••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل اول / قسمت سوم دلش هیچ‌کس را نمی‌خواست؛ حتی خودش را هم دیگر دوست نداشت. چشم بست و سر به دیوار تکیه داد. «خودش را دوست نداشت؟ واقعا این نتیجۀ این روزهای نکبتش بود؟» با این حس زیر پای دلش خالی شد و کورسوی امیدی که برای خودش نگه داشته بود به صفر رسید. و اگر در لحظه چشم باز نمی‌کرد تا نور خورشید را ببیند، سقوطش در چاه خیالات حتمی بود. نگاهی به اطراف انداخت که همه چیز همان بود که پیش از چشم بستن بود. از این درماندگیش درمانده شده بود. حرف‌ها و دردی که می‌کشید سنگین در گلویش نشسته بود و داشت خفه‌اش می‌کرد؛ اما اگر شکافته می‌شد و کسی هم می‌فهمید، دیگر هیچ برایش نمی‌ماند. هزار بار از خودش پرسیده بود که باید چه کند؟ هزار بار خودش را در حال گفتگو و فریاد با کسی دیده بود اما فقط در خیال! از واقعیت هراس داشت و فراری بود... فراری که او را به هیچ کجا نمی‌رساند. نفس دردمندش را بیرون داد و نگاهش را دوخت به پنجرۀ دفتری که مأمن معاون همیشه سرشلوغ‌شان مهدوی بود. این چند روز در ذهنش تنها با او حرف زده بود هرچند ظاهرا از مقابل چشمان مهدوی گریخته بود و تنها با نگاه به پنجرۀ باز دفتر خودش را آرام کرده بود. اما امروز بغضش سنگین‌تر و قلبش فشرده‌تر بود و حس می‌کرد دیگر طاقت ایستاده ماندن را ندارد. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان