🌺👈
#پست_۱۴
بلاخره کل اون روز تو مدرسه تموم شد ..
ولی هر لحظه دلهره و استرس برای من بیشتر بود ..
صدبار که اون شال گردن و کتاب که توی پاکت گذاشته بودم نگاه کردم ..
صدای زنگ آخر خورد ..
دخترا وسایلشون جمع کردن ..
بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود ..
از دوستام خداحافظی کردم تو کوچه پیچیدم ..
از دور دیدمش که به درخت تکیه داده بود .
هر قدمی که میذاشتم دلم میریخت از نزدیک شدنش .
_سلام ..
لبخندی زد ..نگاهش تو صورتم بود
_چه کوچولویی تو این لباس ها ..
سرمو پایین انداختم ..
_خوبی فتانه خانم .
لبخندی زدم ..
از استرس اینکه کسی مارو نبینه ..
سریع بسته رو از تو کیفم در آوردم .
_بفرمایید ..
با دیدن بسته یک لنگه ابروش رفت بالا
_برام طاووس آوردی ..
لب گزیدم ..
بسته رو گرفت
_مرسی خانوم خانوما ..
قلبم از شنیدن این حرف ...محکم میتپید .
بعد از توی کیفش یک کتاب دیگه بهم داد
_این کتاب رو دوستم معرفی کرد که نامزدش میخونه ....گفت مطمئنم دخترا خوششون میاد ..
البته منم خوشم اومد ازش ..
رو کتاب رو نگاه کردم نوشته بود بامداد خمار ..
شیطون نگاهم کرد
_البته اسم نویسنده اش با شما یکیه ...که بیشتر خوشمان اومد .
نفسم رفت صورتم گل انداخت ...بهش نگاه کردم که با لبخند بزرگی نگاهم میکرد ..
کتاب ازش گرفتم
_ممنونم ..
چشمکی زد
_قابل شمارو نداره ..
سرمو پایین انداختم
_میخونم میارم براتون ...
بلند خندید
_کتاب مال خودته .ولی اگه آوردنش باعث میشه دوباره ببینمت باشه
منتظرم بهم زنگ بزنی ..
لال شده بودم ..
سر تکون دادم و تشکر زیر لبی کردم
_برو عزیزم دیرت نشه..
از این همه احساساتی که روانه قلب من میکرد زبونم بند اومده بود دلم میخواست بزنم زیر گریه ..
من واقعا عزیزش بودم ..
آروم خداحافظی کردم و راهم کج کردم رفتم ..
وقتی یکم رد شدم وسوسه دیدنش دوباره به پشت سر نگاهی کردم که دیدم ایستاده و با لبخند نگاهم میکنه ..
حس میکردم دنیا یک شکل دیگست.
به کتاب تو دستم نگاه کردم ..قطرات ریز بارون روش میریخت ...
محکم تو بغلم گرفتم کتاب رو ..
عطرش دوباره زیر بینیم رفت ....انگار بارونی که میبارید یک حس دیگه ای بود ..
🌺
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور