🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت هفتاد و پنجم حسین از کجا آمد که نه در فرودگاه
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت هفتاد و ششم با این جواب، همه سؤالاتی که داشتم از ذهنم پرید. تا اینکه چند روز بعد وقتی توی آشپزخانه کار می‌کردم، خانم یکی از فرماندهان و همکاران حسین زنگ ز زد و بعد از تبریک، گفت که:« شوهر شما فرمانده لشکر چهار بعثت و فرمانده قرارگاه نجف شده.» از شنیدن این خبر نه تنها خوشحال نشدم، دلم گرفت. با خودم گفتم که رازداری و پنهان کاری هم اندازه ای دارد، چرا باید بعد از یک ماه، خبر مسئولیت گرفتن همسرم را از زبان خانم همکارش بشنوم؟! این خبر را فقط برای مهدی و وهب بازگو کردم، وهب که از دوستش زخم زبان و طعنه شنیده بود، هم خوشحال شد و هم ناراحت که:« چرا بابا این قضایا رو به ما نمیگه؟!» به او حق می‌دادم. پسر بزرگم بود و غرور نوجوانی داشت. صدایش دو رگه شده بود و بالای لبش، سبیل سایه زده بود. همان روزها داشتم لباس های داخل کمد را مرتب می‌کردم که چشمم به یک دست لباس سپاه با درجه سرتیپی افتاد. باید خوشحال می‌شدم اما کلافگی ام بیشتر شد که خدایا چرا حسین، ما را محرم اسرارش نمی‌داند، زمان جنگ که مجروحیت هایش را از ما پنهان می‌کرد و حالا هم مسئولیت‌هایش را. وقتی به خانه آمد به گلایه گفتم:« همسایه زنگ می‌زنه تبریک میگه که همسرت فرمانده قرارگاه شده، اون وقت شما اینو از ما پنهون میکنی؟» لبخندی زد که نمی‌دانم بگویم تلخ بود یا شیرین. چرا که با همۀ تلخی ای که به نظرم برای خودش داشت اما به چهره اش آن قدر ملاحت و آرامش داد که باعث شد تمام دلخوری ها و کلافگی‌هایم را فراموش کنم، بعد خیلی پدرانه گفت:« پروانه! محمود شهبازی رو یادت می آد که فرمانده سپاه همدان شد؟ وقتی باباش از اصفهان اومده بود دیدنش، ازش پرسیده بود، تو توی همدان چیکاره ای؟ گفته بود باغبونی می‌کنم، گل می‌کارم، چمنا رو آب میدم! البته دروغ هم نگفته بود. غیر از باغبونی، محوطه سپاه رو هم جارو می‌زد. محمود شهبازی تربیت شده ی نهج البلاغه بود و ما شاگر تنبل کلاس او. حالا من بیام به شما و بچه هام بگم که چه اتفاقی افتاده؟!» گفتم:« حسین جان من با تو زندگی می‌کنم. مرام و خلق وخوی تو رو می‌شناسم امّا بچه ها براشون مهمه.» خیلی قاطع گفت:« باید اونا رو هم یه جور تربیت کنیم که این چیزا براشون مهم نباشه.» نمی‌خواست به هیچ قیمت، اخم و ناراحتی من را ببیند. رفت، لباس تازه اش را از داخل کمد بیرون آورد و پوشید. خیلی خوشم آمد، بهش می‌آمد و با ابهتش می کرد. وقتی حظ را توی چشم‌هایم دید یک پیراهن سفید و گشاد روی همان لباس سبز پوشید و گفت: «خب اینم از این، حالا دیگه راننده اومده و باید برم سرکار.» پرسیدم این چه ریختی؟!» گفت:« مگه چشه؟ سر کار که رسیدم، پیرهن سفید رو در می آورم. اصلاً اهمیتی داره؟ از این لباسا که فقط دو تا تیکه پارچه سفید کفن میمونه و یه لباس سیاه عزاداری که اگه از روی اخلاص پوشیده باشیم، اون دنیا اسباب نجاتمون میشه.» اتفاقاً ایام محرم نزدیک بود. هرجا که بودیم، تهران یا کرمانشاه، باید روزهای تاسوعا و عاشورا تا سوم محرم را به همدان میرفت و پیرهن سیاه هیئت ثارالله سپاه همدان را می‌پوشید و میان صف عزاداران، عزاداری می‌کرد. آن سال وقتی در مسیر کرمانشاه به همدان می‌رفتیم، پلیس جلوی ماشین مان را گرفت و از راننده حسین، آقای مدیران، مدارک خواست. همین که حسینرا شناخت عقب رفت و احترام نظامی گذاشت و از جریمه صرف نظر کرد. اما حسین با خوشرویی تقاضا کرد که جریمه را بنویسد. و به راننده اش گفت:« خطای من و شما پیش مردم صد برابره و به چشم می‌آد، پس خیلی رعایت كن. محرم همدان، من و حسین را به عالم کودکی‌هایمان در کوچه برج می‌برد و به آن روزها که حسین پابرهنه به هیئت سینه زنی می‌رفت و من و عمه و خواهرانم به شاهزاده حسین. حالا اما همه مان به حسینیه ثارالله سپاه می‌رفتیم که حسین، سال ۶۰ سنگ بنایش را گذاشته بود و خیمه اشک‌ها و عزاداری های من و بچه هایم شده بود. باردار بودم و می‌دانستم این عزاداری ها، روی جسم و جان نوزاد در شکمم تأثیر خواهد داشت. بیشتر به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت رقیه متوسل می‌شدم. حسین هم حسابی هوایم را داشت و می‌گفت:« مهدی و وهب، زهرا و زینب، حسابی جمعمون جور میشه.» عمه می‌گفت:« قربان حضرت زینب برم، ولی اسم زینب رو برا بچه نذار، زینب ستم کش میشه.» حسین نمی‌خواست روی حرف مادرش حرفی بزند، با همه عشقی که به این اسم داشت در مقابل اصرار عمه کوتاه می‌آمد. برگشتیم کرمانشاه. چند ماهی که تا به دنیا آمدن بچه، آنجا بودیم خیلی سخت می‌گذشت. مسئولیت حسین در فرماندهی منطقه غرب کشور او را مجبور کرده بود که به استان‌ها و مرزهای غربی کشور، بیشتر برسد و همه وقت من را کارهای وهب و مهدی و زهرا پر می‌کرد. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️