┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۰۴:
برنج و گوشت را داخل مجمع ریختیم و سه نفر سه نفر از یک سینی غذا خوردند. روستا شلوغ بود و شاد. مدام دعا میکردیم هواپیماها نیایند. تمام مردم روستا خوشحال بودند. گرچه همه داغدار و زخمی بودند، اما موافق بودند که عروسی بگیریم. همهی مردم و فامیلها آمدند. عروس، خیلی کوچک بود و دوازده سال بیشتر نداشت. آن قدر کوچک بود که بین مردم گم شده بود. وقتی باید دنبال عروس میرفتیم، به ابراهیم گفتم:
«بیا برویم عروس را از روستای خودشان بیاوریم.»
ابراهیم دنبال عروس نیامد. گفت عیب است که من بروم. عروسی ایلی بود و عروس و داماد هنوز همدیگر را ندیده بودند. برادرم رحیم به جای ابراهیم رفت تا عروس را بیاورد. وقتی عروس را آوردند، مردم کِل کشیدند و ساز و دهل به پیشوازش رفت. هم گریه میکردم و هم میخندیدم.
دلم گرفته بود. در میان این همه عزاداری، حالا میتوانستیم شاد باشیم و یادمان باشد هنوز زندهایم. دلم برای همهی کسانی که رفته بودند تنگ شده بود.
عروس را که آوردند، صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زنها، عروس را میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه میکردیم و دعا میکردیم. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد.
چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک میبندد. با تعجب پرسیدم:
«به خیر! کجا میروی؟»
خندید و گفت:
«همان جا که باید بروم.»
مادرم کنارمان آمد و گفت:
«ابراهیم، برایت زن گرفتیم کمتر از ما دور شوی.»
ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت:
«هیچ چیز نمیتواند مرا این جا نگه دارد. باید بروم.»
هر قدر پدر و مادرم اصرار کردند که ابراهیم مدتی دیگر بماند، قبول نکرد. گفت:
«یعنی شما راضی میشوید این جا بمانم و برادرهایم توی سنگرها تنها بمانند؟»
بالأخره رفت. بعد از آن، ماهی یک بار میآمد و سری میزد و میرفت. میگفت:
«تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺
#توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳
#بوستان_داستان
💠
«زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄