🔹نگاه " طُهَّر" به سر نیزه ای افتاد که به سختی، کمر خم کرده بود تا نوک تیزش را از زمین زاویه دهد و پا یا بدن دشمن را مجروح کند. همان طور خود را در آن حالت به سختی نگه داشت. اباعبدالله الحسین علیه السلام بود که از خیام بیرون می آمد و به بالین یاران و اصحاب و فرزندانش می شتافت. همه عالم در این مصیبت گریان بودند و اباعبدالله الحسین، عزت مند، بر این مصیبت بزرگ صبر می کرد و درخواست نیروی کمکی از خدا نداشت. " طُهَّر" کم آورده بود و نمی دانست باید چه کند. با ذرات خاک کنار دستش صحبت کرد که :"بیایید به یاری حسین بشتابیم. بیایید چشمانشان را کور کنیم. بیایید.." همین طور می گفت و اشک می ریخت و کمر خم شده اش را نمی توانست راست کند. از یادآوری این صحنه ها، چشمان" طُهَّر" گریان شد و به سر و سینه زد و برای مولایش مشغول عزاداری شد. 🔸صدای مداحی در طول راه به گوش همه ذرات می رسید و خود را هم نوا با آنان می کردند. به سر و سینه می زدند و طول مسیری که زینب با قدم های محکم و دلی پر شور طی می کرد را در مصیبت اباعبدالله الحسین، ناله می زدند. دیشب را جواد آقا در موکب مانده بود تا مراقب وسایل باشد، پلک برهم نگذاشته و حواسش به ریزترین فعالیت های موکب روبرو بود. با یاسر، دوست عراقی اش تماس گرفت. یاسر که از نیروی تکاور حشدالشعبی بود تیمی را برای شناسایی وارد عمل کرد. صبح زود، موکب روبرو، بسته بندی های گوشت های یخ زده را که از دیشب تا صبح، یخ هایشان باز شده بود و بویی عجیب داشت را باز می کردند. پنج دیگ بزرگ سرپا کرده بودند. از دیشب هر چه جواد فکر کرد که این بو را کجا شنیده یادش نیامد. هر چه ذکر و نماز بلد بود خواند اما باز هم به یادش نیامد. صدقه ای داد که اگر بلایی هست رفع شود. 🔹قبل از اینکه بچه ها برگردند، دیگ ها به قُل قُل افتاده بود و تکه های گوشت بود که درون آن قرار می گرفت. رنگ تکه های گوشت با هم متفاوت بود. جواد، دوربین را روی دست مرد تنومند که به سرعت گوش ها را ریز می کرد، زوم کرد و چشمانش گرد شد. ابوذر از حالت چهره جواد متوجه وخامت مسئله شد و به اشاره پرسید:"سمی است؟" جواد دهانش به ذکر یاصاحب الزمان، ادرکنی، یاصاحب الزمان اغثنی باز شد و به اشاره پاسخ داد:"خوک است ابوذر. گوشت خوک قاتی گوشت گوسفند به زائرین می دهند. احتمال بسیار سمی هم باشد." ابوذر به فرمانده شان زنگ زد و به رمز، اعلام وضعیت کرد. جواد هم با حاج محسن تماس گرفت و اعلام وضعیت کرد. رنگ خون و بافت گوشت و دیگر نکاتی که حاج محسن از او به رمز می پرسید را پاسخ داد و گوشی را قطع کرد. 🔸 بچه ها که آمدند، از سرپا شدن موکب روبرو و سرعت در بارگذاشتن غذا تعجب کردند. همه به داخل موکب رفته و استراحت کردند. ابوذر، به اشاره از جواد پرسید چه خبر؟ جواد گفت:"بوی گوشت برایت عجیب نیست؟" ابوذر به چهره در هم جواد نگاه کرد و چیزی نگفت. جواد گفت:"من برای کمک می روم. فعلا" گوشی را دست ابوذر داد و رفت. بعد از خوش و بشی که به فارسی با آن ها کرد گفت:"موکب ما هنوز راه نیافتاده. دیدم دست تنهایید آمدم کمک" مرد تنومندی که از بازوهای زیر لباس عربی گشادش مشخص بود اهل وزنه زدن است گفت:"بفرمایید. اشکالی ندارد" جواد دستانش را با پارچ آبی که آن جا بود شست. چاقویی برداشت و مشغول پوست کندن پیازها شد. دو کارتن پیاز روبرویشان بود و دو نفر مشغول پوست کندن. نفر سوم، پیازها را داخل ظرف آبی می ریخت. کمی دست می کشید و از آب بیرون می آورد. روی تخته گوشت نیم متری که رگه های خون آن را رنگ به رنگ کرده بود می گذاشت. مشتی حواله اش می کرد و پیاز له شده را داخل دیگ های بزرگ می ریخت. بیست پیاز داخل دیگ اول حواله کرده بود و حالا نوبت بیست پیاز دیگ دوم بود. 🔹حدود نیم ساعتی جواد مشغول پیاز کندن بود. حرف و کار غیرعادی ای انجام نمی داد. گاهی به فارسی-عربی دست و پا شکسته، از خاطراتی که هیچ گاه اتفاق نیافتاده بودند تعریف می کرد تا طبیعی جلوه کند. اشک هایش در آمده بود. زائرینی که از کنار آن ها رد می شدند خداقوتی می گفتند. بعد از چهل دقیقه، جواد عذرخواهی کرد و به موکب برگشت. ابوذر نگاهش به مونیتور گوشی بود. همان مرد تنومند، به سمت لب تابی رفت. روشنش کرد. سیم اتصال باندهای بلندگو را به لب تاب زد و مداحی ایرانی پخش کرد و لب تاب را به داخل موکب برد. @salamfereshte