڪاپشن بپوشید ڪلید هم بزارید پشت در ڪه میخوام بخوابم در نزنید .. وای باورم نمیشد انگار همه چی جور شده بود .. سریع دنبال مهلا رفتم بالا .. یڪم بالا موندیم ...مهلا دستمو گرفت _فتانه راستشو بگو ... گیج نگاهش ڪردم _میخوای چی بهش بگی .. چشم درشت ڪردم _هیچی نمیخوام بهش بگم فقط میخوام ڪتاب شو بزارم پشت در خونشون .. یڪم ڪه گذشت مهلا گفت؛ _خوب برو فڪر ڪنم مامان اینا خوابیدن .. آروم پله هارو پایین اومدم .. یڪ نور ضعیف از شیشه های مشجر میومد .. نفس گرفتم آروم ڪتاب روی زمین گذاشتم ڪه در باز شد 🌺