eitaa logo
تنها ساحل آرامش
68 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر پدر بزرگ، گوشه اتاق نشسته بود. چند ساعتی از آمدنش می گذشت. سمیه رو به مادر کرد و پرسید:«مامان، نه نه آقا لال است؟ از وقتی آمده یک کلمه حرف نزده.» مادر خنده ای کرد. دستی روی سر دختر کشید. گفت:«نه دخترم، لال نیست. بلکه حرف زدنش را جزو اعمالش می کند. دوست ندارد حرفی بزند که فردای به خاطرش بشود. برای همین فقط جایی که به او مربوط می شود حرف می زند.» قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : مَنْ رَأَى مَوْضِعَ كَلاَمِهِ مِنْ عَمَلِهِ قَلَّ كَلاَمُهُ إِلاَّ فِيمَا يَعْنِيهِ . رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله فرمود: هر کس سخن گفتنش را از اعمالش بداند، کم سخن گردد مگر در آن جا که به او مربوط باشد. الکافی ج2 ص116 @sahel_aramesh
🌑 با چشمانی مضطرب به فرمانده خیره شد. فرمانده کمربند انفجاری را آماده می کرد تا به کمر مسعود ببندد. دیشب همه اعضا در اتاق او جمع شده بودند. او شش تکه چوب در دست داشت. جلو آمد. چوب ها را به همه تعارف کرد. خودش هم یکی برداشت. بعد گفت:«فردا شب یکی از ما در بهشت در آغوش حوریان خواهد بود. برای اینکه در حق کسی ظلم نشود ، این چوب ها را آوردم. یکی از آن ها از همه کوتاه تر است. آن دست هر کس باشد فردا باید عملیات انتحاری انجام دهد و حق نه گفتن ندارد.» 🌕 بین اعضا همهمه شد. چوب هایشان را جلو آوردند و اندازه زدند. چوب مسعود از همه کوتاه تر بود. نفس راحتی کشیدند و به مسعود تبریک گفتند. مسعود دو دل بود. نمی خواست این پیشنهاد را بپذیرد. از رفتار فرمانده با اعضا در عملیات های قبل فهمیده بود اگر قبول نکند، فرمانده او را خواهد کشت. چاره ای نداشت. فرمانده کمربند را روی کمر او بست. صورتش را بوسید و گفت:«بهشت گوارایت.» 🌑 فرمانده در جلساتی که از ابتدای تشکیل گروه برگزار می شد، گفته بود:«شیعیان کافر هستند و کشتنشان مستحب موکد، نه؛ بلکه واجب است، هیچ فرقی هم بین زن و مرد و بچه شان نیست.» 🌕 مسعود تحت تأثیر رفتار خوب فرمانده قرار گرفته بود و بیشتر حرف های او را بدون چون و چرا می پذیرفت؛ امّا نمی توانست قبول کند کشتار کودکان بی گناه، اشکال ندارد و نه، بلکه مستحب یا واجب باشد. اعتراض کرد:«فرمانده، بچه ها که تکلیف و گناه ندارند. چرا باید آن ها را بکشیم؟» 🌑 فرمانده با چشمانی برافروخته و لحنی خشمگین رو به مسعود فریاد زد:«تو متوجه نیستی. همین بچه ها بزرگ شده و منتقم خون پدرانشان می شوند.» 🌕 کمی صدایش را بلندتر کرد و با لحنی سرزنشگر ادامه داد:«چقدر تو احمقی.» 🌑 مسعود که تا به حال چنین برخوردی از فرمانده ندیده بود، حسابی ترسد. سرش را پایین انداخت. چشمانش را به حصیر زیر پایش دوخت. آرام گفت:«حق با شماست. اشتباه کردم.» 🌕 این حرف را برای آرام کردن فرمانده زد. وگرنه قانع نشد و نمی توانست بپذیرد کشتن کودکان بی گناه کار درستی است. فرمانده به صحبت هایش ادامه داد. مسعود دیگر هیچ نمی شنید. حتی وقتی فرمانده از عملیات انتحاری در مسجد شیعیان صحبت کرده بود، او متوجه نشد. به همین علت روز قرعه کشی حسابی غافلگیر شد. 🌑 هیچ کس نمی دانست خانواده مسعود شیعه هستند. پدرش سال ها قبل طاعون گرفته و مرده بود. خوشحال می شد وقتی فرمانده دست روی شانه اش می زد و می گفت:«مسعود می دانی مفتی هایمان فتوا داده اند هر کس به طاعون مبتلا شود و از دنیا برود، شهید است. تو پسر شهیدی. توقعم ازت خیلی زیاد است.» 🌕 مادرش بعد از مرگ پدر با کار کردن در خانه اعیان، هزینه زندگی سه فرزند پسرش را تأمین می کرد؛ اما از روزی که او بیمار شد، تأمین هزینه زندگی به دوش مسعود افتاد. @sahel_aramesh
◽️ همه جا خلوت و ساکت بود. هشت ضلعی از شدت سرما به زحمت چشم هایش را باز نگه داشته بود. دانه های برف پایین آمدند و کنار او نشستند. روی زمین سفید شد. هشت ضلعی با چشمانی نیمه باز از دور سیاهی را دید که به او نزدیک می شد. سیاهی هر چه جلوتر می آمد بزرگتر می شد؛ قدش کوتاه بود. نزدیک پنجره شد. کنار پنجره سرش را روی زمین گذاشت. دست هایش را زیر سر قرار داد. پاهایش را زیر شکم جمع کرد. دمش را کنار تنش آورد. غوز کرد. چند صدای اوز اوز سوزناک از ته دلش کشید. قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد. چشم هایش را بست. ◾️ بوی بدن سگ روی بینی هشت ضلعی نشست. هشت ضلعی، سگ را نگاه کرد. سؤال های زیادی دور سر هشت ضلعش به پرواز درآمدند: «این وقت شب، در این برف، این سگ اینجا چه می کند؟ یعنی چه می خواهد؟ آیا حاجتی دارد؟» ◽️ هشت ضلعی از پدرانش شنیده بود: «ما(پنجره فولاد) را برای این اینجا گذاشته اند تا کسانی که عذر دارند و نمی توانند وارد حرم شوند از پشت پنجره به حضرت متوسل شوند و حاجتشان را بخواهند. حتی کسانی که عجله دارند و نمی توانند به حرم بروند، از پشت پنجره به آقا سلام دهند و بروند.» ◾️ هشت ضلعی به سگ خیره شد. برف تمام سطح بدن سگ را پوشانده بود. از سیاهی و سفیدی بدنش هیچ چیز پیدا نبود. ناگهان صدای باز شدن در اتاق یکی از خادم ها سکوت صحن را شکست. خادمی از اتاقش بیرون آمد. روی چشمانش دست کشید. تا نزدیک پنجره آمد. همه جا را نگاه کرد. زیر لب چیزی گفت و برگشت. چند دقیقه گذشت. دوباره همان خادم از اتاقش بیرون آمد. هشت ضلعی او را زیر نظر داشت: «یعنی این خادم دنبال چه می گردد؟ شاید دنبال این سگ است.» ◽️ هشت ضلعی همه چیز را می دید، می شنید و حس می کرد؛ امّا نمی توانست حرفی بزند. صدای قرچ و قروچ ناله گون برف ها از زیر پای خادم بلند شد. کمی بیشتر از قبل از اتاقش دور و به پنجره نزدیک شد. اطراف را مات و مبهوت نگاه کرد. دوباره زیر لب چیزی گفت و رفت. ◾️ مدتی گذشت. سگ کامل زیر برف مدفون شد. خادم سراسیمه از اتاقش بیرون آمد. به پنجره نزدیک شد. تمام اطراف را نگاه کرد. مستأصل به پنجره تکیه داد و نشست. بلند گفت: «خدایا این دیگر چه خوابی است؟ اینجا که چیزی نیست؟» ادامه دارد... @sahel_aramesh
🔸 شب را تا صبح با درد و آه و ناله سپری کرد. صبح با صدای تلفن حمید از جا پرید. پدر شوهرش بود. می گفت : «برای پیاده روی روز آخر ماه صفر و عرض تسلیت شهادت عمو به برادر زاده شان با دایی حسین به آقا علی عباس می روند، اگر می خواهند بیایند تا یک ربع دیگر به خانه آن ها بروند.» 🔹 حمید سر از پا نمی شناخت. یاد خوابش افتاد. خواب دیده بود برای زیارت به آقا علی عباس رفته است. گفت:«سمیه حال خوشی ندارد. تنها می آیم.» 🔸 سمیه با شنیدن این حرف به صرافت افتاد. با خودش درگیری داشت. نمی توانست نرود. دلش نرفتن را تاب نمی آورد. حال خوشی هم نداشت. نمی دانست چه کار کند. بالاخره دلش را به دریا زد. به حمید گفت:«چرا گفتی نمی آیم. می آیم. فقط اول زنگ بزن ببین جا دارند؟» 🔹 حمید زنگ زد. جا داشتند. قبل از رفتن با سمیه حجت را تمام کرد که :«وسط راه، اظهار ناتوانی نکنی یا مثل سال قبل انگشت پاهایت اگر سیاه شد تقصیر من نیاندازی. ممکن است ماشین نباشد که سواره برویم.» سمیه در ظاهر باشدی گفت و با خودش واگویه کرد:« حتما یک نفر پیدا خواهد شد من را با ماشینش ببرد.» 🔸 آن دو با موتور به طرف خانه پدر حمید حرکت کردند. چند دقیقه بعد از رسیدن آن ها دایی آمد. سوار ماشین شدند و به طرف متین آباد به راه افتادند. حرکت کاروان پیاده روی از زیارت ابوزیدآباد با عبارت حرم تا حرم بعد از نماز صبح شروع شده بود. موکب های بین راهی کاکائو، شیر ، میوه و کلوچه پخش می کردند. علی آباد حلیم شور می دادند. جوانی پرچم به دست کنار خیابان ایستاده و جلو ماشین ها را می گرفت تا برای صرف حلیم داغ بروند. کار نداشت کیست. محجبه است یا بد حجاب برای همه شخصیت قائل بود. هر چند آن ها برای خودشان شخصیت قائل نباشند. سمیه با دیدن این صحنه یاد کسانی افتاد که در انجام کار نیک از یکدیگر پیشی می گیرند و با شوق و نشاط خاصی آن را انجام می دهند؛ یاد«السابقون السابقون» 🔹 آش رشته و جو، شله زرد، ساندویچ فلافل، سیب زرد، نارنگی، شیر و چایی ترافیک سنگینی در جاده به وجود آورده بود. دایی ماشینش را در سه راهی متین آباد پارک کرد. سمیه همراه حمید، دایی و پدرش از ماشین پیاده شدند. لباس های گرمشان را داخل ماشین گذاشتند و در مسیر پیاده روی حرکت کردند. 🔸 ابتدای حرکت هوا خنک بود. اما با پیش روی به سمت ظهر هوا گرم و گرمتر می شد. سمیه فقط برای رفع تشنگی از موکب های بین راه آب، شیر، کاکائو و شیر قهوه خورد و به بقیه گفت:«اگر واقعا گرسنه نیستید غذا یا آش نگیرید و زیاد از حد نیازتان طمع نکنید یا اگر می بینید ممکن است دوست نداشته باشید برندارید و اسراف نکنید.» 🔹 حدود یک ساعت به ظهر به روستای فمی رسیدند. کودکان بین راه بیسکویت تعارف می کردند و مادر و پدرانشان آش. کمی جلوتر نهار برنج عدس بود، همراه دوغ و نوشابه. سمیه غذا نگرفت و فقط دوغ خورد. سمیه می خواست در این مسیر مقدس اندکی طعم گرسنگی را بچشد و تا حدی طعم تشنگی را هم چشید تا یادی از پیاده روی اربعین باشد و جبران جاماندن از غافله عشق را بنماید. 🔸 وارد مسیر میانبر خاکی شدند. مسیری که مثل برزخ بود. چند موکب با فاصله زیاد درون آن قرار داشت. در طول جاده هیچ صندلی برای استراحت نبود و به ندرت آبی برای رفع تشنگی یافت می شد. آفتاب سوزان نیز با شدت می تابید تا شاید کسی را از رفتن بازدارد. @sahel_aramesh
مردم روستا، مش حسن را به عنوان مجری قانون انتخاب کردند. مش حسن با اعضای شورا جیک و پیکشان یکی بود. لایحه می دادند. قانون می ساختند. اجرا می کردند. با روستاهای دیگر بر سر مسائل واهی مذاکره می کردند. با آنها بگو و بخند راه می انداختند. علیه مردمشان گام برمی داشتند و به مردم می گفتند: «هم آبادی ها، نمی دانید اگر ما این چنین بگو و بخند نمی کردیم سر از تن ما که جدا می کردند هیچ؛ تمام شما را نیز سلاخی می نمودند. ما توانستیم با چند امضای ناقابل سایه جنگ را از سر شما برداریم. چند امضای دیگر انجام دهیم آنها نرم شده و احتمالا دو دستی روستایشان را تقدیم ما می کنند.» مردم روستا به حرف های مش حسن دل خوش داشتند. نمی دانستند او در حرف هایش از قانون عکس استفاده می کند. روزگار به سختی می گذشت. هر روز مش حسن وعده نیک بختی و خوش روزی می داد. اما نکبت و سیه روزی روز به روز بیشتر بر سر مردم ده سایه می افکند. زنان روستایی ادعای آزادی کردند. به پشتیبانی از مش حسن رو در روی شوهرانشان ایستادند و گاهی با زبان چرب و نرم آنها را خام کردند تا با شیوه جدید لباس بپوشند، آرایش کنند و در کوچه های روستا سان دهند. مش حسن آنقدر میوه از روستاهای مجاور وارد کرد که مردان روستا از خیر باغ هایشان گذشتند. درون خانه نشستند و گفتند:«جان نکنده به تن است. چرا سر کاری برویم که هیچ درآمدی از آن نصیبمان نمی شود؟» روستاهای مجاور خوشحال از اینکه میوه های مسمومشان را به مش حسن قالب کرده بودند پشت سر او بشکن می زدند و به مش حسن بذر و سم نیز می فروختند تا اگر کشاورزی در روستا هنوز مشغول است با این نوع محصولات و سموم هم خودش از پا در آید هم دیگر روستاییان را از پا درآورد. مش حسن مجبور بود به خاطر تدبیر مجری قبل خودش مقداری از پول علوفه دام و طیور را به حساب مردم ده بریزد. واریز این پول برای او مانند گرفتن جانش بود. آخر پول، چیزی نیست که کسی از آن بدش بیاید. مخصوصاً زمانی که با قدرت همراه باشد. آن وقت هر کس باشد بشکن می زند، مش حسن که جای خود داشت. @sahel_aramesh
🔸 پاشنه کفش مشکی اش را بر روی آسفالت کوبید. دو قدم به راست رفت و دوباره همان راه را برگشت. برگ های خشک و زرد با وزیدن باد از کنار پایش خش خش کنان، رد شدند. چشم های مشکی کشیده اش را به رفتن برگ ها دوخت. ناگهان دستی بر روی شانه اش قرار گرفت. سارا هینی کشید و به عقب برگشت. صورت چاق سولماز عقب رفت، قهقهه زد و دست بر روی دلش گذاشت،گفت:«ترسو! » 🔸 سارا به دندان های ریز در پس خنده سولماز نگاه کرد و گفت:«با نمک! دیشب در آب نمک خوابیده بودی؟» 🔸 ابروهای مشکی اش را در هم قفل کرد، پشتش را به سولماز کرد و به سمت ساختمان دو طبقه آجری دانشکده حرکت کرد. تاپ، تاپ قدم های سولماز با تنه ای که به سارا زد، قطع شد. سارا به جدول باغچه دانشکده نزدیک شد. ایستاد. ابرو های کمانی سیاهش را بالا انداخت و گفت:«امروز زیادی شادی، چه شده است؟» 🔸 سولماز دوباره دندان هایش را به نمایش گذاشت و گفت:«من که مثل همیشه شاد هستم. تو باید بگویی چه شده است؟ با کتف گوشتی اش به بازوی لاغر و نحیف سارا زد و گفت:«عاشق دل خسته ات را ندیدم! » 🔸 سارا مکثی کرد و گفت:«بحثمان شد، رفت. » 🔸 سولماز خنده ریزی کرد و گفت:«خدا را شکر. » 🔸 سارا قدم اول را روی پله گذاشت و گفت:« حوصله بحث کردن ندارم؛ سر به سرم نگذار.» 🔸 « نمی دانم چرا خام حرف های امیر شده ای؟ به نظرم به درد زندگی نمی خورد.» 🔸 صورت سبزه سارا سرخ شد و گفت:« امیر واقعاً من را دوست دارد، من هم دوستش دارم، زندگی خوبی هم با همدیگر خواهیم داشت، فهمیدی؟» با هم وارد سالن دانشکده برق شدند. 🔸 سولماز با هیکل گوشتی اش راه سارا را سد کرد. گفت :«همین، دوستت دارد، دوستش داری. بنده خدا مگر دور و برش را ندیده بودی؟ همیشه اطرافش پر از دختر بود، قبل از اینکه همکلاسی ما بشود را یادت نیست؟» 🔸 سارا لب قیطانی اش را با دندان فشرد. راهش را چرخاند. همانطور که از کنار سولماز گذشت. نفرت از درون صورتش بیرون ریخت. گفت:«می دانی، از این حرف ها خوشم نمی آید که دوباره تکرارش می کنی.» 🔸 سارا قدم هایش را بلندتر برداشت. سولماز ابرو های نازکش را بالا انداخت. به زحمت دنبال او دوید. گفت:«مگر دروغ می گویم؟ چشم هایت را باز کن این پسر به دردت نمی خورد.» 🔸 سارا مکثی کرد و این دفعه تندتر از قبل به راه افتاد. گفت:«از موقعی که به من ابراز علاقه کرده که دیگر دخترها را دور و برش ندیده ام. خودش هم به من گفت: از موقعی که عاشق من شده است، دختر های دیگر را اصلاً نمی بیند.» 🔸 سولماز پالتو مشکی سارا را کشید. نفس نفس زنان گفت:«صب، صبر کن. نفسی گرفت و گفت:«کورس گذاشتی؟ من که مثل تو لاغر نیستم. اینقدر سریع راه می روی. فکر می کنی واقعاً دست از کارهایش برداشته؟ تو این پسر ها را نشناخته‌ای. مخصوصاً امیر را.» 🔸 سارا وسط راهرو ایستاد به پشت سرش نگاهی انداخت، دانشجو ها یکی،یکی یا چند نفری وارد کلاس های سمت چپ سالن می شدند. به سمت کلاس روبرویش قدم برداشت. سولماز دستش را بر چارچوب شیری در کلاس زد و گفت:«خیلی خوب، نمی خواهد قهر کنی. اما این سؤالم را لااقل ازش بپرس. اگر اینقدر دوستت دارد که به خاطرت تمام کارهایش را کنار گذاشته، چرا به خواستگاری ات نمی آید؟» 🔸 سارا بر روی بازوی گوشتی سولماز دست گذاشت و گفت:«امروز سر همین بحثمان شد، چیز دیگری هم نمی خواهم درباره این مسئله بشنوم، برای امروزم بس است. » 🔸 سارا به تابلو سفید کلاس خیره شد. با شنیدن خسته نباشید. به اطرافش نگاه کرد. کلاس تمام شده بود. همه وسایلشان را جمع می کردند. ادامه دارد ... 📝 @sahel_aramesh
📄 😫 *جیغ تازه وارد * ✅ 🤔 اولین باری که این سوال ذهنش را مثل آبکش سوراخ سوراخ کرد هجده ساله بود. تازه وارد پیش دانشگاهی شده بود. رشته ریاضی. نمی دانست چرا رشته ریاضی را انتخاب کرده است. بعدا که به انتخابش فکر کرد دلیلی منطقی برایش پیدا نکرد. 🤓 شاید به خاطر این بود که پدرش دوست داشت مهندس عمران شود و زمینی را بسازد که پدرش از پدر بزرگش به ارث برده بود. شاید هم به خاطر این بود که مهندسی بازار کار بهتری داشت‌. البته این هم بین دانش آموزها معروف بود که رشته های تجربی حفظی هستند و احتیاج به هوش چندانی ندارند و با هوش تر ها می روند سراغ رشته ریاضی و او دوست نداشت خودش را از دسته با هوش ها جدا ببیند. 📚 درس های پیش دانشگاهی سنگین بود و علاوه بر آن باید تمام دروس سالهای گذشته را مرور می کرد تا برای کنکور آماده شود. بعد از نوروز فشار درس و مطالعه خیلی بیشتر شد. معلم ها می گفتند برای موفقیت باید حداقل ۱۴ ساعت در روز مطالعه مفید داشت. 😰 اولین باری که این سوال مغزش را بین فشار خرد کننده اش گرفت، خوب یادش مانده بود. به اردوی درسی رفته بودند. باغی سر سبز و با صفا در اطراف شهر که سهم بچه ها از زیبایی اش، نگاه گهگاه از پشت پنجره های ساختمان بود. از صبح که بیدار می شدند پای کلاس و درس و تست و نکته کنکوری بودند تا شب. خیلی ها بعد از یکی دو هفته اول، به خاطر فشار زیاد درس و دوری از خانواده افسرده شده بودند. 🌙 غروب یک روز بهاری از ساختمان زد بیرون و زیر سایه دلگیر شاخه ها خلوت کرد. به سرخی شفق که پشت شاخه های پر برگ پنهان می شد خیره شد و تمام زندگی را از پیش چشم گذراند تا رسید به همان لحظه، همان جا، پای درختان در هم فرو رفته. از خودش پرسید: « که چی بشه؟ این همه درس بخونم که چی بشه؟» 😌 به خودش جواب داد: «که رشته خوب قبول بشی» 🤔 - که چی بشه؟ 😌 - کلاس داره خره! 🤔 - که چی بشه؟ 😌 - که پس فردا به پول و پله ای برسی 🤔 - که چی بشه؟ 😌 - که صفا کنی، خوش بگذرونی 😒 می خواست خودش را قانع کند، اما نشد. این جواب ها حالش را بهم می زد. 😖 در همین مدتی که عمر کرده بود گرچه از نظر خیلی ها مدت زیادی نبود، اما کافی بود برای اینکه بفهمد چنین سر خوشی های احمقانه ای راضیش نمی کند.😏 👀 از آن روز به بعد، همیشه این سوال همراهش بود و دست از سرش بر نمی داشت. سر هر بزنگاه و تصمیم و برنامه ای یقه اش را می گرفت و چشم در چشمش می پرسید: «که چی بشه؟»😎 💪 این سوال، روز به روز قدرت بیشتری می گرفت. بزرگ و بزرگتر می شد و راه امید را بیشتر می بست. دست و پا زدنش برای پیدا کردن جواب بی نتیجه بود تا روزی که بزرگترین سوال راه نفسش را بست: « زندگی می کنم که چی بشه؟» 😨 😔 تقریبا بیست سال از بهترین اوقات عمرش گذشته بود. با خودش فکر کرد: «اگه این مدتی که از عمرم گذشت، گلش بوده، پس ببین ما بقیش با پیری و مریضی و ضعف، چی از آب در میاد؟!»🙄 😐 جوابی برای «که چی بشه؟» وجود نداشت پس تصمیم گرفت دست از سر زندگی بردارد تا شاید راحتش بگذارد. 🍂 شبی که می خواست تصمیمش را عملی کند، در راه برگشت به خانه، در هوای سرد و سوزان، روی برگ های خشکیده قدم می زد و به صورت مسئله ای که می خواست از اساس پاکش کند فکر می کرد. 🚶 همه جا ساکت بود و جز صدای خش خش قدم هایش را نمی شنید... ادامه دارد ... 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 💞 💟 💑 عشق های افسانه ای درون داستان ها و شعرهای شاعران دلباخته برایش رنگ باخت، وقتی ... ☀️طراوت و شادابی هوای صبحگاهی خواب از چشمانشان ربود. زهرا روبروی علی نشست و گفت: عزیزم، هوای به این خوبی حیف نیس؟ امروزم که جمعه اس، تا کوهم 🏞 راهی نیس، صبحونه رو آماده کنم بریم کوه؟ حیفه بخوابیم؟ 🏡 علی بلند شد. پنجره را باز کرد. خنکی و تازگی هوا را با نفسی عمیق فرو داد. پنجره را بست. رو به زهرا با لبخند گفت: خانومم بساط صبحونه رو آماده کن که میخوام خواسته تو برآورده کنم. ☺️ - آخ جون، پس میبریم انجیر کوهیم بچینم؟ 😊 - چرا که نه؟! مخلص خانوممم هستم. هر جا بخواد میبرمش. 🥪 زهرا خیلی سریع بساط صبحانه را جمع کرد. زهرا و علی با لباس های کهنه مخصوص کوهنوردیشان راه افتادند. فقط کفش هایشان مناسب کوهنوردی نبود. 👞👡 🌳 در مسیر، کنار چند درخت انجیر کوهی ایستادند. انجیر چیدند و دوباره سوار بر موتور، 🏍 مسیر کوه را در پیش گرفتند. از وسط روستا گذشتند. در دامنه کوه، موتور را گوشه ای گذاشتند و بقیه راه را پیاده طی کردند.🚶‍♂دنبال جای دنجی می گشتند تا صبحانه را آنجا بخورند. از مسیر اصلی، بالا رفتند؛ اما جای مناسبی برای صبحانه خوردن پیدا نکردند. راه رفته را برگشتند. 💧 باریکه آب جاری در گوشه ای نظرشان را جلب کرد. جوانی روی صخره کنار آن نشسته بود. زهرا صورتش را در پناه چادر گرفت و به علی چسبید. علی از جوان درباره ادامه آبراه پرسید. جوان سر تا پای آنها را برانداز کرد 👀 و گفت: ادامه اینجا به چشمه می رسه ولی کفشای شما مناسب نیس، خانومم نمیتونه از اونجا بره بالا . 😒 زهرا نگاهی به چادر و کفش هایش انداخت و با خود گفت: اینکه میگه خانوم نمیتونه بره برا چادرمه یا برا کفشامه یا برا جنسیتم؟ اگه برا کفشامه 👡 بهش حق میدم ولی خب مام دل ❤️ داریم با یکم احتیاط میتونیم بی خطر بریم و برگردیم. اگه برا جنسیتمه که حرف بیخودی زده و اگه برا چادرمه، 🧕باید بگم: این پسر سوسولا چی خیال کردن؟ فک می کنن ما چادریا بی عرضه ایم یا با چادر نمیشه از کوه بالا رف؟ اگه لازم باشه به خودمم ثابت کنم با همین وضع ازین راه بالا میرم. 🤔 علی نگاهی سؤالی به زهرا انداخت و گفت: خانوم چی میگی؟ میخوای بریم یا بریم یه جای دیگه پیدا کنیم؟ 😌 زهرا مصمم جواب داد: نه شما جلو برو، منم دنبالت میام. ادامه دارد ... 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 💞 🔸 از محل تقاطع هر دو ضلع، جاده ای به سمت آسمان و منتهی به خورشید کشیده شده بود. نه، از برخورد اشعه ی گیسوان خورشید با پنجره، هشت ضلع ایجاد می شد. هشت ضلعیِ طلایی به وسیله بازوان طلایی پنجره، سینه سپر کرده و دیوار صحن به واسطه چهار چوبی طلایی آن ها را به زنجیر کشیده بود. هشت ضلعی های کوچکِ روی پنجره کاری جز استقبال از زائران نداشتند. سرما و گرما را به جان می خریدند و به عشق حضرت، خوش آمدگوی زائران بودند. روی کتیبه ی کاشی کاری بالای سرشان نوشته ای در دو سطر روح را به پرواز درمی آورد:«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏» 🔹 هشت ضلعی، حضرت را می دید و سیل جمعیت عشّاق دوار اطراف ضریح را. اکثرشان تلاش می کردند با هزار زحمت، دست به ضریح برسانند. بیعتی دوباره و بلکه صد باره انجام دهند. به طرف ضریح جاری بودند. البته بعضی دورادور ایستاده و با ادب سلام می دادند. حضرت از هیچ کس غافل نبود. دست رحمتش را روی سر همه می کشید. حتی به رهگذران پشت پنجره هم نظر لطف می انداخت. 🔸 آسمان پرده های مشکی اش را آرام آرام جلو کشید. صحن با چراغ ها و پرژکتورهای دور تا دور دیوارها روشن شد. سوز سرما بینی ها را سوزاند. دانه های درشت برف با دمیدن باد رقصیدند ، در نزدیکترین مکان جا گرفتند و از حرکت افتادند. تعدادی از آن ها رقص کنان روی ریسه هایی نشستندکه برای ولادت امام جواد علیه السلام برپا شده بود. کبوترها با دیدن دانه های بلوری برف از گوشه و کنار هشت ضلع گنبد طلایی سقاخانه پرکشیدند و به مکان های گرم و محفوظ پناه بردند. 🔹 سرما، هشت ضلعی را محاصره کرد. تمام وجودش به لرزه افتاد. صدای نازک ترق و تروق درهم پیچیدن بازوانش بلند شد. جایی برای پناه بردن نداشت. دانه های برف روی گونه هایش نشست. مجبور بود این مهمان ناخوانده را بپذیرد. ماه، گاه پیدا و گاه پنهان، از پشت ابرهای سیاه به وسط آسمان رسید و از بین آن ها برای هشت ضلعی چشمک زد. نیمی از صورت سفید ماه به صورت طلایی هشت ضلعی چسبید. هشت ضلعی رو به ماه گفت: خوشحال هستم که اگر من زندانی عشق شده ام، دیگران آزاد هستند تا برای دیدار محبوبم به من رو بیاندازند. 🔸 اطراف هشت ضلعی کمی خلوت شد. تنش داشت به سرما عادت می کرد که ناگهان گرمای صورتی بر سرما غلبه کرد. بوسه گرمی از گونه سرد او برداشت. قطره های آب شوری روی یکی از ضلع هایش نشست. بوی عطر زنانه ای بینی اش را پر کرد. 🔹 زن بینی قلمی اش را به هشت ضلعی چسباند. از پشت پنجره به ضریح خیره ماند. نور سبز پشت پنجره به صورتش تابید. هاله ای نور سبز روی سفیدی صورتش نشست. چشمان یشمی اش تلالؤ خاصی گرفت. قطرات اشک روی لبه پلک¬هایش موج سواری کردند. فاصله بین پنجره تا ضریح را چند دفعه رفت و برگشت. صدای سلام ها، گریه ها و التماس های مردم روحش را سوهان زد. غم، درون قلبش لانه کرد. زیر لب چیزی گفت و چادر مشکی اش را از روی بدن استخوانیش بالا کشید. روی صورتش را پوشاند. زیر تاریکی درهم چادر به چهره معصوم طفلش نگاهی انداخت. اشکی از روی گونه های استخوانی اش غلت خورد و روی صورت گلبرگی طفل چکید. 🔸 کودک، چشمان قی آورده اش را با زحمت باز کرد. زن با دیدن چشمان بی فروغ او، طوفان غم، دلش را از پشت پنجره به طرف حرم و میان جمعیت برد. او را چرخاند. دور ضریح طواف داد. مؤدبانه و سر به زیر سلام کرد. ملتمسانه مات ضریح شد. ضریح را بو کشید. بوی آشنای پدری مهربان، فضا را پر کرده بود. دلش آرام و قرار نداشت. امیدش از همه جا قطع شده بود. هشت ضلعی را درون دست راستش گرفت. او را فشرد. بی توجه به افراد دور و برش ناله سر داد. اشک ریخت و به امام رضا علیه السلام التماس کرد:آقا جان، شما تنها امید ما هستی. دیگر از دست هیچ دکتری کاری ساخته نیست. به این شب عزیز قسمت می دهم. به حق دردانه ات، تک پسرت، پسرم را شفا بده. 🔹 پسرش را تنگ در آغوش کشید. آهی از اعماق وجودش برآورد. با سوز گفت: همه اش تقصیر من بود. اگر حماقت نمی کردم، پاره تنم به این روز نمی افتاد. ادامه دارد ... 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 🏘 🍀 تازه راه افتاده بودند. آرام و قرار نداشتند. وجودشان پر شده بود از حس کنجکاوی. می خواستند دور و بر خانه شان گشت و گذار کنند. پدر و مادرشان آن ها را تنها گذاشته و دنبال به دست آوردن روزی حلال رفته بودند. بچه ها برای اولین دفعه راه به بیرون خانه بردند. چند قدمی از خانه دور نشده بودند که ‌پای هر دو وسط نرده های جلو راهشان گیر کرد. هنوز به حرف نیامده بودند و از ترس، صدایشان درون گلو خفه شد. هر چه تلاش کردند نتوانستند از چنگال نرده ها رها شوند. صاحب خانه صدای تقلا کردنشان را شنید. اما فکر نمی کرد حادثه ای در حال رخ دادن باشد. گمان کرد، باد به در و دیوار خانه می خورد و صدا می کند. پدر و مادر وقتی رسیدند، بچه ها دیگر نای حرکت نداشتند. پدر بالای سر یکی اشک می ریخت و مادر بالای سر دیگری. کاری از دستشان بر نمی آمد. پدر یاد روزی افتاد که برای اولین بار به این خانه آمد. سرش را از بهار خواب خانه جلو آورد و به صاحب خانه گفت: آقا اگر اجازه بفرمایید می خواهم بهار خواب خانه تان را اجاره کنم؟! صاحب خانه لبخندی زد و گفت: حالا گیرم من اجازه ندهم، شما چه می کنید؟ آنقدر گوش تان به حرف بدهکار هست که بگذارید و بروید و جای دیگری برای خودتان تشکیل زندگی مشترک بدهید. مرد رنگ صورتش به سرخی گذاشت. سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: شاید خودتان بهتر بدانید، در این اوضاع بد اقتصادی با هزار در به دری توانستم همسرم را به خانه شما راضی کنم. بسیار بد پسند است. صاحب خانه آه کشداری کشید و گفت: خب اجاره چه می دهید؟ مرد نگاهی به گل و گیاه های صاحب خانه انداخت و گفت: برای گیاهانتان کود ارگانیک می آورم. قبول؟ صاحب خانه نگاهی به گل ها و کاکتوس هایش انداخت و نگاهی به او. سری تکان داد و گفت: فقط انتظار نداشته باشی من بچه داری کنم. من حوصله بچه و سر و صدایشان را ندارم. بهارخوابم را به دو نفر اجاره می دهم. مرد کمی جا به جا شد و گفت: آخر نمی شود که، ازدواج باید ثمره داشته باشد. اگر به خاطر بچه نباشد، مریض هستم بیایم جلو شما سر خم کنم که بهارخوابتان را به من اجاره بدهید؟ - من نمی دانم. خودت برایشان فکری بکن. - باشد. می گویم صدایشان در نیاید و به محض اینکه خواستند حرف بزنند، میفرستم شان دنبال کار و زندگی. خوب است؟ - یعنی بچه هایت سر از تخم در نیاورده می فرستی شان دنبال کار؟ عجب پدر سنگدلی هستی؟! - شما پیشنهاد بهتری داری؟ - خیر. - پس بگذارید ما به سبک خودمان روزگار بگذرانیم. ادامه دارد ... 🖊 📝 @sahel_aramesh
📜 😔 باد مثل همیشه عجله داشت. سر به هوا و هوهو کنان نزدیک شد. در حالی که از بالای سرم می گذشت با صدای بلند گفت:«سبط پیامبر حجّش را نیمه رها کرده و عازم کوفه است.» در پوستم نمی گنجیدم. شب و روز نمی شناختم. ثانیه شماری می کردم. شاد بودم. آواز می خواندم و می خروشیدم. فقط یک چیز کلافه ام کرده بود؛ خورشید، آن گوی بزرگ همیشه سوزان. او مثل همیشه شاد نبود. اخم هایش را در هم کرده و نمی خواست روی خوش به کسی نشان دهد. چنان می تابید که هیچ جانداری توان تحمل گرمایش را نداشت. مسیر حرکت من مشخص بود. مبدأ و پایان داشت. هر چند او نیز همانند من سر به راهی واحد می گرفت، اما دنیا دیده بود. از همه چیز و همه جا خبر داشت. ولی به ندرت حرف می زد. گاهی چنان حالش گرفته بود که هیچ کس جرأت نداشت حتی سلامش کند. آن روزها هم جزو همان معدود زمان ها بود. می ترسیدم سؤالی بپرسم و عصبانیش کنم. آن وقت بالای سرم بایستد و چنان شعله های آتشینش را بر پهنای تنم بتاباند که تمام قطراتم تبخیر شود و تغییر ماهیت دهم. بسوزد پدر عشق. آخر کار خود را کرد. دل رودخانه ایم را به دریا زدم. به خورشید رو انداختم. تازه از مشرق سربرآورده و حالش خوب بود. رنگ های زیبای ارغوانی، قرمز و نارنجی را در آسمان می پاشید. با نگاه های مهربانش گرمای دلنوازی نثارم کرد. با ملایمت پرسیدم:«خورشید خانم، شما دنیا دیده ای. هر روز دور تمام کره زمین می چرخی و از همه جا خبر داری. درست است؟» خورشید با دقت به حرف هایم گوش داد و گفت:«خب، منظور؟» کمی دست پاچه شدم. به مِن و مِن افتادم. برای لحظه ای از پرسیدن سؤالم منصرف شدم. اما نه! هر طور شده باید باخبر می شدم. با لکنت گفتم:«خورشید جان، از نور دیده بتول خبر داری؟» غم چنان بر دل خورشید نشست که نتوانست جلو بروزش را بگیرد. نگاهی به اطرافش انداخت. تکه ابری یافت. پشتش پنهان شد. پرده نشینی را بر جوابم ترجیح داد. غم خورشید بر آسمان هم سایه افکند. صدایم را بلندتر کردم و با تعجب پرسیدم:«ببخشید ناراحتت کردم. سؤال بدی پرسیدم؟!» همه جا ساکت بود. مثل اینکه همه گوش به دهان خورشید داده بودند. با صدایی گرفته و غم بار از پشت ابر جواب داد:«آخر تو ندیدی آنچه من دیدم.» دلم مثل سیر و سرکه جوشیدن گرفت. گفتم:«مگر شما چه دیدی؟» بغض فروخورده راه حرف زدن خورشید را گرفت. با صدایی لرزان جواب داد:«مطمئنی تحمل شنیدنش را داری؟» دلم آشوب شد. موج بر جانم نشست. با جوش و خروش گفتم:«آیا دانستن بهتر از ندانستن نیست؟» خورشید آهسته و گرفته گفت:«باشد حالا که اصرار داری، می گویم. امیدوارم تحمل شنیدنش را داشته باشی.» از جوش و خروش افتادم. آرام و بی حرکت، محو صحبت های خورشید شدم. همه ساکت بودند؛ سنجاقک ها، قورباغه ها و پرنده ها. صدای احدی در نمی آمد. تنها خورشید، عالم تابی کرده و حرف می زد. گفت:«سیل نامه های کوفیان را دیدم که برای تشکیل حکومت اسلامی از امام دعوت کرده بودند. امام، مسلم را به کوفه فرستاد. مسلم پیام امام را به مردم کوفه رساند. همه دورش جمع شدند و شعار حمایت از امام سر دادند. سبط پیامبر را دیدم که دست زن و فرزند را گرفت و نقشه نقشه کشان را در ریختن خونش داخل حرم امن الهی بر هم زد. حجش را نیمه رها کرد. از مکه خارج شد.» نگاهی به دور و برم انداختم. سنجاقک قرمز، روی لبه برگی نشسته بود. بال های شیشه ایش در دو طرف بدنش مثل الماس می درخشید. دستان زبر و پرزدارش را روی سر گرفته، چشمان درشتش در پی برقِ روی بدنم می دوید و گوش به حرف های خورشید داشت. ماهی های رودخانه ای از مابین جلبک ها و خزه ها بالا آمده، با بازی لبانشان روی سطحم حباب می ساختند. حباب ها می ترکید و صدای ارتعاشش در فضای اطراف می پیچید. سنجاقک ترسید. می خواست حرف های خورشید را گوش دهد. دوست نداشت بحث راه بیافتد یا طعمه ماهی ها شود و مصاحبت خورشید را از دست بدهد. مثل بالگرد، هم زمان با حرکت بال هایش و فاصله گرفتن از سطح برگ، دست و پاهایش را زیر شکم جمع کرد و از روی برگ بلند شد. روی برگی دورتر و سایه خیزتر فرود آمد. بال هایش را در امتداد دم بلند، باریک و چند تکه اش کنار هم قرار داد و سراپا گوش شد. ادامه دارد ... 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 🏆 😌 "پسر خیلی کارت درسته. چطوری درستش کردی؟" صدای حسام بود. ولی محسن جوابش را نداد. رباطِ فوتبالیست قرمز رنگش را برداشت. کاپ و جعبه جایزه را در دست دیگرش گرفت. از کنار سن و همکلاسی هایش به سمت احمد گوشه سالن راه افتاد. احمد دولاشده بود. وسایل رباطش را داخل جعبه گذاشت. زیر چشمی به سن نگاه کرد تا برای آخرین بار کاپ نقره ای رنگ را ببیند. کاپ در دست محسن بود که قدم به قدم به او نزدیک می شد. وسایلش را برخلاف همیشه بدون نظم بر روی هم انداخت. قبل از اینکه محسن به او برسد، جعبه اش را میان دستان کوچکش گرفت. پشت به سن سالن آمفی تئاتر کرد. محسن ایستاد و با صدای بلند گفت:" تحمل باخت نداری، مسابقه نده." احمد لحظه ای نایستاد. رفت. محسن منتظر به قامت کوتاه و لاغر او نگاه کرد تا موقعی که بین اشعه های خورشید راهرو محو شد. کاپ و رباط هر دو از گنجینه های جا گرفته در بغلش به آویزی در دستانش تغییر جا دادند. فرید و حسام کنارش ایستادند:" پسر نگفتی چه کار کردی؟ " دیدن چشم های متعجب احمد موقعی که رباطش توپ ها را بدون خطا وارد دروازه می کرد، لبخند بر لب هایش آورده بود. نگاه خیره احمد به کاپ هم قند در دلش آب کرده بود. ولی دلش می خواست چشم در چشم بهتر بودن خودش را به رخ او بکشد. رفتن احمد، تمام خوشی های قبلش را از بین برد. سماجت بچه ها را نتوانست تحمل کند. به آنها با کلماتش حمله کرد:" ول کنین دیگه، یِ مسابقه بود که تموم شد. رفت پی کارش." فرید روی شانه ی کوچک محسن دست گذاشت:" نه، تموم نشده. " محسن شانه خالی کرد. به چشم های سبز فرید خیره شد:" چی میگی؟ نفرات برتر که انتخاب شدن. جایزه هام داده شد. چیزی نمونده ." فرید از حرکت محسن خوشش نیامد. کاپ را از دستش کشید. در هوا چرخاند:" قراره شما جلو بقیه بگی رباط تو چه تغییری دادی که اینقد دقیق ضربه می زد." فرید ایستاد. کاپ را به سمت حسام پرتاب کرد:" آقا معلم با مسئولای مسابقه هماهنگیاش رو داره میکنه تا 5 دقیقه دیگه باید ابتکارت رو توضیح بدی." محسن تمام اجزاء صورتش آویزان شد. قلبش مثل ساعت به تیک و تاک افتاد. زمان و مکان برایش منجمد شد. تغییر رنگ محسن از زردی به سفیدی، فرید و حسام را متوقف کرد. فرید کاپ را به سینه محسن چسباند:" نمیخواد سکته کنی، کاپتم مال خودت. نمیخوام بلایی سرش بیارم." محسن کاپ را زیر بغل زد. به سمت خروجی سالن رفت. آقای محمودی صدایش زد. شنید. ولی به راهش با همان سرعت ادامه داد تا خیال کنند صدا را نشنیده است. دلش می خواست هر چه زودتر به راهرو برسد و از در شیشه ای بیرون برود. وارد راهرو شد. نفس راحتی کشید. به سمت در خروجی رفت. بازوی لاغرش گرفتار دست مردانه ای شد:" مگه صدامو نمی شنوی؟باید بریم سالن کناری همه منتظرند." ادامه دارد ... 🖊 📝 @sahel_aramesh