🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت چهل و ششم یک جهیزیه خوب شامل یک تخته فرش دس
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت چهل و هفتم موضوع را با حسین در میان گذاشتم، به خاطر سلامتی من و بچه ام پذیرفت. فقط شرط کرد که همسایه، پول آب را حساب کند. ۷۰ متر شیلنگ خرید. حالا شیلنگ داشتیم اما آب از شدت سرما توی شیلنگ یخ می زد و شوهر همسایه شیلنگ را می‌برد توی حمام زیر شیر آب داغ می‌گرفت تا بخش باز شود. سرما و برف و کولاک به اوج رسید و من پابه ماه بودم داخل اتاق را با چراغ نفتی علاء الدین گرم می‌کردم. گاهی فتیله چراغ، کز می‌کرد و می‌سوخت. تا سوختگی فتیله را با قیچی بگیرم، اتاق از سرما، زمهریر می‌شد و شیشه ها از تو یخ می‌زد. با ناخن، روی شیشه، شیار می‌انداختم تا از لابه لای خط‌ها، هم برف‌هایی را ببینم که تا پشت در خانه، بالا آمده بودند و هم قندیلهای یخی را که با نوک تیزشان، از زیر سقف شیروانی خانه های روبه رو، آویزان بودند و چشم به در میدوختم تا حسین کلید بیندازد. تا می‌رسید پارو برمی‌داشت و از همان جلوی در شروع می‌کرد. نمی‌گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. و نمی‌گذاشت آب توی دلم تکان بخورد و میگفت:« فقط زینب، باید توی دل شما تکان بخوره. من اسم الهه را برای فرزندم انتخاب کرده بودم و حسین زینب را. می‌گفت:« زینب یعنی زینت پدر و اگه برادری بعد از او خدا به ما داد بشه سنگ صبور برادر.» من هم قبول کردم. زینب که به دنیا آمد، حسین سر از پا نمی‌شناخت، می‌گفت:« درسته که پروانه ای، اما من باید به دور تو بچرخم» و به دور من می چرخید اما این شادی و شور بیست روز بیشتر دوام نداشت. زینب، مریضی زردی گرفت و جلو چشممان جان داد. آن روز دنیا برای من و حسین به قدری تیره و تار شد که در کنار گل پرپر شده‌مان، سر به روی شانه‌های هم گذاشتیم و مثل ابر بهار گریستیم. حسین زینب را برداشت و گریان به گورستان شهر باغ بهشت برد، شست و دفن کرد. وقتی آمد از شدت گریه چشمانش سرخ و از انبوه غصه، صدایش گرفته بود. زینب مُرد و خانه، غمخانه شد. یاد زینب حتّی برای یک ساعت از خاطرم نمی رفت عکس یک نوزاد دختر را روی کمد زده بودم و نگاهش می‌کرد. خواب و خوراکم شده بود اشک. حسین دلداری ام می‌داد که غصه نخورم. می‌خواستم اما نمی توانستم. در فاصله کمتر از دو سال هم مادرم را از دست داده بودم و هم دخترم را. هر هفته سر مزارشان می‌رفتم گریه می‌کردم و سبک میشدم. مدتی بعد حسين خبر داد که قرار است یکی از علمای بزرگ و انقلابی به نام آیت الله سید اسدالله مدنی به همدان بیاید و من و دوستانم برای آمدن او به همدان برنامه ریزی میکنیم. شور انقلابی و مبارزه با رژیم طاغوت، غم بزرگ مرگ زودهنگام زینب را از دلش برد و من هم تلاش کردم آنگونه که او میخواست، صبور باشم. بعد از فوت آیت الله آخوند ملاعلی معصومی همدانی، آیت الله مدنی تکیه گاه مردم همدان شد. حسین هر روز به خانه او میرفت و با اخبار تازه می‌آمد. می‌گفت:« این پیر شجاع و نترس از ما جوونا تو هر کاری جلوتره. با اومدنش علمای سرمنبر، دل و جرئت بیشتری برا افشای خیانتهای شاه پیدا کردن.» و همین هم شد. فریاد دادخواهی و مبارزه علیه حکومت شاه، علنی شد. مردم با شنیدن پیام‌ها و خواندن اعلامیه های امام در تبعید به خیابان‌ها می آمدند و مأموران حکومتی پاسخ اعتراض آنها را با گلوله می‌دادند و هر روز خبر شهادت کسی می‌رسید. یکی از آن‌ها، همان همسایه دلسوز ما بود که شیلنگ یخ زده را زیر آب گرم حمام باز می‌کرد. یک مرد مظلوم که من برایش خیلی گریه کردم. سرگرد کازرونی، یکی از فرماندهان حکومتی بود که وقتی پایش به کوچه با خیابانی که مردم اجتماع کرده بودند می‌رسید، برای زهر چشم گرفتن، یکی را گوشه ای گیر می انداخت و اسلحه کلت روی سرش می‌گذاشت و مغزش را متلاشی می‌کرد. حسین خیلی برای او داشت و هر روز که به خانه می‌آمد، از جنایت جدید کازرونی نکته ای می‌گفت و می‌گفت:« بچه مسلمان‌ها، بالاخره، این جلاد رو به سزای اعمال پلیدش میرسونن. روزی با خوشحالی آمد و خبر داد که بچه های گروه حدید کازرونی را زدند. با مرگ کازرونی مردم شهر، نفس راحتی کشیدند هر چند همچنان پاسخ الله اکبرشان، رگبار و گلوله بود. و امیر پسر منصور خانم خواهر حسین از این گلوله ها بی نصیب نماند و تیر به شکمش خورد و کارش به بیمارستان کشید. با حسین رفتیم عیادتش به محض اینکه امیر را دید گفت:« یواش یواش داری مرد میشی. تیر به سرو سینه و شکم هرکس نمی‌خوره. آفرین برایمان و شجاعت تو.» سخنان گرم و روحیه آفرین حسین، مثل مرهم بر زخم امیر نشست و تحمل درد را برای او آسان کرد. امتحان ایستادن در مقابل گلوله ها، هر روز برای حسین تکرار میشد و نقطه اوج آن، سینه سپر کردن روی آسفالت جاده کرمانشاه به همدان در مقابل ستون تانک‌ها بود. آن‌ها می‌خواستند که برای سرکوب مردم از جاده کمربندی شهر، به تهران بروند که جوانان انقلابی تحت هدایت آیت الله مدنی، راه را با چوب و آهن بستند. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️