🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و دوازدهم (پایان)
وهب پارچه کفن را کنار زد و دست سرد را بیرون آورد. گریه نمیکرد اما حسرت در چشمانش موج میزد. همان لحظه همسر شهید همت کنارم آمد و گفت:« حاج خانم الآن وقت استجابت دعاست.» و من برای نصرت اسلام و مسلمین دعا
کردم.
گفته بود ببریدم همدان کنار همرزمان شهیدم. اما نمیدانستیم کدام نقطه از گلزار
شهدا.
وهب خبر داد که مسئولین در همدان، یک بلندی مشرف به مزار شهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند که گنبد و بارگاه بسازند. حسین همیشه ساده زیستی را دوست داشت و همه جا در متن مردم بود. پس مزارش هم باید ساده میشد. پیغام دادم که حسین راضی نیست برایش گنبد و بارگاه بسازید.
برای محل تدفین با بچه ها مشورت کردم. مهدی حرف تازه ای گفت:« با بابا رفته بودیم گلزار شهدای همدان. بابا جایی را کنار قبر شهید حسن ترک به من نشان داد و تأکید کرد اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید.»
بارها از حسین شنیده بودم که حسن ترک نمونه یک انسان کامل تربیت شده قرآن است. با این حال از روی احتیاط گفتم:« کیف شخصی بابا رو باز کنید.» نه من و نه بچه ها رمز کیف را بلد نبودیم. مهدی با پیچگوشتی کیف را باز کرد.
ورقه ای با دست خط حسین روی آن بود زیرش نوشته بود:
وصیت نامه بنده حقیر حسین همدانی
به تاریخ آن نگاه کردم. ۱۸ روز پیش، وصیت را نوشته بود. همان روزی که خبر شهادت رکن آبادی - سفیر ایران در لبنان - را شنیدیم، آن روز همه ما افسوس خوردم اما حسين گفت:« خوش به حالش.»
مقابل عکس حسین نشستم و به وهب گفتم:« وصیت رو بخون.» وهب با لحنی وصیت نامه را خواند که من صدای حسین را میشنیدم و در آینه نگاهش، وهب و مهدی را میدیدم. وصیت نامه را تا زدم و لای دفتر خاطرات حسین گذاشتم. همان دفتری که سالها پیش گوشه اش نوشته بود؛
من شنيدم سر عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد
پایان...
۱۴۰۳/۷/۱۶ سالروز شهادت شهید همدانی 🕊
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️