🌷👈
#پست_۸۰
پیرمردی پشت میز بود ..
همه به من خیره بودن ..
محمد رضا عصبانی گفت؛
_واسه چی اومدی ؟
بابای محمد رضا بلند شد
_حاج آقا ما نه دختر اینارو دزدیدم ...نه پسرم بهش تجاوز کرده ..ما شرعی و قانونی رفتیم خواستگاری عقد کردیم با رضایت پدرش ...
مامان با جیغ گفت:
_دروغ میگن ...اونا دخترمو اغفال کردن ...
همین پسر اینقدر رفت و ا مد که دختر چشم گوش بسته منو که نامزد داشت از راه به در کرد .
با نفرت به مامان نگاه کردم .
اون مرد دیگه که پیش محمد رضا بود گفت ؛
_آقای قاضی جناب محمد رضا کامیابی خودش مرد قانونه ...
چرا باید همچین کاری بکنه ...
ایشون یکی از بهترین های کلانتری هستن ..
قاضی سر تکون داد
_ولی هیچ شواهد و مدارک نیست ..کسی هم شهادت نداده ..
اشکم چکید جلوتر رفتم
_به خدا آقای قاضی اون شب عید بابام راضی بود ...
شوهر عمه ام مادربزرگم راضی بودن ..حتی ما تعیین مهریه کردیم ..انگشتر نشون دستم کردن ...
قاضی اخم کرد
_کسی شهادت نداده که دختر جان ...یعنی این ازدواج بدون اذن پدر بوده....
تازه نامزدتون هم شکایت کردن ..
با نفرت به پسر حاجی نگاه کردم .
محمد رضا غرید
_اون غلط کرده گفته نامزدشه ...حتی خواستگاری هم نیومده بود.
پسر حاجی خونسرد لبخند به لب نگاهش میکرد ..
قاضی با بد اخلاقی گفت؛
_توهین نکن آقا ..
خدایا این درست نبود ..حتما قاضی هم یکی از آدم های حاجی بود ..
هق زدم
_ حاج آقا ...عمه ام خودش اونجا بود شاهد بود ..
بلند داد زدم
_چرا چیزی نمیگی عمه ..
مامان بلندتر جیغ کشید
_الهی بمیری فتانه که مارو بی آبرو کردی ..
بلند شد دستش به چادر سرش بود
_آقای قاضی بابای این دختر علیله ...از وقتی فهمیده چی شده زبونش بند شده گوشه خونه افتاده ..
با حرص زدم رو زانوم
_مامان چرا دروغ میگی بابا از مرگ خانجون اینجوری شد .
قاضی بی حوصله گفت؛
_ختم داداگاه ..جناب آقای محمد رضا کامیابی متهم به اغفال و عقد بدون حضور پدر ميباشند ..و ..
گوشام دیگه نمیشنید ...
در باز شد
سربازه بلند گفت؛
_داره جلسه تموم میشه چکار داری..
صداب ضعیفی میومد ..
بعد سربازه بلند گفت:
_میگه شاهده ...بگم بیاد تو حاج آقا ..
قاضی کلافه دستشو به معنای آره بالا برد .
🌷
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور