🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت سی و چهارم
گاهی که هوای وطن میکردم با خودم تو غربت این شعر رو میخوندم که «شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعان.» و جای خودم رو خالی به همین خاطر، اسم پروانه رو خودم انتخاب کردم. اما افسانه رو مادرتون انتخاب کرد، من
هم قبول کردم.
آقام که از پروانه حرف میزد یاد حرفهای خانم معلم و قصه سوختن پروانه افتادم. گفتم: من از اسم پروانه خوشم نمیآد!
آقا گفت: تویه اسم دیگه هم داری که هیچ کس نداره!
با هیجان پرسیدم چه اسمی؟
گفت: سالار!
گفتم: سالار دیگه چیه؟
گفت: سالار یعنی مرد، یعنی مدیر، یعنی شیردختر، یعنی سرور همه دخترها!
گاهی اوقات یک حس پسرانه توی خودم داشتم و از این تعریفها خوشم میآمد.
او هم رگ خواب من دستش بود. مرا از سنّم بزرگتر میدید و میگفت: ایران از همه مظلومتره، پروانه از همه سالارتره، افسانه از همه رؤیایی تره! این تعریفهای آقام، به حدی به دلم مینشست که دوست داشتم همه به جای پروانه، سالار صدایم کنند. او مثل یک روانشناس با تجربه، حال درونیام را میفهمید. گاهی می گفت: امروز با مامانت برو سبزه میدون، خرید کن. مامان میگفت: پروانه بچه س، هوا سرده، از این کارها بلد نیست! پا به زمین میزدم و اصرار میکردم که اصلاً سردم نمیشه، خیلی هم خوب بلدم. آقام حظ میکرد و میگفت: سالار مرد خونه س.
سوار درشکه میشدیم و فاصلۀ خانه تا میدان تره بار -سبزه میدان- را میرفتیم و زنبیلمان را از سبزی و میوه پر میکردیم. مثل آدم بزرگها یکی از زنبیلها را میگرفتم و سعی میکردم راستی راستی سالار باشم و کم نیاورم. صورتم از سرما، گل میانداخت و مثل لبو میشد اما به روی خودم نمیآوردم. وقتی برمیگشتم، مامان برای آقا تعریف میکرد که پروانه؛ چنین و چنان کرد. آقام هم باد به غبغب می انداخت و میگفت گفتم که پروانه سالار همه دختراس.
کلاس اول تمام شد و تابستان رسید و من همچنان در حال و هوای سالاری بودم.
سطل را بر می داشتم و از درخت توت وسط حیاط بالا میرفتم. مادرم نگران میشد از «سیزان» بیرون میآمد و میگفت: پروانه! بیا پایین، میترسم به خاطر چارتا توت بیفتی خدای نکرده دست و پات بشکنه.
میشنیدم که عمه از داخل سیزان به مامانم میگوید: خانم عروس، از وقتی که برادرم به پروانه گفته، سالار، راستی راستی باورش شده که مرد شده و کارهای مردانه میکنه.
مامانم جواب میداد: نه عمه جان، نقل این حرفا نیست، قبل از این حرفا، پروانه از همون کودکی پاهاش به جا بند نمیشد، مگه یادت نیست رفتیم مشهد توی حرم امام رضا گم شد؟!
من بی خیال این نصیحتها، همان بالای درخت، دامنم را پر از توت میکردم و توی سطل میریختم. ایران و افسانه هم پای درخت، توتهای اضافی را جمع میکردند. گاهی با غیظ و غرور میگفتم: اونا کثیفن، خوردن ندارن.
حیاط با قلوه سنگ فرش شده بود. وسط حیاط، یک چاه بود که با ریسمان و دلو، از آن آب میکشیدیم اما فقط برای خوردن. مادرم خیلی اهل آب و آب کشی بود.
برای شستن لباسها، به حوض و حیاط و دلو چاه، راضی نمیشد. لباسها را توی تشت میریخت و با مریم خانم میرفت سر چشمه کبود.
مریم خانم چند تا بچه یتیم داشت و برای تأمین هزینه بچه هایش، مجبور بود لباسهای مردم را جمع کند و بشوید. مادرم پابه پای او سر چشمه میرفت و لباسها را میشست، با این حال باز هم به او هم دستمزد میداد و هم لباس و برنج و چای و قند.
حیاط بزرگ خانه مان، برخلاف بچه های هم سن و سال، ما را از رفتن به کوچه بی نیاز میکرد. تفریح بیرونمان به غیر از خرید همراه با مادر، جلسه قرآن زنانهای بود که نوبتی توی خانه ها میچرخید.
پنج شنبهها، روضه خانگی داشتیم. خانواده ما با عمه و بچههایش و دو خانواده آن طرف حیاط، جمع میشدیم، حاج آقا ملیحی میآمد و اوّل احکام میگفت، بعد آیهای را تفسیر میکرد، دست آخر هم نوبت به روضه میرسید که خانمها چادرهایشان را روی صورتشان میانداختند و آرام آرام گریه میکردند.
روضه را مثل قصه دوست داشتم هر بار قصۀ یک نفر برایم جالب میشد. یک روز قصه حضرت علی اصغر، یک روز حضرت علی اکبر، یک روز حضرت قاسم و یک روز هم قصۀ حضرت زینب.
حاج آقا ملیحی وقتی گریه میکرد صداش توی گریه هاش گم میشد، یادم هست یک بار شعری خواند که چون تویش سالار بود، توی ذهنم ماند. گوشواره شعر، این سه کلمه بود؛ حسین سالار زینب.
وقتی حاج آقا ملیحی میرفت. عمه و مامان را سؤال پیچ میکردم، از معنی شعر میپرسیدم، از ماجرای کربلا و شام، از شهادت امام حسین، از اسارت خانواده اش...
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️