🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شصت و هفتم خانه های سازمانی سپاه از یک طرف به
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت شصت و هشتم یک روز بمباران که تمام شد، عمه گوهر گفت:«پروانه بیا بریم پرس وجو کنیم، ببینیم حسین کجاست؟» گفتم:«عمه جان، بریم کجا توی این شهر غریب؟ چی بپرسیم؟ از کی بپرسیم؟» گفت:«از بیمارستانا بپرسیم اونا می‌دونن، زبانم لال کی شهید شده، کی مجروحه.» و منتظر جواب من نشد. گوشۀ چادرش را به دندان گرفت و گفت:«اگه تو هم نیای، خودم میرم.» چه می‌توانستم بگویم، اگر نمی رفتم، دلم پیش عمه می‌ماند. مادر بود و حالش را می‌فهمیدم. اگر می رفتم می‌دانستم که این کار بی فایده است. با این وجود، زهرا را بغل کردم و با وهب و مهدی، پشت سر عمه راهی بیمارستان شدم. از جلوی در تا داخل محوطه بیمارستان از ازدحام مجروحین بمباران پر بود. مجروحینی که اگر هر کدام را می تکاندی، یک دو کیلو از سر و لباسشان خاک می ریخت. خانواده هایی هم مثل ما بیمارستان را شلوغ تر کرده بودند و شاید دنبال بستگانشان می‌گشتند. صدای ناله مجروحین و صدای گریه مردم، دلم را می‌سوزاند. عده ای بیمارستان را گذاشته بودند روی سرشان، از بس که دادوهوار می کردند. کف راهروها، پهلو به پهلوی هم مجروح، سرم به دست، خوابیده بود. اتاق‌ها پر بودند. آن‌ها را که زخمشان سطحی تر بود، توی راهرو حتی محوطه زیر آفتاب گذاشته بودند. نمی‌خواستم که بچه ها چشمشان به دیدن مجروحان بیمارستان عادت کند. امّا اگر با عمه همراهی نمی‌کردم. ناراحت می‌شد. خودم هم تا آن زمان این همه مجروح لت و پار ندیده بودم. باد گرمی می‌وزید و بوی خون را به هر طرف می برد. برخلاف عمه که دوست نداشت حسین را حتی مجروح ببیند، من در دلم دعا می‌کردم که:«خدایا اگر قراره اتفاقی برای حسین بیفته، اون اتفاق، مجروحیت باشه نه شهادت.» و هر لحظه منتظر بودم که خبر این اتفاق برسد اما نه در این بلبشوی بیمارستان. عمه هم که هر چقدر چشم چرخاند، کسی را در شکل و شمایل حسین ندید، بعد از ساعتی به برگشتن رضا داد. به خانه رسیدیم اما به حدی مجروح دیده و صدای ناله شنیده بودم که هنوز خودم را توی فضای بیمارستان می‌دیدم. آمبولانسی جلوی خانه ایستاده بود. عمه از عمق جانش فریاد زد:«یا ابا الفضل» و قلب من تندتر زد. حسین کنار آمبولانس خم شده بود روی دو عصا به همان شکل مجروحیت سه سال پیش. چهار پنج نفر، دوروبرش بودند. من، عمه، وهب و مهدی قدم‌هایمان را تند کردیم. حسین یکی دو گام به طرف ما آمد ولی به قدری آهسته که انگار ایستاده است. وهب با لحنی بغض آلود سلام کرد. لبخندی محو، روی صورت رنگ پریده حسین نشست و به همه سلام کرد. من آرام اشک ریختم و نگاهش کردم و عمه می‌بوسیدش و قربان صدقه اش می‌رفت. نمی‌توانست حتی زهرا را بغل کند. خواست که داخل خانه بیاید. برایش صندلی چرخ دار آوردند. عصا را برای روحیه ما در لحظه دیدار زیر بغل گرفته بود وگرنه نمی‌توانست روی پایش بایستد. پایش را آتل بندی کرده بودند. این‌ها نشان می‌داد که او مدتی تحت درمان بوده و مثلاً بهتر شده که به خانه آمده است. همراهان حسین پاسداران گیلانی بودند. تعارف کردیم و برای ساعتی میهمانمان شدند. عمه به حسین گفت:«به دلم برات شده بود که به اتفاقی برات افتاده.» حسین نگاه پرمهری به او کرد و گفت:«مال اون دل صافته.» عمه ادامه داد:«خیلی تو بیمارستان دنبالت گشتیم. توی کدوم بیمارستان اهواز بودی؟» یکی از همراهان به جای حسین جواب داد:«حاج آقا رو برای جراحی پا، بردیم رشت. آخه تیر کالیبر خورده بود زیر کاسه ،زانوش، اما توی اتاق عمل به جراحی‌ها اجازه نداد بیهوشش کنن. مبادا در حال بیهوشی اطلاعات مربوط به عملیات رو لو بده، بعد از عمل وقتی دید مردم رشت، برای عیادتش به زحمت می آن و میرن، گفت راضی به زحمت مردم نیستم ببریدم اهواز.» بهار زودرس اهواز در بهمن ماه رسیده بود. ما که سرما و برف و یخبندان همدان را در این ماه دیده بودیم، ذوق می‌کردیم که در این هوای مطبوع بهاری حسین کنارمان هست. کمکم صندلی چرخدار را کنار گذاشت و با عصا راه رفت. هر روز چند نفر از فرماندهان سپاه به خانه می‌آمدند و با حسین جلسه می‌گذاشتند. هنوز بهمن به روزهای آخر نرسیده بود که حسین خداحافظی کرد و رفت و همه سرسبزی و طراوت بهارانه اهواز، پیش چشمم بی‌روح شد. نزدیک عید از همدان برایمان میهمان آمد. اکرم خانم بود و دخترش که برای احوالپرسی حسین آمده بودند. تعریف می‌کردند که همدان از بس بمباران شده، مردم به باغات و روستاهای اطراف رفته‌اند و عده کمی مانده‌اند که کارشان تشییع شهدای جبهه و بمباران شده است. به محض ورودشان اهواز هم بمباران شد. با تعجب گفتند:«مثل اینکه اینجا اوضاع از همدان بدتره.» حداقل روزی یک بار سروکله هواپیماهای عراقی توی آسمان اهواز پیدا می‌شد. وقت بمباران باید همه به چاله‌ی بزرگی که گوشه‌ی حیاط کنده بودند، می‌رفتیم. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️