••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستونهم / قسمت آخر
- بیخیال بابا، ریزعلی هم خوبه، هم هموطنه، هم هموطن نجات داده، هم بشین خیلی فکر نکن یا خودش میاد یا پیامکش
- من دیگه خیلی وقته نمیخوام پیامی برام بیاد چه برسه خودش.
جملۀ جواد تمام نشده بود صدای آرشام آمد:
- به درک هم از خودشون بدم میاد، هم پیامکاشون. زندگی اون موقع ما خیلی شاهکار بوده که حالا بخوایم به عنوان خاطره یادش هم بکنیم!
مصطفی نگذاشت آرشام کنارش بنشیند، هُلش داد و گفت:
- برو اون حصیر گوشۀ اتاق رو با کاپشن من بیار، سرده حال ندارم سرما بخورم!
آرشام که بیرون آمد، وحید و علیرضا هم آمدند، در سکوت شب هر چه مصطفی تلاش کرد راهی برای برون ریزی کلمات تلنبار شدۀ بچهها در ذهنشان باز کند تا بتوانند راحت بخوابند فایده نداشت، خودش اول از همه خسته، پا کشید سمت اتاق و سرش به مُتکا نرسیده خوابش برد!
پایان...🌱
.
.
.
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊
@SAHELEROMAN | ساحل رمان