🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت چهل و نهم دختر خانم دباغ، یکی از اعضای این گ
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت پنجاه ایشون زیر دید تک تیراندازهای حزب کومله، رفت روی جاده، پیکر شهید شاه حسینی رو روی دوش انداخت و آورد عقب و...» احساس خوبی داشتم و به این فکر می‌کردم که اگر حسین اینجا بود و این تعریف‌ها را می‌شنید، می‌گذاشت می‌رفت. پس از ۴۰ روز حسین با مو و ریش بلند و لباس های خاکی آمد و تا رسید مرا به بیمارستان برد. دکتر به او گفته بود که:« متأسفانه کمی دیر شده، یا مادر فوت میکنه یا بچه. وقتی دیدم حسین دور از چشم من با خواهرم ایران، پچ پچ می‌کند و در گوشی حرف می‌زند، مضطرب شدم. هر چقدر پرسیدم جوابی ندادند. و از آنجا به بیمارستان بوعلی رفتیم. پیش یک خانم دکتر متخصص، بیمارستان از حسین هزینه زیادی گرفت، وهب سالم به دنیا آمد و به خانه برگشتیم. به یمن به دنیا آمدن وهب و بازگشت حسین از کردستان، دوروبرمان شلوغ شد. فامیل به ویژه مادر حسین با این اسم ناآشنا اخت نمی‌شدند. عمه می‌گفت:« على اسم بهتریه.» و حسین با خنده جواب می‌داد: «مامان این یکی وهب باشه تا بعدی هم خدا بزرگه.» و دور از چشم عمه می گفت:« حالا شدی امّ وهب» می‌دانستم که می‌خواهد برای روزهای سخت، آماده ام کند. بودن حسین در کنارم همان اندازه نشاط آور بود که به دنیا آمدن وهب. خواستم حسین را هم، شریک شادی درونی‌ام کنم. قنداقه وهب را گرفتم و گفتم: «خدا رو شکر که بچه مون سالم به دنیا اومد، تو به سلامت برگشتی، محاصره سنندج هم شکسته شد.» آهی از ته دل کشید و گفت: «ولی گل سرسبد سپاه همدان رو از ما گرفت.» با توصیفی که قبلاً از حسین شاه حسینی کرده بود، فهمیدم که منظور از گل سرسبد، شهید حسین شاه حسینی ست. بدون اینکه از سخنان خانم دباغ در مراسم تشییع حرفی بزنم گفتم:« از نحوه شهادت آقای شاه حسینی بگو.» گفت:« پایگاه اصلی حزب کومله قبل از سنندج توی گردنه صلوات آباد بود. تک تیرانداز هاشون لابه لای صخره ها کمین کرده بودند. من و شاه حسینی سر ستون و بچه ها پشت سر ما می اومدن که شاه حسینی تیر به سرش خورد و افتاد. فکر کردم درجا شهید شده اما با وجود تیری که پیشانی و سرش رو شکافته بود، هنوز جان داشت. آوردمش یه جایی که امن تر بود. گذاشتمش رو زمین. یه دفعه لب‌هاش جنبید و آیة الکرسی رو خوند و بعد دست برد جیب بغلش، قرآن جیبی رو به زحمت درآورد و گذاشت رو سینه‌ش و با حس و حال یه آدم هوشیار، اسم چهارده معصوم رو آورد. دستش به علامت ادب و احترام رو سینه بود. انگار حضور یکا یک چهارده معصوم رو احساس می‌کرد. من مات و متحیر نگاهش می‌کردم. لحظه آخر دستش رو آورد بالا، مشتش رو گره کرد، الله اکبر گفت و خاموش شد. قرآن رو از سینه ش برداشتم و باز کردم. وصیت نامه ش رو توی صفحه اول قرآن نوشته بود. پرسیدم: «زن و بچه داره؟» گفت: «آره سه تا پسر.» کار حسین تا چند روز سرکشی به خانواده‌های اولین شهدای سپاه مثل شاه حسینی، رضوی پور، محمود جعفری و... بود تا مأموریت جدیدی برای سپاه پیش آمد. این مأموریت مقابله با کودتاچیان در سه راهی همدان به پایگاه شهید نوژه بود. کودتاچیان که تعدادیشان خلبان بودند، با یک اتوبوس و چند خودروی سواری از تهران حرکت کرده بودند که خودشان را به پایگاه برسانند و با پرواز جنگنده‌های فانتوم از پایگاه، نقاط مهم و حساس از جمله محل استقرار حضرت امام در حسینیه جماران را بمباران کنند. این توطئه با درگیری بچه های سپاه همدان در نطفه خفه شد. این اندازه از خبر کودتا و نافرجامی آن را از تلویزیون شنیدم. تا حسین آمد و در حالی که شکست کودتا را فقط از ناحیه لطف خدا می‌دانست تعریف کرد که:« توی ساختمون سپاه بودیم که دو نفر با عینک دودی و کیف سامسونت وارد سپاه شدن و اصرار کردن که پیام خیلی مهمی از سوی اطلاعات ستاد مرکزی سپاه دارن و حتماً باید شخص فرمانده سپاه همدان رو ببینن. رفتن و نقشه دقیق حرکت کودتا رو روی میز حاج حمید نوروزی که به جای خانم دباغ اومده بود، گذاشتن. سریع سازماندهی شدیم و مثل برق و باد حرکت کردیم. خلبانا داشتن از پله جنگنده فانتوم بالا می‌رفتن که رسیدیم سر وقتشون. اونا از دیدن ما شوکه شدن. فکر می‌کردن ظرف دو روز با بمباران چند نقطهٔ حیاتی، مملکت می‌آد تو مشتشون. اما خدا نخواست سرنوشت این مردم مظلوم باز به دست طاغوت بیفته.» با تولد وهب، دیگر فرصت رفتن به سپاه را نداشتم. با تجربه تلخی که از بچه اولم زینب داشتم، روی سلامت وهب حساس بودم. و تا احساس می‌کردم که حالش خوب نیست، می‌بردمش دکتر. ایران به شوخی می‌گفت: «پروانه تو با دکتر ترابی قرارداد بستی. و از سر دلسوزی می‌گفت چقدر:« از این دره، چاله قام دین، بالا و پایین میری؟!» می‌گفتم:« چه کنم، حسین که شبانه روز درگیر کاره، اگه به وهب نرسم، قصه زینب تکرار میشه. با مریضی وهب و نبودن حسین می‌ساختم، بدن نحیف وهب به آمپول‌های پنی سیلین و سُرُم عادت کرده بود و دکتر ترابی می‌گفت:« ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️