🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۶: تلویزیون روشن بود. مادر شوهرم از کتری و قوری روی علاءالدین چای ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۷: صبح روز بعد، داشتم خمیر می‌کردم. با خودم گفتم نان را که بپزم، رحمان را برمی‌دارم و می‌روم کوه، تا نزدیک شب. شب برمی‌گردم. دستم توی تشت خمیر بود که قهرمان یا الله گفت و وارد خانه شد. با صدای بلند گفتم: «خوش آمدی. بیا تو.» علیمردان هم پا شد رفت پیش قهرمان و با او دست داد. بچه‌اش مصیب توی بغلش بود. بچه را کنار دستش گذاشت. دستم را بلند کردم و گفتم: «ببخش، دارم خمیر می‌کنم. الآن می‌آیم.» گفت: «براژن (زن داداش)، به کارت برس.» با علیمردان گوشه حیاط نشستند. شوهرم گفت: «این تفنگ را کمی دستکاری می‌کنی؟» مردها معمولا تفنگ داشتند. قهرمان مشغول درست کردن تفنگ شد. من هم از توی انباری صدایشان را می‌شنیدم. یک دفعه در زدند. علیمردان پا شد و در را باز کرد. حسین، یکی از همسایه‌ها بود. به قهرمان گفت: «الآن دیدمت که این جا آمدی. یک خرده جوشکاری داریم، می‌آیی برایمان انجام دهی؟» قهرمان گفت: «صبر کن تا بیایم.» تفنگ را داد دست علیمردان و گفت: «بعداً می‌آیم درستش می‌کنم.» بلند شد و گفت: «می‌روم بچه را بگذارم خانه و به کار این بنده ی خدا برسم.» بعد بلند گفت: «زن برادر، من رفتم.» گفتم: بگذار یک چای درست کنم، بخور و بعد برو.» گفت: «نه، می‌روم.» کبریت و نفت برداشتم تا آتش درست کنم. یک دفعه صدای هواپیماها بلند شد. دلم هری ریخت پایین. از انباری بیرون دویدم. دو هواپیمای سفید را دیدم که وسط آسمان دور می‌زدند. یاد رحمان افتادم. رفته بود بیرون، دم دکان همسایه. با فریاد به علیمردان گفتم: «بدو رحمان را بیاور.» برادر شوهرم پرید توی خانه و گفت: «هواپیماها آمدند. مواظب باش. رحمان کجاست؟» گفتم: «رفت دم دکان.» منتظر علیمردان نشدم و دویدم. قهرمان هم در حالی که مصیب را محکم توی بغل گرفته بود، به سرعت از خانه دور شد و رفت سمت خانه‌شان. کمی جلوتر، رحمان را دیدم که آرام آرام به طرف خانه می‌آید. سرش رو به آسمان بود و داشت هواپیماها را تماشا می‌کرد. پریدم و بغلش کردم. بعد به سرعت به طرف خانه برگشتم. رحمان از دیدن من با آن قیافه، وحشت کرده بود. باید خودمان را به سنگرهایی که جلوی خانه ساخته بودیم، می‌رساندم. آن جا امن بود. سنگرها را مدتی قبل ساخته بودیم و هر وقت برای رفتن به کوه وقت نداشتیم، داخل سنگرها پناه می‌گرفتیم. گونی‌های خاک را روی هم چیده بودیم و سقفش را پوشانده بودیم. ابراهیم و رحیم هم توی ساختن سنگرها کمکمان کرده بودند. داخل یکی از سنگرها پریدم. قلبم تند می‌زد. نمی‌دانستم شوهرم کجا رفته. از گوشه‌ی سنگر، بالا را نگاه کردم. هواپیماها نزدیک و نزدیک‌تر شدند. آن قدر نزدیک بودند که فکر کردم می‌خواهند فرود بیایند. صدایشان گوش را کر می‌کرد. چشم از هواپیماها برنداشتم که یک دفعه بمب‌هایشان را ول کردند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄