🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و چهارم
پرسیدم مگه ماشین نیاوردی؟ گفت نه، این جوری راحت ترم.
با اصرار سوارش کردم که با هم به تهران بریم. توی راه فهمیدم که از مشهد تا اصفهان، تیکه تیکه، آمده بود. این خاطره رو گفتم که بدونی من به گرد امثال نورعلی شوشتری نمیرسم. قراره سپاه جدید رو ما درست کنیم نه اینکه با اسم و اعتبارمون، مشکلات خودمون رو حل کنیم.» وهب خواست که بگوید با پدرش هم رأی و هم نظر است با لبخندی که نشانه رضایتش بود، گفت:« آقای همدانی، درخواست مامانو نشنیده بگیرین. از فردا بازم میرم ورامین.» حسین پیشانی و هب را بوسید و گفت:« بسیجیها از زمان جنگ مظلومترن، بسیاریشون از هیچ سازمانی حقوق نمیگیرن. با این حال وفادارترین نیروها به نظام و رهبری هستند و ما باید شبانه روز براشون کار کنیم. برام دعا کنین بتونم خدمتگذار صدیقی
براشون باشم.»
آقای جعفری فرمانده سپاه، با حفظ سمت، فرمانده بسیج کشور هم بود ولی تمام اختیارات را در بسیج به حسین واگذار کرده بود. حسین هر هفته به یک استان میرفت و مثل یک جوان بیست ساله جنب و جوش داشت و از کارش راضی بود. من هم سعی میکردم جای خالی او را میان بچه ها پرکنم. زندگی روال آرام و خوبی پیدا کرده بود که موسم انتخابات ریاست جمهوری رسید. پس از یک مناظره تلویزیونی، زمینه برای اعتراض باز شد. اعتراضی که به اغتشاش انجامید و حسین به جای رفتن به استانها، تمام وقتش را روی تهران گذاشت. دیگر نیاز نبود حوادث و درگیریها را از طریق رسانه ها و جراید دنبال کنم یا از طریق این و آن بشنوم. شعله های درگیری به خیابانهای اصلی تهران کشیده شده بود و بیم میرفت که هزینه های انسانی سنگینی روی دست نظام بماند. در بحبوحه درگیریها، حسین سراسیمه آمد. ساعتی توی اتاق با خودش خلوت کرد. از این آمدن ناگهانی و مکث طولانی شستم خبر داد که اتفاقی افتاده و ذهن حسین درگیر این اتفاق است و شک نداشتم که این خلوت با خود، بی ارتباط با حوادث و درگیری های خیابانی نیست. وقتی بیرون آمد. از این رو به آن رو شده بود. انگار نه انگار حسین ساعت پیش است. خودش سر صحبت را باز کرد و گفت:« خوب اومد.» «پرسیدم:« چی؟» گفت:« استخاره.» و ادامه داد: آقا عزیز ازم خواست که مسئولیت سپاه تهران بزرگ رو در این وضعیت نابسامان بپذیرم. گفتم، استخاره
میکنم. آیه ای آمد که دستمو گرفت و راهو نشونم داد.» آیه را خواند و رفت.
وهب و مهدی و امین هر کدام اخباری را از بیرون می آوردند که حاکی از گسترش درگیریها بود. موبایلها قطع بودند. اما حسین یک موبایل مخصوص داشت که گاهی تماس میگرفت و تأکید میکرد که به مراکز درگیری نزدیک نشوید. روز عاشورا رسید و دخترها اصرار داشتند که حداقل برای زیارت به امامزاده صالح برویم. مردم توی پیاده روها و خیابانها توی هم وول میخوردند و خبری از ترافیک همیشگی تهران نبود. بوی سوختن سطلهای پلاستیکی زباله، دماغ را می آزرد و شیشه های بعضی از ادارات بانکها، شکسته شده بودند.
از میدان ونک به سمت بالا که رد شدیم، زن و مرد قاطی هم شعار میدادند:« نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران.» و عده زیادی که نقاب به صورت زده بودند با سنگ و چوب هر چه را که دستشان میرسید، میشکستند و با بنزین، همه چیز را آتش می زدند، حتی بیرقهای سرخ و سیاه عزاداری روز عاشورا را.
بغض کردم و غمی به حجم یک کوه بزرگ بر روح و جانم سنگینی کرد. به امامزاده صالح که رسیدیم، پای روضه ظهر عاشورای سیدالشهدا نشستم و از غصه، خالی شدم. و برای سلامتی همه مردم و موفقیت حسین در بازگردان آرامش به تهران، دعا کردم و زیارت عاشورا خواندم.
روز سوم عاشورا شد. همان روزی که حسین پابرهنه میشد، لباس بلندِ سیاه هیئت عزاداری ثارالله سپاه را میپوشید و میرفت داخل بسيجي ها. حالا حتم داشتم که اگر او هم مثل ما، صحنه آتش زدن بیرقهای حسینی را ببیند، غیرتش
به جوش می آید.
مهدی و امین به عنوان نیروی بسیجی نزدیک تر از من به او بودند. روز چهارم به خانه آمدند. امین گفت:« حاج آقا، مصوبه شورای امنیت ملی رو گرفت که نیروهای نظامی و انتظامی و مردمی از سلاح گرم استفاده نکنن. وقتی که درگیریها اوج میگرفت و بسیجیها کارد به استخوانشون میرسید، باز حاج آقا اجازه شلیک نداد. اگه کسی غیر از حاج اقا بود، کم می آورد یا از کوره در می رفت و حکم تیر می داد.» مهدی هم که وقت ورود حسین برای مدیریت بحران تهران به باباش گفته بود که این کار ترکش زیادی داره، از ورود پدرش اظهار خرسندی میکرد و میگفت:« کنار بابا بودم که به جوان که صورتش رو پوشونده بود، سنگ برداشت و به طرف ما پرتاب کرد و خورد روی سربابا. بلافاصله چند تا بسیجی رفتند و اونو از بین دوستاش بیرون کشیدن. به حضرت آقا، فحش داد. یکی از بسیجی ها، گرفتش زیر مشت و لگد بابا با صدای بلند نهیب زد که:« نزنش، نزنش.»
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️