🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت چهل و سوم
حسین ماهی یکبار مادرم را برای شیمی درمانی به تهران میبرد و میآورد. دکتر شمس برخلاف حرف قبلی اش که گفته بود. این خانم، بیست سال دیگر زنده است به حسین گفته بود با این غمی که به دل این زن رسیده، به حدی وضعش
بحرانی شده که یکی، دوسال بیشتر زنده نمیمونه.
حسین حرف دکتر را به هیچ کس نگفت و هر بار که میآمد، میدید که مادرم ضعیف و ضعیف تر شده و در سی و پنج سالگی مثل پیرزنها، قد خمیده و زمین گیر شده و به سختی از جایش برمی خیزد. حسین کوتاه نمی آمد و با جدیت مامان را سوار ماشین میکرد و به تهران میبرد.
کار به جایی رسید که زیر بغلش را میگرفتیم و چند بالش پشتش میگذاشتیم، لگن آب میآوردیم، تا وضو بگیرد.
یک روز داخل حیاط مشغول شستن ظرفها بودیم. حسین با مادرم خداحافظی کرد؛ که یک باره دیدیم مامان با پشتِ دست، به شیشه میکوبد و حسین را که در حال رفتن بود، صدا میزند. حسین برگشت و با تعجب گفت: آجی جان چرا بلند شدی برات خوب نیست! ما همه مانده بودیم که چه چیزی به پاهای رنجور مادر، توان راه رفتن داده است. رو کرد به حسین و گفت: حسین جان، این راه رو به خاطر من این قدر نیا، جاده خطرناکه مبادا خسته باشی و توی رانندگی خوابت ببره. مامان سفارش دیگری داشت که نخواست پیش ما بزند. به ما گفت برگردیم به حیاط. برگشتیم از دور میدیدم که حسین سرش را پایین انداخته و مامان من را نشان میدهد، حالا آن قدر بزرگ شده بودم که میتوانستم حدس بزنم چه میگویند حسین به سمت حیاط، سرچرخاند و یک آن نگاهمان به هم گره خورد و بلافاصله هر دو سرمان را پایین انداختیم. دقایق بعد، حسین راهی تهران شد و مامانم از همان پشت پنجره با چشمهای خیس، بدرقه اش کرد.
عمه خجالت میکشید که بگوید برای خواستگاری آمده ام. با اینکه سالها ورد زبانش، عروس خانم بود. اما به حرمت داییام، خیلی نجیبانه با مادرم برخورد میکرد. حرف که میزد سرش پایین بود. حسین را نیاورده بود و از طرف او یک حلقه گران قیمت و قشنگ آورده بود. عمه جوری از حسین پیش مادرم حرف میزد که گویی مادرم او را نمیشناسند. میگفت حسین مرد زندگیه، روزی سه شیفت کار میکنه، اهل حلال و حرومه، اهل بریز و بپاش هم نیست. مادرم سکوت کرده بود. سکوتی که به ذایقه من، خیلی خوش نیامد. عمه اوصاف حسین را با آب وتاب همچنان میشمرد و مادرم فقط گوش میکرد از قدیم گفتن، حلال زاده به داییش میره. حسین مثل دامُلا، دست و دل بازه، مهربونه، خونواده دوسته.
مادر پس از ماه ها لبخندی شیرین زد. عمه که تبسم و خوشرویی را روی صورت مادرم دید، خودمانی تر شد و حرف آخر را زد: همه حرفا که زدم به طرف این حرف هم به طرف که، حسین پروانه رو میخواد. سرانجام مادرم به حرف آمد و گفت شاواجی یه جور از حسین حرف میزنی انگارنه انگار خونه یکی بودیم و بچه هامون با هم بزرگ شدن. من به داداشت گفتم که دو رکعت نماز حسین به دنیا میارزه. عمه صورت رنگ پریده مادرم را بوسید و با لحنی امیدوارانه پرسید: که دامُلا هم حرفی نداره داره؟ مادرم گفت من و داداشت، حسین رو از تخم دوتا چشمامون بیشتر دوست داریم ولی پروانه هنوز سن و سالی نداره، درسم که میخونه. عمه میدانست که پیش کشیدن سن و سال و درس، حرف دل مادرم نیست و شاید فهمیده بود که به حرمت نظر آقام، نمیخواهد زودی جواب مثبت بدهد با خوشحالی گفت: حالا این حلقه بمونه تو دست پروانه تا داملا از سرویس بیاد و ایشالله عقدش کنیم. بعد بلند شد مرا هم بوسید و حلقه را توی دستم کرد و با مهربانی گفت: هرچی خدا بخواد همون میشه؛ و خدا تو رو برای حسین خواسته. من هم عمه را بوسیدم و رفتم سر مشق و درسم.
آقام با عقد مخالف بود میگفت این نشانی که گوهر آورده برای ما، مثل قسم حضرت عباسه، پروانه تا وقتی که مامانش خوب بشه، صبر میکنه و بعد میره
خونه حسین.
حسین از انبار گمرک رفته بود و در تولید دارو کار میکرد. اما همیشه به خاطر مادرم یک پایش همدان بود.
همچنان نامزد مانده بودیم که برای اولین بار حرفهای شخصی با من زد. میخواست با من اتمام حجت کند، گفت: «پروانه» خانم، خوب فکر کن، هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و ما فقط به حلقه آوردیم، شما توی خونه دایی، خیلی راحت زندگی کردی اما اگه با من زندگی کنی، خیلی سختی میکشی.
حرفی نزدم و نپرسیدم چه سختی، سرم پایین بود ادامه داد: من رابط همدان و تهران هستم، تو یه گروه انقلابی ضد شاه کار میکنم. هر آن ممکنه، گیر بیفتم، يا حتى اعدام بشم.
چون و چرایی نداشتم. باز سکوت کردم و حسین سعی کرد به حرفم بیاورد.
جدی تر گفت: راهی که من انتخاب کردم توش راحتی و رفاه نیست این برای
شما مهم نیست؟!
یک کلمه بیشتر نگفتم نه.
خودمانی شد و گفت بیخودی نیست که دایی بهت میگه سالار.
تصمیمم جدّی بود در سیمای نجیب و نورانی حسین، آینده ای بود که سعادت و خوشبختی من در آن موج میزد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️