🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و هفتم
آیة الکرسی می خواندم، اما باز بلند میشدم.
کمردرد اذیتم میکرد. یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمد و داشت حیاط را آب و جارو میکرد که گفت:« حاج خانم فکر میکنم حاج آقا رفته پایین و داره کار میکنه.»
گفتم:« نه، حاج آقا توی اتاقشون دارن استراحت میکنن.»
با این حال به طبقه پایین که حکم انباری داشت، سر زدم. توی طبقه پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتم که خیلی برفک میزد. دیدم حسین با پنکه و یک قابلمه آب جوش، فریزر را تمیز میکند. پرسیدم:« شما اینجا چکار میکنی؟! مگر قرار نبود استراحت کنی؟» همین طور که برفک ها را آب میکرد، گفت:« چون شما کمردرد دارین، فکر کردم که کمکتون کنم.»
کار تمیز کردن طبقه پایین که تمام شد، زهرا و شوهرش رسیدند. امین رفت خشک شویی سر کوچه و زهرا و سارا چای آوردند و میوه گذاشتند جلوی بابایشان. حسین خواست چای را با سوهان بخورد. سارا یادآوری کرد:« بابا شما قند دارین، سوهان براتون خوب نیس. نخورین.»
حسین نرم و صمیمی به سارا گفت:« بابا جان، قند رو ولش کن، کار از این حرفا گذشته.»
زهرا پرسید:« ولی شما همیشه پرهیز میکردین و به ما هم سفارش، که چیزی که براتون خوب نیس، نخورین.»
حسین دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، امتداد داد و یک باره گفت:« برای کسی که چند روز دیگه، شهید میشه، فرقی نمیکنه که قندش بالا باشه یا پایین.» چای را سر نکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه.
گفتم:« حاج آقا، بازداری برای بچه ها روضه میخونی؟ به خاطر این گفتی صداشون
کنم؟!»
خونسرد و متبسم گفت:« آره حاج خانم، واسه این گفتم بچه ها بیان که خوب نگاهشون کنم.»
صدای گریه زهرا و سارا بالا رفت. گریه ای معصومانه که داشت آتشم میزد. من و حسین فقط به هم نگاه میکردیم. نیازی به سخن گفتن نبود. با نگاهش به من میگفت پروانه خوب نگاهم کن، این آخرین دیدار است. باید سیر نگاهش
سر میکردم؛ فقط نگاه، بدون گریه و آه . چرا که اگر احساساتی میشدم، دخترانم سر به دیوار میکوبیدند. گفتم:« بچهها بابای شما، نزدیک چهل ساله که در معرض شهادت بوده. اما رفته و خداروشکر، برگشته.»
حسین سکوت را شکست:« نه حاج خانم جان این دفعه...» و جمله اش را ناتمام رها کرد. دخترها دست روی گوشهایشان گرفته بودند و گریه میکردند. وقتی دید که همه بال بال میزنند، حتماً دلش سوخت و به روایتی در باب آمادگی حضرت زینب برای روزهای سخت پرداخت:« روزی زینب کبری قرآن میخواند. پدرش علی رسید و گفت دخترم میدانی که خداوند برای فردای تو چه تقدیر کرده؟ زینب فرمود:« مادرم زهرا همۀ قصه زندگی ام را برایم گفته؛ از ظلمی که به برادرم حسین در کربلا می رود تا اسارت خودم و قرآن میخوانم تا برای آن روزها خودم را آماده کنم.»
روایتی که حسین خواند، مرا به حرم زینب کبری برد و دلم را تکان داد. با دست اشکهای چشم دخترانم را پاک کردم و گفتم:« حاج آقا اگر شهید شدی، شفاعتم میکنی؟»
نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش برمی خواست، گفت:« بله.»
غم دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم:« حاج آقا، اگه شهید شدی، من جنازه شما رو برای خاکسپاری به همدان نمیبرم.»
خندید و گفت:« حتماً میبری.»
گفتم:« برای من دردسر درست نکن. من و این بچه ها باید، هی بریم همدان و
بیایم تهران.»
گفت:« واجبه که به وصیتم عمل کنی. یکی از وصیت هام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم، دفنم کنید.»
اسم دوستان شهیدش را که آورد، کمی بغض کرد. همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان میسوختند، او برای دوستان شهیدش میسوخت. گاهی به من میگفت:« من شاهد شهادت هزاران دوست تهرانی، همدانی، گیلانی بوده ام. هر کدام از این شهادت ها، داغی بر دلم نشانده.»
حرفهای حسین، زهرا و سارا را کمی آرام کرد. حالا فقط بیکلام به پدرشان نگاه میکردند. تنهایشان گذاشتم و سری به اتاق شخصی حسین زدم. اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب، بقیه وسایلی را که برایش داخل ساک گذاشته بودم، بیرون گذاشته بود. عبایش همیشه روی گیره جالباسی آویزان بود و سجاده اش همیشه روی زمین، پهن. عبا و سجاده اش را تا زده بود و داخل کمد گذاشته بود.
برگشتم پیش زهرا و سارا، که امین از خشک شویی رسید. او هم مثل زهرا و سارا، چشمش سرخ و پلکهایش باد کرده بود. اما او چرا؟ نگاهی به چهره گرفته
صورت خیس زهرا انداخت و با بغض گفت:« حاج آقا که نرفته؟»
و زهرا بی حوصله جواب داد:« نه هنوز.» و پرسید:« گریه کردی امین؟!»
امین که از سکوت سرد خانه فهمیده بود چه گذشته، پاسخ داد:« رفتم از خشک شویی عباس آقا لباس بگیرم، عباس آقا منو که دید، گریهاش گرفت. پرسیدم چی شده؟ گفت:« حاج آقا همدانی اومد اینجا، ازم حلالیت خواست.» امین به اینجا که رسید، بغضش ترکید و گفت:«
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️