🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هشتاد و ششم
گفتم:« حسین بیا بریم دیدن مهدی.»
گفت:« اون وقت دوستای مهدی بهش میگن، بچه ننه.»
گفتم:» من مادرم دلم براش یه ذره شده، میریم جلوی پادگان میبینیمش.»
گفت:« اون وقت کسانی که مامان و باباشون رو ندیدن دلشون میشکنه، مهدی هم راضی نیست به این کار.»
گفتم:« باشه، یه قراری توی شهر میذاریم که کسی ما رو با بچه مون نبینه.» همین کار را کردیم. مهدی مثل مجرمها، دور و بر را نگاه میکرد که کسی او را با ما نبیند. و غر میزد که «اصلاً چرا اومدید؟ مگه من بچه م!»
وقتی از کاشان برگشتیم، حسین گفت:« برا مهدی برو خواستگاری.» دیگه مثل ماجرای وهب، از سن وسال و کار پسرم حرفی نزدم. گشتم و چند گزینه خوب و مناسب پیدا کردم. مهدی از کاشان آمد. از میان آنها، اسم خانواده آقای دریایی را که آوردیم، سرش را پایین انداخت و گفت:« هرچی شما صلاح میدونید.»
ماجرا را با حسین در میان گذاشتم گفت:« آقای دریایی رو سالهاست می شناسم. خانواده خیلی خوبی ان.»
دوره آموزشی مهدی که تمام شد، قرار و مدارها بسته شد. پیشنهاد کردند که خطبه عقد را حضرت آقا بخواند. حسین پیگیری کرد. گفته بودند که:« قراره آقا سفری به همدان داشته باشن، اونجا میشه خطبه عقد رو بخونن.»
سفر حضرت آقا انجام شد. حسین برای استقبال قاطی مردم با لباس شخصی رفت و از سر شب لباس سپاه پوشید و مثل یک سرباز تا آخرین روز کنار آقا بود. دفتر گفته بودند که عروس خانم و آقاداماد بیایند اما همان زمانی را که مشخص کرده بودند، عروس خانم آزمون سراسری داشت و نتوانست به همدان بیاید. دوباره من و مهدی به حسین اصرار کردیم که برای تهران هماهنگ کن. گفت:« این اصرار ما نوعی خود خواهیه. مگه ما کی هستیم که با بقیه مردم فرق داشته باشیم.
یه ملته و به رهبر با یه دنیا درد دل، وقت آقا باید به امور مهم تر صرف بشه.»
همه پذیرفتیم و خطبه عقد را یکی از سادات در تهران خواند. هنوز از کش و قوسهای ازدواج مهدی بیرون نیامده، برای دخترم، زهرا خواستگار آمد. اسم خواستگار امین آقا بود یک خانواده آرام و مؤمن و بی سروصدا که با هم در یک آپارتمان توی شهرک فجر زندگی میکردیم. مادر امین آقا زهرا را به پسرش پیشنهاد داده بود. یکی دو جلسه با هم صحبت کردیم و موافقت اولیه شد ولی گفتم:« اگه میشه آقا پسرتون با حاج آقای ما یه دیدار و گفت وگو داشته باشن.»
امین آقا که بعداً داماد ما شد، تعریف میکرد که وقتی مادرم گفت:« باید با آقای همدانی، جداگانه صحبت کنی، اولش ترسیدم. بعد نماز خوندم و آروم شدم با خواندن حدیث کساء آروم تر شدم. رفتم مقابل حاج آقا نشستم. از قبل خودم را برای سؤالات احتمالی از شغل و تحصیلات و درآمد و اعتقادات و عالم سیاست آماده کرده بودم. درست مثل پرسش کنکور برای هر سؤالی، پاسخی داشتم اما حاج آقا نه از مهر دخترش حرفی زد و نه از تحصیلات و شغل و درآمد من. فقط یک جمله گفت:« زهرا خانم تا الآن پیش من از جانب خدا امانت بود. خیلی سعی کردم که به اون و بقیه بچه هام، نون حلال بدم و حروم توی زندگی ام نیاد. اگه قسمت بشه که با شما ازدواج کنه تنها درخواستم اینه که شما هم نون حلال
بهش بدی.
حاج آقا با طرح موضوع ورود مال حلال به زندگی، مطلبی رو از من خواست که تو سایه ی اون، همه ی امور زندگی معنا میشد. تو همون اولین دیدار شیفته اش شدم و گفتم تلاش میکنم مثل شما نان حلال بهش بدم.»
دیدار امین آقا و حسین، زمینه توافق نهایی دو خانواده را فراهم کرد و عقد شدند. ازدواج مهدی و زهرا در یک سال، زندگیمان را طراوتی تازه داد. دورمان شلوغ شد و عمه که حالا نوه هاش به خانه بخت رفته بودند، تا مدتی میهمانمان بود.
یک روز داشت برای نماز صبح وضو میگرفت که افتاد و با ناله و فریاد او حسین زودتر از ما بالای سرش رفت. دید از بینیاش خون میآید. خواست بغلش کند که عمه گفت:« حسین جان تکونم نده، کمرم شکسته.» با عجله اورژانس را خبر کردیم. پرستاران بهش دست که میزدند، ناله اش بالا رفت و مرتب حسین را صدا میزد مأموران اورژانس بلندش کردند و بی توجه به ناله و التماس او و نگاه نگران من و حسین، بردنش بیمارستان. بیمارستانی که اوضاع نابسامانی داشت. هیچ کس، پاسخگو نبود. من و ایران به دنبال پتو و بالش و ملحفه تمیز بودیم
که
نبود و حسین رفت دنبال دکتر که او هم سر شیفت کاری اش نبود.
گفت:« مامان می برمت به بیمارستان درست و حسابی.» پرونده اش را گرفت و به بیمارستان بقیه الله الاعظم رفتیم. حسین جلسه مهمی با فرمانده کل سپاه داشت. باید میرفت ولی دلش پیش مادرش بود. به اصرار ما رفت و زود
حسین
برگشت.
وزنه به پاهای عمه بستند، دردش چند برابر شد. التماس میکرد که وزنه ها را برداریم.من وزنه ها را کم میکردم تا فشار به کمرش کمتر شود. همین که پرستارها می آمدند وزنه ها را میگذاشتم سرجایشان. تا بالاخره تیم پزشکی حسین را صدا زدند گفتند:«
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️