┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۱۰:
«...تو چه میدونی جلوی چشم پسر شش هفت ساله، با سرنیزهی تفنگ بزنن تو شکم پدرش، یعنی چی؟ یه عمره که این تصویر، کابوس همهی شبهای زندگیم شده و آروم و قرار رو ازم گرفته. من با درد و بدبختی و یتیمی بزرگ شدم. اما از همه بدتر سایه این ترس و وحشت لعنتیه که یه عمر همه جا با منه. من میترسم بهروز. میترسم دوباره این کابوس لعنتی تکرار بشه و تو رو هم از دست بدم. من دیگه توانش رو ندارم بابا. میفهمی؟»
صدای هق هق گریهی بهناز میپیچد توی اتاق. مامان، با بال روسری چشمهای سرخش را میپوشاند. من، گیج و منگ از چیزهایی که شنیدهام، در جا خشکم زده است. بهروز هم سرش پایین است و با دسته کلیدش بازی میکند. بابا به سنگینی یک کوه، از جا بلند میشود و به طرف در اتاق میرود، به نظرم شانههایش افتادهتر از همیشه است. هنوز از چهارچوب در بیرون نرفته که صدای بهروز با زنگی آرام و مهربان در اتاق میپیچد:
«پس بابا جان! شما باید انگیزههای قویتری برای سرنگونی این رژیم ستم شاهی داشته باشید.»
بابا بیآن که به عقب برگردد، در حالی که دستش روی در اتاق مانده است، لحظهای مکث میکند. بعد آرام میرود بیرون.
〰〰〰〰〰
از خانه که میزنم بیرون، سوز سرمای هوا میدود زیر پوستم. زیپ گرمکن ورزشیام را میکشم تا زیر گلو و پا تند میکنم. سر کوچه که میرسم، استوار رحمتی را میبینم که مثل میر غضبها ایستاده جلوی در خانهاش و با عصبانیت رهگذران را زیر نظر گرفته است. مرا که میبیند، ابروهایش بیشتر در هم میکند و خط میان پیشانیاش عمیقتر میشود. جلو میآید و سدّ راهم میشود.
_ آهای بزغاله! تو نمیدونی این غلط زیادی رو کدوم پدر سوختهای کرده؟
نگاهم در امتداد دستش، میدود روی دیوار آجری خانهاش. دهانم از تعجب باز میماند روی دیوار با رنگ فشاری قرمز، شعار نوشتهاند.
اولِ جملهاش را نمیشود خواند. چون سربازی با یک سطل رنگ سفید، تند تند در حال پاک کردن شعار است.
اما از ادامهی دست سرباز میخوانم:
«سکوت و سازش کار خائنین است.»
⏪ ادامه دارد....
.................................
🔺
#توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳
#بوستان_داستان
💠
«زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄