🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هشتاد و یکم
دکترها درمانده بودن که چه اتفاقی افتاده و من زبان گفتن نداشتم. همون جا نذر کردم که تا زنده ام هر سال ایام فاطمیه، نذر روضه حضرت زهرا داشته باشم.»
به شکرانه سلامتی حسین، منتظر ایام فاطمیه نشدم و سنگ بنای روضه حضرت زهرا را از همان وقت گرفتم. هنوز یک ماه از آمدن حسین به ایران نگذشته بود، که سر ظهر، اخبار سراسری تلویزیون خبری را گفت که اشک را توی چشمان حسین نشاند. خبر این بود:« کابیلا، رئیس جمهوری کشور آفریقایی کنگو توسط یکی از نزدیکانش کشته شد.» وهب وقتی گریه بابا را دید، متعجب شد و پرسید:« بابا برای یه آدم کمونیست اینجوری ناراحت شدی؟!»
حسين
گفت:« کابیلا و کنگو، ظرفیت خوبی برای انقلاب اسلامی بودن. از همان کسی که خیلی بهش اعتماد داشت، ضربه خورد. حالا ببین بعداً چه اتفاقی تو کنگو می افته.»
چند روز بعد، حسین حرف ناتمامش را برای وهب و ما کامل کرد و گفت:« کابیلا رو کشتن و پسرش ژوزف رو جاش گذاشتن و ژوزف هم رفت آمریکا و کنگو پایگاه اسرائیلی ها شد. من برای اینکه این اتفاق نیفته، خیلی خون دل خوردم.»
جسم حسین میان ما بود اما گویی روحش را میان محرومین سیاه آفریقا جا گذاشته است.
فرمانده کل سپاه، یکی دو کار به او پیشنهاد داد، یکی از آنها فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله بود. فرمانده سپاه با شناختی که از روحیه حسین داشت، این پیشنهاد را داده بود. اما برای حسین مهم بود که به جای چه کسی منصوب میشود و فرمانده قبلی پس از تحویل کار به کجا می رود. آیا شأن و جایگاه او حفظ میشود یا نه؟ اتفاقاً فرمانده قبلی او همرزم سابق و دیرینش، حاج احمد سوداگر بود. حسین او را نابغهٔ ناشناخته و بنیانگذار اطلاعات در جنگ میدانست. تصویری که حسین از احمد سوداگر در ذهنم ترسیم کرده بود، سیمای یک جوان پرکار، متواضع، با اخلاص، باهوش و خستگی ناپذیر بود. که یک پایش را در آغاز جنگ در جبهه جا گذاشته بود و پای مصنوعی داشت. حسین اینگونه از استقامت و بزرگی او یاد میکرد:« اواخر جنگ، من و احمد سوداگر معاونین فرمانده قرارگاه قدس بودیم. من معاون عملیات بودم و او معاون اطلاعات _ عملیات، وقتی از شناسایی ارتفاعات سربه فلک کشیده کردستان عراق برگشتیم، احمد پای مصنوعی اش را درآورد. به حجم یه کاسه داخل پای مصنوعی اش خون جمع شده بود. استخوان پای بریده توی گوشت نشسته بود. اما خم به ابرو نمی آورد. پای مصنوعی رو از خون خالی کرد و پوشید. این یه گوشه از گمنامی حاج احمد توی جنگ بود، بعد از جنگ هم ناشناخته موند و من نمیخوام برم جای این مرد
شده
بزرگ.»
گفتم:« شما میری، جای اون ایشونم میره جای یکی دیگه.»
- احمد میخواد بره دنبال کار بیرون از سپاه، اصرار داره که برم جاش اما نمی خوام
برم.
حسین بلاتکلیف مانده بود. میرفت و پای درد دلهای احمد سوداگر می نشست و سر دو راهی تصمیم گیری قرار گرفته بود. تا یک اتفاق که نه، یک خواب، تردیدش را به یقین، تبدیل کرد. توی خواب با خودش حرف میزد، حتی گریه میکرد با صدای او من هم از خواب پریدم، بالشش خیس آب بود. چراغ را روشن کردم و یک لیوان آب و بیدمشک بهش دادم. هنوز گرم خواب بود و باور نمیکرد که بیدار شده، مثل کسی که از دنیای دیگری آمده ،باشد غریبه وار، دور و بر را نگاه می کرد.»
پرسیدم:« حسین جان، چی شده، چی توی خواب دیدی؟»
گفت:« خیلی سخت بود.»
پرسیدم:« مگه کجا بودی؟»
با صدایی که هنوز صاف و روان نبود گفت:« پل صراط.»
و بریده بریده خوابش را گفت:« روز قیامت شده بود. باید از پلی باریک عبور میکردم. من این طرف پل صراط بودم. اون طرف پل غبارآلود بود و خوب دیده نمیشد جرئت رفتن نداشتم. پاهام به زمین چسبیده بود. به خدا التماس کردم. تمام اعمالم یک آن جلوی چشمم آمد. گریه ام گرفت. که یه دفعه از اون طرف، غبارها کم شدن و چند نفر اومدن لب پل. غبارها که کنار رفتن، دوستان شهیدم رو دیدم؛ احمد متوسلیان، محمود شهبازی و ابراهیم همت. جلوتر از بقیه بودند و اشاره میکردند که نترس بیا. راه افتادم به طرف احمد، محمود و همت. وقتی رسیدم با هم برای سیدالشهدا عزاداری کردیم و سینه زدیم که بیدار شدم.»
خواب حسین، کار خودش را کرد. به فرمانده کل سپاه - آقارحیم- پیغام داد که مسئوليت لشكر ۲۷ محمد رسول الله را میپذیرم.
حسین این خواب را دلیل و حجتی بر خودش میدانست که باید زندگی اش را به شهدا گره بزند تا عاقبت بخیر شود قبل از شروع کار در لشکر، به همدان رفت و ساختمانی را برای ستاد کنگرۀ سرداران و فرماندهان ۸۰۰۰ هزار شهید استان همدان، تهیه کرد برای خودش هم یک قبر در نزدیک ترین جا به شهدا خرید. وقتی از همدان برگشت، خیلی سرحال بود. گفت:« یه خونه به قد خودم توی باغ بهشت خریدم که باید با شهدا چراغونیش کنم.»
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️