🔹جواد آقا، دوربینی که حاج محسن به او داده بود را از کوله اش در آورد. جفت همان دوربینی بود که سردر موکبشان نصب کرده بود. پرنده دوربین را فعال کرد و بالا برد. حالت های مختلف حرارتی، صوتی، حجمی و منطقه ای را بررسی کرد. استتار خوبی در مقابل ماهواره ها بود. مجتبی گفت:"آن ها را هم حواسمان بوده که ماهواره ها رصدمان نکنند" جواد آقا گفت:"درست است. اما پوشش منطقه ای را چه کنیم؟" مجتبی چشم هایش را نازک کرد. به نی های کنار فرات نگاه کرد و گفت:"راهکارش یک چاقو و کمی حوصله است". روح الله از لحن مجتبی خنده اش گرفت و گفت:" حالا چیز خیلی مهمی هم که نیست. یک موکب است دیگر. ماهواره هم رصدمان بکند. نه آقا جواد؟" ☘️ جواد آقا که متوجه منظور روح الله شده بود گفت:"بله مهم نیست. خیلی هم عالی است این پوشش. حیفم می آید اینجا استفاده اش بکنم. استتار را جمع کن آقا مجتبی که باهاش کار دارم"مجتبی متوجه منظور جواد آقا نشد اما بلافاصله عصا را جمع کرد و در کمتر از سه ثانیه، پرده به داخل عصا رفت. جواد آقا از این سرعت عصای استتاری مجتبی بسیار خوشش آمد و گفت:"بی نظیر است مجتبی جان. بی نظیر.. احسنت" ابوذر که کارش تمام شده بود گفت:"دستگاه ها را کار بگذاریم که دارد دیر می شود ها اقا جواد" جواد گوشی اش را نگاهی کرد. پرنده دوربین مخصوص حاج محسن را سرجایش برگرداند. با ابوذر به سرعت و کمک بیل مکانیکی دست ساز سیدکاظم، استخری یک در یک ساخته، اطرافش را محکم کرده و آب فرات را به درونش هدایت کردند. صافی ها را کار گذاشتند. موتوربرق های کوچک روح الله را وصل کرده و آب تصفیه شده فرات را پمپاژ کردند. کابل اتصال برق دست ابوذر بود و شلنگ های انتقال آب داخل فرغون و فرغون دست جواد. جواد و ابوذر کوله هایشان را برداشتند و همه با هم، به سمت موکب، حرکت کرده و کابل برق و شلنگ آب را تا موکب کشیدند. مسافت زیادی بود و مجبور شدند چند جا، تقویت کننده هایی که شبیه قلوه سنگ بودند را کار بگذارند. فرغون و دیگر وسایل را در مکانی که از قبل در زمین حفر و مخفی شده بود گذاشتند و با چند کوله نیمه خالی، حرکتشان را ادامه دادند. 🔹به موکب رسیدند. کابل برق را به ستونی که از قبل تعبیه کرده بودند وصل کردند. وقت کم بود و باید امکانات را زودتر راه اندازی می کردند. حدود چهل و شش پریز برق آورده بودند و همه را باید به کابل برق متصل می کرد. مجتبی مشغول شد. در آن مدت کوتاه فقط توانست هفت پریز برق را آماده کند. ابوذر به آشپزخانه صحرایی پشت موکب رفت و بساط غذا را برای دوستانش برپا کرد. جواد آقا لباس های نیمه خیسش را عوض کرد و یک دست لباس هم برای ابوذر برد. سید کاظم، با توجه به نقشه و فاصله های پیش بینی شده، ده دوش های صحرایی را در سمت دیگر موکب که از کابل های برق دورتر بود و فضای بیشتری برای مانور داشت، برپا کرد. هنوز تا راه افتادن دوش ها، کار زیادی داشتند. لوله کشی و آب رسانی و کانال کنی برای آب های اضافی و جهت دادن این آب ها به سمت فاضلابی که چند صد متر آنطرف تر حفر شده بود و ... تا فاصله ای که غذای ابوذر حاضر شود، جواد و ابوذر باتوجه به قبله، محل درست دستشویی ها را پشت جایگاه دوش های صحرایی مشخص کردند. کاسه توالت ها و بقیه الوار برای درست کردن صندلی برای نشستن زائرین و دیوارهای حمام و سرویس های بهداشتی، فردا می رسید. غذای جنگی ابوذر که حاضر شد، همه دست از کار کشیدند و سر سفره نشستند. ☘️جواد آقا لقمه ای برای استاد گرفت و او را از خواب بیدار کرد. حال استاد بدتر شده بود و نیاز به مراقبت های پزشکی داشت. جواد آقا رو به ابوذر گفت:"ابوذر جان، همین الان باید استاد را به شهر برسانیم. شما زحمتش را می کشی ؟" ابوذر گفت:"رحمت است حاجی. بسم الله برویم" از سر سفره برخواست و مقدمات رفتن را فراهم کرد. سید کاظم چشم از گوشی برداشت و گفت: "سه نفر از بچه های دیگر هم در راه هستند" و رو به آقا جواد ادامه داد:"ما تا ده روز که اینجا هستیم، به نظرتان فرصت زیارت پیدا می کنیم؟" @salamfereshte