🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ؛ کتاب خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای(مدّظلّه‌العالی) قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12582 ◀️ قسمت چهل‌ونهم؛ 📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۱. 🔶🔸استوار زمانی همراه من یک قرآن، تسبیح، دفترچه تلفن و سفینه غزل بود؛ به اضافه کتاب تذکره‌المتقین که حاوی مجموعه رسائل و اذکار عده‌ای از علما و فقهای بزرگ است و همگی پیرامون عرفان شرعی است این کتاب را آقاسیدکمال شیرازی در کرمان به من داده بود و در زاهدان انیس من بود همچنین ۴ تومان و دو قران هم در جیب داشتم چون در زاهدان که بودم همه پول من ۵ تومان بود با ۸ قران آن وقتی در ساواک زاهدان بودم نان و تخم‌مرغ خریده بودم مرا به سلولی بردند این سلول مربعی؛ دومتر در دومتر بود نیمی از آن کمی بلندتر بود که به عنوان سکویی برای نشستن و خوابیدن در نظر گرفته بودند روی آن هم تشکی پر شده از کاه قرار داشت دو پتو هم به من دادند برای نخستین بار در چنین اتاقک کوچکی بازداشت می‌شدم مدتی متحیر نشستم و دور و برم را نگاه کردم دیدم در سقف روزنه کوچکی هست که نگهبان برای مراقبت از زندانی، جلوی آن رفت‌وآمد می‌کند و به آن سر می‌زند همچنین در بالایِ در، روزنه‌ی کوچکی دیدم که پوششی روی آن کشیده بودند در گوشه دیگر چراغ کم نوری سوسو می‌زد که بیش از ۱۵ وات روشنایی نداشت دقایقی بعد از آن‌که مرا در سلول انداختند، درِ سلول باز شد و یک نظامی وارد شد بعداً فهمیدم که نامش استوار زمانی است ۵ مامور دیگر هم با همین درجه به طور نوبتی نگهبانی زندان را انجام می‌دادند دو تن از آن‌ها میان زندانیان خیلی معروف بودند یکی همین استوار زمانی و دیگری رئیس این گروه یعنی استوار ساقی بود که بعداً درباره او صحبت خواهم کرد استوار زمانی وارد شد و گفت: "با خودت چه داری؟" گفتم: "می‌توانی بگردی" شروع کرد به بازرسی و گشتن قرآن را بیرون آورد و به آن نگاهی انداخت و گفت: "این قرآن است. اشکالی ندارد. می‌توانی آن را نگه‌داری." ظاهرا وقتی مبلغ پول ناچیز را در جیب من دید متاثر شد و دلش سوخت بعد راجع به کتاب تذکره‌المتقین پرسید: "این کتاب دعاست؟" می‌خواست از من پاسخ مثبت بشنود تا کتاب را هم پیش من بگذارد. گفتم: "این کتابی در زمینه عرفان است و ..." سخنم را قطع کرد و گفت: "بله! کتاب دعاست. اشکالی ندارد. می‌تواند پیش شما بماند ." این برخورد به روشنی نشان می‌داد که این مرد قصد کمک به من دارد به جز دفترچه تلفن که در جیبم بود چیز دیگری از من نگرفت رفت و من تنها ماندم 🔶🔸زندانیان عرب از ساواک به قرآن پناه بردم و با صدای بلند به قرآن خواندن پرداختم در تلاوت من نشانه‌ای از لهجه فارسی نیست و این شبهه را القا می‌کند که یک عرب در حال تلاوت است همان‌طور که مشغول بودم، دیدم فردی پوشش سوراخ کوچک را پس زده به من می‌نگرد رفت و یکی دیگر آمد و باز همینطور یکی دیگر گمان می‌کردم این افرادی که جلوی سوراخ در می‌آیند و می‌روند از نگهبانان هستند اما زمانی فهمیدم نگهبان نیستند که یکی از آن‌ها با لهجه عربی مخصوص خوزستانی‌ها با من حرف زد متوجه نشدم چه می‌گوید و پاسخش را ندادم یکی دیگر آمد و به عربی پرسید: "تو اهوازی هستی؟!" گفتم: "نه مشهدی هستم." 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12711 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee