🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و هفتم
چند ماهی بود که مسئولیت فرماندهی سپاه تهران بزرگ و لشکر ۲۷ محمد رسول الله را واگذار کرده بود. چند پیشنهاد کار داشت اما نمی پذیرفت. حتماً برای خودش دلایلی داشت. من کنجکاوی نمیکردم که چرا نمی پذیری. تا اینکه یک روز آمد. ساکش را برداشت و گفت:« باید برم به مأموریت خارج از کشور»
بی درنگ یاد آن خواب و حس همراهی ام با او افتادم، ناخودآگاه گفتم:«
خدا پشت و پناهت.»
شاید انتظاری غیر از این پاسخ نداشت چون بلافاصله گفت:« ان شاء الله»
پرسیدم:« باز هم آفریقا؟»
آهی از ته دل کشید و گفت:« میرم به کشوری که خودش به تاریخه. تاریخی که توش هم تزویر هست، هم زنجیر اسارت، هم کاخ سبز معاویه، هم خرم خانم زینب.» حسین حتماً منظوری داشت که به جای گفتن نام سوریه، ترجیح داد
از زنجیر اسارت حضرت زینب و تزویر و ریا کاری معاویه، در کنار هم یاد کند.
حرفی نزدم. یعنی حرفی نداشتم که بزنم. میخواست به هر صورت نظرم را
بداند. با لبخندی شیرین، گفت:« یادش بخیر، زمانی که با هم رفتیم سوریه.»
اسم سوریه که آمد، مرغ دلم تا آسمان حرم حضرت زینب اوج گرفت. منتظر بود که حرفی بزنم و چیزی بگویم. سکوت کردم باز ادامه داد:« قراره با حاج قاسم بریم دمشق برای بررسی اولیه.»
اصلاً انگار دیگر آنجا نبودم و چیزی نمی شنیدم که بپرسم «چی رو بررسی اولیه میکنین؟ یا لااقل بگویم خوش به سعادتت.» فقط مات و مبهوت، ساکت ماندم. فردا صبح، سبکبار، ساک دستی اش را برداشت و رفت. زهرا و سارا وقتی شنیدند که حسین به مأموریت خارج از کشور رفته، جا خوردند. دلشان میخواست پدرشان، بازنشسته شود و بیشتر در کنارشان باشد.
بعد از یک هفته، تلفن زد. سارا گوشی را گرفت و پرسید:« کجایی بابا؟»
گفت:« حدس بزن.»
پرسید:« کنگو؟»
جواب داد:« بیا نزدیک تر.»
پرسید:« مسکو؟ آلمان؟ چه میدونم اروپا؟!»
شنید: «نزدیک شدی بازم بگو.»
مثل مسابقه های بیست سؤالی شده بود. سارا یکی میگفت و یکی میشنید تا
رسید به لبنان. حسین راهنمایی کرد:« همسایه لبنانه.»
سارا با هیجان تکرار کرد:« سوریه، سوریه.»
سریک هفته، حسین آمد. از اینکه مرتب جلسه میرفت و یادداشت مینوشت، متوجه شدم که این آمدن مقدمه یک مأموریت طولانی است. یکی دوبار با حاج قاسم، خدمت آقا رسیده بودند و گزارش داده بودند.
با آمدن حسین، گرمی دوباره به خانه برگشت. وهب و مهدی و زهرا را دعوت کردم. هرکس چیزی از حسین میپرسید:« بچه ها در حالی که سریال میدیدند، پرسیدند:« بابا تو سوریه چکاره شدی؟»
حسین به پیرمرد بامزه ای که توی سریال بود اشاره کرد و گفت:« این بابا رو چی میگن بهش؟» دخترها گفتند:« مستشار»
گفت:« آره، همین مستشار، كار من مستشاريه.»
زهرا، سارا، وهب و ،مهدی حتی داماد و عروسهایم به جواب دادنهای آمیخته با شوخی و مزاح حسین، خو کرده بودند اما همه دوست داشتند که بیشتر بدانند. حسین که این اشتیاق را دید، گفت:« سوریه آبستن یه بحرانه، یه بحران که به دنبال اختلاف بین شیعه و سنیه و از بیرون مرزهای سوریه داره زمینه سازی میشه، سوریه چون توی جبهه مقاومته اگه دچار جنگ داخلی بشه و مسلمونا به جون هم بیفتن، اسرائیل نفعش رو میبره.»
پرسیدم:« با این اوضاع، زیارت حرم میشه رفت؟»
گفت:« نه مثل گذشته، حرم به جای زائر، مدافع میخواد اگه ما توی شام، مدافعین حرم نداشته باشیم...»
مکثی کرد، نمیخواست حتی در قالب کلمات هم از اسارت دوباره حضرت
زینب صحبت کند. سارا کنجکاوانه پرسید:« چی میشه؟»
حسین دیگر نمیخواست زیر بار جواب دادن برود، با کمی چاشنی شیطنت گفت:« فعلاً شام رو بکشید که داره سرد میشه.»
سارا دستش آمد که بابا مایل به ادامه صحبت نیست و دنباله حرف را گرفتن، فایده ای نخواهد داشت.
سفره انداختیم و شام را توی یک سکون پرسوال خوردیم.
یکی دو روز بعد حسین رفت و من که حالا خیلی تنهاتر از قبل بودم، از صمیم قلب سپردمش به زینب کبری سلام الله علیها.
اوایل هفته ای دو سه مرتبه تماس میگرفت. صدایش را که میشنیدم، زنده میشدم و تا مدتی بار تنهایی از دوشم برداشته میشد. هر بار که تلفن همراهم زنگ میخورد بی درنگ، چشم میدوختم به صفحه نمایشگر گوشی ام تا بلکه «بابا حسین» روی آن نقش بسته باشد. بابا حسین را از زبان بچه ها روی اسم گوشی ذخیره کرده بودم اما با تمام وجود احساس میکردم که او نه فقط بابای بچه هایم که پدر و تکیه گاه خودم هم هست. روزهای عجیبی بود. تلفن همراهم شده بود همدم همیشگیام. لحظه ای آن را از خودم جدا نمیکردم. نکند او زنگ بزند و متوجه نشوم.
بابا حسین بعد از چند هفته، تماسهایش کمتر هم شد. پای تلویزیون مینشستم و به دقت خبرها را دنبال میکردم. اخبار خوبی از سوریه به ویژه دمشق و اطراف آن نمیرسید. گزارشها دلم را می لرزاند. دولت قانونی سوریه داشت سقوط میکرد.تحلیل یکی از کارشناسان تلویزیونی این بود که:«
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️