🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت سی و یکم
خلبان از ترس شلیک توپ یا خمپاره تکفیریها، نداشتن سوخت را بهانه کرده بود و نمیخواست پرواز کند. حسین با او و چند نفر دیگر کلنجار رفت از دور نگاهشان میکردم، معلوم بود که میخواهد به خلبان روحیه بدهد. خلبان بالاخره راضی شد و رفت سوخت زد.
بدون هیچ تشریفات خروج و بازرسی، سوار هواپیما شدیم و نفهمیدیم که با حسین چطور خداحافظی کردیم.
هواپیما که از زمین کند، بغضم ترکید. این بار برای مظلومیت و تنهایی حسین گریه کردم. زهرا و سارا ساکت بودند و از پنجره تخم مرغی هواپیما به دمشق نگاه میکردند.
زهرا که دید بق کردهام پرسید: راستی مامان از خواهر بزرگترمون زینب بگو.
سارا هم وارد گفتگو شد: تا حالا فرصت نشده که قصه زندگیت رو، برامون تعریف کنی. از کودکیهات بگو، و از ازدواج با بابا و تولد زینب.
دل و دماغ صحبت نداشتم با بیحوصلگی گفتم: باشه برای بعد.
زهرا پرسید: حتماً میخوای به یادداشتهای اون روزها مراجعه کنی. خنده تلخی کردم و بیحوصله گفتم: برخلاف این چند ماه که هر روز اتفاقات رو توی دمشق مینوشتم، ۳۷ سال زندگی با حسین رو فقط رو تو دلم نوشتم. سارا دست روی خطوط پیشانیام گذاشت و با نرمی انگشت آن را کشید و گفت: من میمیرم برای حرفهای دلی، قول بده رسیدیم به تهران، یادداشتهای دلی رو برای ما بخون، باشه مامان؟
جوابی ندادم حرفهای زندگی با حسین نگفتنی و نهفتنی بود. دخترها لبریز از اشتیاق، منتظر جواب بودند. هواپیما از میان ابرهایی که رعد و برق میزدند، بالا رفت. یاد شلیک توپ و تانک در خیابانهای دمشق افتادم که به اشتباه فکر میکردم رعد و برق است. دخترها غم را در چهرهام میدیدند و دوست داشتند که رشته اندوه زده ذهنم را پاره کنند. گفتم: میدونید که با خاطره گویی میونه خوبی ندارم.
هواپیما که از آسمان سوریه خارج شد. به دخترها که همچنان منتظر پاسخ بودند، گفتم: خاطراتم رو از کودکی تا امروز مینویسم.
با خودم درگیر بودم. یک گوشه دلم به نوشتن بود و یک گوشه آن به سکوت.
توی آخرین تماسی که با حسین داشتیم به او گفتم الان نزدیک یک ماه است که به تهران برگشتهایم و دلمان میخواهد برگردیم پیش شما.
حسین از سارا شنیده بود که بنا دارم خاطراتم را بنویسم اما مرددم، تشویقم کرد که: پروانه من و تو متعلق به خودمون نیستیم. من یه تکلیف حسینی دارم و تو یه تکلیف زینبی، پس خاطراتت رو بگو یا بنویس، و فعلاً از اومدن به سوریه حرف نزن، وقتش که شد میگم بیا.
حسین که در سختترین شرایط بحرانی سوریه ما را تشویق به آمدن میکرد، گفت: بمان و بنویس. او هیچگاه چنین درخواستی از من نداشت. دوباره حرفهایش را مرور کردم؛ یعنی چه حکمتی پشت این درخواست بود. آیا پس از ۳۷ سال جهاد، دمشق برای او ایستگاه آخر است؟ آیا کوتاهی من در نگفتن خاطرات زندگی با حسین، قصور در تکلیف زینبی است؟ یعنی من باید خودم رو برای روزی که حسین نیست، آماده کنم؟ اصلاً بهتر نیست، این دفعه از او بخواهم که مدتی پیش ما باشد و به سوریه نرود؟ چرا میان این همه فرمانده باید حسین این مسئولیت را به دوش بکشد؟ چرا
میان این افکار آشفته، عقلم هی زد که: پروانه از خدا بترس، اگه مانع رفتن حسین شی، فردای قیامت میتونی پیش حضرت زینب سرت رو بالا بگیری؟
به خودم آمدم و شیطان را لعنت کردم، با خودم گفتم به جای اینکه حسین را از وظیفهاش منصرف کنم باید به فکر انجام وظیفه خودم باشم. عزمم جزم شد تا کتاب زندگیم را بنویسم. خاطراتم محو یا سایهوار و پراکنده و مغشوش بودند حسین هم نبود که تلخ و شیرین زندگیم را از گذشتههای دور به یادم بیاورد.
قاب عکس حسین را که خنده شیرینی داشت، مقابلم گذاشتم. قلم و کاغذ برداشتم و چشمانم را بستم، به گذشتههای دور نقبی زدم تا تصویر کودکیام جان گرفت و به سال ۱۳۴۳ در همدان و آن خانه بزرگ پدرییام در کوچه برج و محله پل مراد رسیدم، گرمی آن روزهای دور، زیر پوستم دوید. قلمم روی سفیدی کاغذ روان شد و نوشتم؛
سه تا خواهر بودیم؛ ایران، افسانه و پروانه با یک دنیا آرزوهای کودکانه.
شبها که ستارهها چشمکزنان توی آسمان پهن میشدند، عروسکهایمان را کف مهتابی، رها میکردیم و به زحمت از نردبان چوبی بالا میرفتیم. مامان رختخوابهایمان را شانه به شانه هم میانداخت و برای اینکه از سر کنجکاوی و شیطنت کودکی کاردست خودمان ندهیم، میگفت: هرکس بره لب پشت بوم شیطون از عقب هلش میده پایین.
ما هم میترسیدیم و از جایمان جنب نمیخوردیم. سر روی بالشهای قلمبه و گردمان میگذاشتیم و محو دیدن ستارهها میشدیم تا مامان برای شستن ظرفهای شام سر حوض برود و برگردد، هرچه میتوانستیم از آسمان ستاره میچیدیم و همانطور که چشممان به آسمان بود، یکی شیطنت میکرد و لحاف را روی صورت خودش و بقیه میکشید.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️