🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت چهل و دوم
میخوای بگی که برای پول پروانه رو دادم به غریبه ها؟!
پدر سکوت میکرد و من از این سکوت خوشحال میشدم. حیا میکردم که نظرم را بگویم، فقط خواستگارها را بی محل میکردم و مامان خودش میفهمید که نظر من فقط حسین است. البته این علاقه دو طرفه بود. این موضوع را بعدها از زبان حسین شنیدم.
كلاس سوم راهنمایی بودم که با مامان به حمام خیابان شهناز رفتیم. برای مامان کیسه میکشیدم که ناگهان حس کردم چیزی مثل روشوره - سفیدآب_ زیر کیسه گیر کرد. ولی سفید آب نبود، دو تا غده سربسته بود که خیلی ناراحتم کرد. به خانه برگشتم. حال عمومی مامانم خوب نبود، مرتب بیحال میشد. به دایی حسین در تهران اطلاع دادیم، دایی پرفسور شمس را که جراح معروفی بود با خودش به همدان آورد. پرفسور شمس معاینه کرد به دایی آهسته چیزی گفت و رفت. نمیدانم چه حرفی بینشان ردو بدل شد اما مامان فهمید. گریه اش گرفت و گفت داداش بگو که شیر پنجه گرفتم. دیدی به درد بی درمان دچار شدم؟ دیدی؟
دایی به تهران برگشت آقام همچنان در سفر بود. حسین هم که دستمان را می گرفت. تازه از خدمت آمده بود و در گمرک تهران به عنوان انباردار، سه شیفته کار میکرد، مامانم دل گرفته و تنها، برای خانمها از مریضی اش تعریف کرده بود. گفته بودند برو تهران، همدان دوا و دکتر درست و حسابی نداره.
چند روز بعد دایی حسین از تهران خبر داد که پرفسور شمس گفته: خانم بیاد عملش کنم.
مامان داشت آماده رفتن میشد که آقام از سفر رسید. تو سرش زد. مامان را خیلی دوست داشت و چون خواست هم به خودش، هم به او دلداری بدهد، گفت ناراحت نباش، هر چقدر خرج عمل و دوا بشه، میدم. فقط غصه نخور. به خدا توکل کن. آقام با اینکه راننده بیابان بود و شش کلاس بیشتر درس نخوانده بود، فهم بالایی داشت تمام سختیهایی که در سفر میکشید. به خاطر مامان و ما بود. مامان را برداشت و برد پیش پرفسور شمس. همان وقت، حسین هم خبردار شد و چون دایی حسین برای جنگ به ظفار رفته بود، همه کارهای مادرم به دوش حسین افتاد.
مامان را عمل کردند و شیمی درمانی شروع شد. من به خاطر درس و مدرسه نمیتوانستم به تهران بروم. اما تمام حواسم به مامان بود. البته دایی حسین قبل از رفتن به مأموریت خارج از کشور به حسین گفته بود، من تا ۱۲ روز دیگر برمیگردم و آبجی را میبرم مشهد برای زیارت، دکتر شمس هم بعد از عمل و شیمی درمانی به پدرم گفته بود: عمل خانم شما خوب جواب داد. تضمین میکنم تا ۲۰ سال دیگه راحت زندگی کنه.
با شنیدن این خبر آقام خوشحال و ذوق زده رفت و یک دست النگوی ۶ تایی به عنوان هدیه برای مامان خرید و داشت همه چیز خوب پیش میرفت که خبر رسید، دایی در مأموریت کشور عمان، فوت کرده است.
عده ای میگفتند توی ماشین بوده، تصادف کرده. عده ای هم میگفتند: هواپیماشون رو زدن. قرار شد خبر مرگ دایی را به مامان ندهند چرا که شنیدن خبر مرگ دایی حسین برای مامان یک جور مردن بود. خیلی به دایی علاقه داشت. ما که کوچک بودیم، برایمان گفته بود دایی شما، عزیز دردونه خونواده بود، پدر بزرگ و مادربزرگ تا ۷ سالگی موهای سرش رو کوتاه نکردن، تا به کربلا بردن و به وزن موهاش طلا دادن.
حالا همه مانده بودند باوجود این اندازه عشق و علاقه بین این دو، چگونه خبر مرگ برادر را به خواهر بدهند. زنها با هم مشورت کردند و گفتند: بگیم، برادرت تصادف کرده و حالش خوب نیست و کم کم خودش میفهمه، این جوری شوک بهش وارد نمیشه. کسی پا پیش نمیگذاشت بگوید تا بالاخره یکی جرئت کرد و به خیال خودش حرف را لای پنبه گذاشت و ماجرا را گفت. مامان اوّلش جا نخورد. همین اندازه را هم باور نکرد و گفت: حسین ایران نیست که بخواد تصادف کنه. خانمها گفتند توی مأموریت خارج از کشور هم تصادف رخ میده. مامان یک باره ترکید و با گریه گفت: بگید چی شده؟ برادرم مرده؟!
وقتی سکوت خانمها را دید، خودش را آن قدر زد که از هوش رفت. جای عمل روی سینهاض خون آلود شد و دوباره کارش به بیمارستان کشید و از آن روز خنده از لبانش رفت و روز به روز پژمرده تر شد. ناله میکرد و با گریه میگفت: این خونه برای ما خوش یمن نبود. از وقتی به چاله قام دین اومدیم. روز خوش ندیدیم. از خدا میخوام برم پیش برادرم.
ایران، افسانه، من و برادرانم علی و رضا گریه میکردیم. دخترعمه منصور دلداری اش میداد و میگفت: خانم عروس، پیش بچه ها از این حرفا نزن دلشون میشکنه. و راستی راستی دل ما میشکست و هرکدام یک گوشه کز میکردیم و ضجه میزدیم و چشم به راه آمدن آقا بودیم که پسرعمه حسین با جیپ از تهران آمد. مادرم را آجی صدا میکرد و با اینکه دلش آشوب و غم بود اما خودش را خونسرد نشان میداد. به محض اینکه رسید گفت آجی، از دکتر شمس وقت گرفتم، یه نسخه بریم پیشش. مامان وقتی حسین را دید، آرام شد. اصلاً وقتی حسین آمد، همه ما که از گریه چشمانمان سرخ شده بود آرام شدیم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️