📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۹۷م
سعی کرد دلداریام بدهد و گفت: «ناراحت نباش. به خدا توکل کن. مطمئن باش همه چیز درست میشود. نیروهای ما دارند با عراقیها و منافقین میجنگند. من هم دارم میروم سراغی از خانوادهام بگیرم. بعد هم باید بروم و به بقیه کمک کنم.»
پرسیدم خانوادهاش کجا هستند. سری تکان داد و گفت: «من هم مثل تو. من هم از خانوادهام جدا افتادهام. رفتم سراغشان. انگار الآن کرمانشاه هستند و من این طرف ماندهام.»
مرا تا نزدیکی شیان رساند. باید راهش را ادامه میداد. خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم. سهیلا را روی کول گرفتم و از کوههای قازیله به سمت شیان رفتم.
شیان، دهاتی در یک جادۀ فرعی بود. توی راه، با خودم شروع کردم به حرف زدن. کمی زیرلبی برای خودم و تنهایی و خستگیام شعر خواندم. گریه کردم و اشک ریختم. دشمن حالا تا نزدیک ماهیدشت رفته بود و اگر به آنجا میرسید، حتماً شوهرم و رحمان از آنجا میرفتند. من این طرف مانده بودم، آنها آن طرف. اگر دشمن پیروز میشد، باید چه کار میکردیم؟ برای همیشه از هم جدا میشدیم.
وقتی به شیان رسیدم، به خانۀ فامیلمان شیخ خان برزویی رفتم. در حیاط باز بود. عمویم یک خانۀ بزرگ داشت. سر و صدای زیادی از توی خانه میآمد. خانوادهام در خانۀ فامیلمان بودند. پنجاه نفری آنجا بودند.
یکدفعه صدای بچهها بلند شد که فرنگیس آمد. مادر و خواهرها و برادرهایم، دورهام کردند. همه با خوشحالی مرا میبوسیدند و شادی میکردند. مادرم پرسید: «پس رحمان و علیمردان کجا هستند؟»
اسم آنها که آمد، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. همه با نگرانی پرسیدند: «اتفاقی افتاده؟»
در میان گریهام گفتم: «نه، از هم جدا شدهایم. آنها توی ماهیدشت هستند.»
مادرم پرسید: «پس چرا جدا شدید؟»
گفتم : «داشتم میرفتم گورسفید. میخواستم بروم سری به خانهام بزنم.»
مادرم به سینه کوبید و گفت: «فرنگیس، بالاخره کار خودت را کردی؟ مگر نگفتم مواظب باش!»
پدرم گفت: «چهکارش داری، زن؟ الآن وقت سرزنش کردن نیست. خب، دلش طاقت نمیآورد. آنجا خانهاش است، زندگیاش است.»
حرفهای پدرم باعث شد که بس کنند. انگار تمام حرفهای دلم را میدانست. پدرم جلو آمد. سرم را بغل کرد و پیشانیام را بوسید وگفت: «فرنگیس، براگم، ناراحت نباش. خدا بزرگ است.» نالیدم: «میترسم بلایی سر رحمان بیاید.»
با اطمینان گفت: «بس کن، فرنگیس. علیمردان آدم عاقلی است. نمیگذارد صدمهای ببینند. خیالت راحت باشد.»
سرم را توی بغل پدرم گذاشتم و کمی آرام شدم.
دو تا خواهرهایم لیلا و سیما، سهیلا را بغل کردند و به گوشهای بردند. بهشان گفتم: «چیزی به سهیلا بدهید بخورد. طفلکی گرسنه است.»
همه دورم را گرفتند. برایم چای آوردند. سعی میکردند سرم را گرم کنند تا زیاد توی فکر نروم.
نمیدانستم چطور به مادرم بگویم داییاحمد زخمی شده. با خودم گفتم بهتر است فعلاً چیزی نگویم، چون حتماً حالش بد میشود.
شب توی خانه جای خوابیدن نبود. مادرم و چند تا زن دیگر با هم حرف میزدند. هر لحظه به تعداد میهمانها اضافه میشد. همه از روستاهای دیگر داشتند به آنجا میآمدند.
حدود پنجاه نفر بودیم. با اینکه خانۀ عمو کوچک بود، اما آن شب را همه کنار هم ماندیم. همۀ زنها توی یک اتاق دراز کشیدیم. سهیلا را محکم بغل کردم تا توی خواب مشکلی برایش پیش نیاید.
از پنجرۀ اتاق ستارهها معلوم بودند. هوا صافِ صاف بود. یاد رحمان و علیمردان ناراحتم میکرد. کاش میدانستم رحمان چه کار میکند. همانطور که برای سهیلا شعر میخواندم، سرم را روی زمین گذاشتم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee