🔸 پاشنه کفش مشکی اش را بر روی آسفالت کوبید. دو قدم به راست رفت و دوباره همان راه را برگشت. برگ های خشک و زرد با وزیدن باد از کنار پایش خش خش کنان، رد شدند. چشم های مشکی کشیده اش را به رفتن برگ ها دوخت. ناگهان دستی بر روی شانه اش قرار گرفت. سارا هینی کشید و به عقب برگشت. صورت چاق سولماز عقب رفت، قهقهه زد و دست بر روی دلش گذاشت،گفت:«ترسو! » 🔸 سارا به دندان های ریز در پس خنده سولماز نگاه کرد و گفت:«با نمک! دیشب در آب نمک خوابیده بودی؟» 🔸 ابروهای مشکی اش را در هم قفل کرد، پشتش را به سولماز کرد و به سمت ساختمان دو طبقه آجری دانشکده حرکت کرد. تاپ، تاپ قدم های سولماز با تنه ای که به سارا زد، قطع شد. سارا به جدول باغچه دانشکده نزدیک شد. ایستاد. ابرو های کمانی سیاهش را بالا انداخت و گفت:«امروز زیادی شادی، چه شده است؟» 🔸 سولماز دوباره دندان هایش را به نمایش گذاشت و گفت:«من که مثل همیشه شاد هستم. تو باید بگویی چه شده است؟ با کتف گوشتی اش به بازوی لاغر و نحیف سارا زد و گفت:«عاشق دل خسته ات را ندیدم! » 🔸 سارا مکثی کرد و گفت:«بحثمان شد، رفت. » 🔸 سولماز خنده ریزی کرد و گفت:«خدا را شکر. » 🔸 سارا قدم اول را روی پله گذاشت و گفت:« حوصله بحث کردن ندارم؛ سر به سرم نگذار.» 🔸 « نمی دانم چرا خام حرف های امیر شده ای؟ به نظرم به درد زندگی نمی خورد.» 🔸 صورت سبزه سارا سرخ شد و گفت:« امیر واقعاً من را دوست دارد، من هم دوستش دارم، زندگی خوبی هم با همدیگر خواهیم داشت، فهمیدی؟» با هم وارد سالن دانشکده برق شدند. 🔸 سولماز با هیکل گوشتی اش راه سارا را سد کرد. گفت :«همین، دوستت دارد، دوستش داری. بنده خدا مگر دور و برش را ندیده بودی؟ همیشه اطرافش پر از دختر بود، قبل از اینکه همکلاسی ما بشود را یادت نیست؟» 🔸 سارا لب قیطانی اش را با دندان فشرد. راهش را چرخاند. همانطور که از کنار سولماز گذشت. نفرت از درون صورتش بیرون ریخت. گفت:«می دانی، از این حرف ها خوشم نمی آید که دوباره تکرارش می کنی.» 🔸 سارا قدم هایش را بلندتر برداشت. سولماز ابرو های نازکش را بالا انداخت. به زحمت دنبال او دوید. گفت:«مگر دروغ می گویم؟ چشم هایت را باز کن این پسر به دردت نمی خورد.» 🔸 سارا مکثی کرد و این دفعه تندتر از قبل به راه افتاد. گفت:«از موقعی که به من ابراز علاقه کرده که دیگر دخترها را دور و برش ندیده ام. خودش هم به من گفت: از موقعی که عاشق من شده است، دختر های دیگر را اصلاً نمی بیند.» 🔸 سولماز پالتو مشکی سارا را کشید. نفس نفس زنان گفت:«صب، صبر کن. نفسی گرفت و گفت:«کورس گذاشتی؟ من که مثل تو لاغر نیستم. اینقدر سریع راه می روی. فکر می کنی واقعاً دست از کارهایش برداشته؟ تو این پسر ها را نشناخته‌ای. مخصوصاً امیر را.» 🔸 سارا وسط راهرو ایستاد به پشت سرش نگاهی انداخت، دانشجو ها یکی،یکی یا چند نفری وارد کلاس های سمت چپ سالن می شدند. به سمت کلاس روبرویش قدم برداشت. سولماز دستش را بر چارچوب شیری در کلاس زد و گفت:«خیلی خوب، نمی خواهد قهر کنی. اما این سؤالم را لااقل ازش بپرس. اگر اینقدر دوستت دارد که به خاطرت تمام کارهایش را کنار گذاشته، چرا به خواستگاری ات نمی آید؟» 🔸 سارا بر روی بازوی گوشتی سولماز دست گذاشت و گفت:«امروز سر همین بحثمان شد، چیز دیگری هم نمی خواهم درباره این مسئله بشنوم، برای امروزم بس است. » 🔸 سارا به تابلو سفید کلاس خیره شد. با شنیدن خسته نباشید. به اطرافش نگاه کرد. کلاس تمام شده بود. همه وسایلشان را جمع می کردند. ادامه دارد ... 📝 @sahel_aramesh